خواجوی کرمانی (غزلیات)/حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش) از خواجوی کرمانی |
' |
حسد از هیچ ندارم مگر از پیرهنش که جز او کیست که برخورد ز سیمین بدنش می لعل ار چه لطیفست در آن جام عقیق آن ندارد ز لطافت که در آن جامه تنش گر در آئینه در آن صورت زیبا نگرد بو که معلوم شود صورت احوال منش بوی پیراهن یوسف ز صبا میشنوم یا ز بستان ارم نفحهی بوی سمنش باغبان گر به گلستان نگذارد ما را حبذانکهت انفاس نسیم چمنش نتواند که شود بلبل بیچاره خموش چو نسیم سحری بر خورد از نسترنش دهن تنگ ورا وصف نمیآرم کرد زانکه دانم که نگنجد سخنی در دهنش بسکه در چنگ فراق تو چو نی مینالم هیچکس نیست که یکبار بگوید مزنش خواجو از چشمهی نوش تو چو راند سخنی میچکد هر نفسی آب حیات از سخنش