عطار (غزلیات)/تا بر رخ تو نظر فکندم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (تا بر رخ تو نظر فکندم) از عطار |
' |
تا بر رخ تو نظر فکندم بنیاد وجود برفکندم مرغی بودم به دست سلطان از دست تو بال و پر فکندم هرچیز که داشتم تر و خشک از اشک به آب در فکندم دل سوخته بر بلا نهادم جان شیفته برخطر فکندم تا خاک در تو تاج کردم بر خاک تو تاج در فکندم تا ناوک غمزهی تو دیدم از ناوک تو سپر فکندم خود را چو قلم ز عشق خطت هر روز هزار سر فکندم تا من سخن رخ تو گفتم بس تاب که در قمر فکندم تا من صفت لب تو کردم بس سوز که در شکر فکندم بی خوشهی زلفت آتشی صعب در خرمن خشک و تر فکندم از حلقهی آسمان قمر را بی چهرهی تو به در فکندم همتای تو در جهان ندیدم چندان که همی نظر فکندم با چهره و با سرشک عطار عمری است که سیم و زر فکندم