عطار (بیان وادی حیرت)/مادری بر خاک دختر میگریست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (بیان وادی حیرت) (مادری بر خاک دختر میگریست) از عطار |
' |
مادری بر خاک دختر میگریست راه بینی سوی آن زن بنگریست گفت این زن برد از مردان سبق زانک چون ما نیست و میداند به حق کز کدامین گم شده ماندست دور وز که افتادست زین سان نا صبور فرخ او چون حال میداند که چیست داند او تا بر که میباید گریست مشکل آمد قصهی این غم زده روز و شب بنشستهام ماتم زده نه مرا معلوم تا در درد کار بر که میگریم چو باران زار زار من نه آگاهم چنین گریان شده کز که دور افتادهام حیران شده این زن از چون من هزاران گوی برد زانکه از گم گشتهی خود بوی برد من نبردم بوی و این حسرت مرا خون بریخت و کشت در حیرت مرا در چنین منزل که شد دل ناپدید بل که هم شد نیز منزل ناپدید ریسمان عقل را سر گم شدست خانهی پندار را در گم شدست هرکه او آنجا رسد سرگم کند چار حد خویش را در گم کند گر کسی اینجا رهی دریافتی سر کل در یک نفس دریافتی