عطار (غزلیات)/بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش) از عطار |
' |
بنمود رخ از پرده، دل گشت گرفتارش دانی که کجا شد دل در زلف نگونسارش از بس که سر زلفش در خون دل من شد در نافهی زلف او دل گشت جگرخوارش چون مشک و جگر دید او در ناک دهی آمد ناک از چه دهد آخر خاکی شده عطارش ای کاش چو دل برد او بارش دهدی باری چون بار دهد دل را چون دل ندهد بارش جانا چو دلم دارد درد از سر زلف تو بگذار در آن دردش وز دست بمگدازش بردی دلم و پایش بستی به سر زلفت دل باز نمیخواهم اما تو نکو دارش تا بو که به دست آرم یک ذره وصال تو جان میبفروشم من کس نیست خریدارش چون نیست وصالت را در کون خریداری عطار کجا افتد یک ذره سزاوارش