عطار (غزلیات)/لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
' | عطار (غزلیات) (لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد) از عطار |
' |
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد لعل تو میخورد خون سوختهی من تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد گرچه دلم در کشید روی چه مقصود خط تو چون مویش از خمیر بر آورد چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد دشمن آیینهام اگرچه بود راست کو به دروغی تو را نظیر بر آورد در صفتت رفت و روب کرد بسی دل لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد تا که سر رزمهی جمال گشادی رشک دمار از مه منیر بر آورد اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت چهرهی خورشید چون ز زیر برآورد صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد عقل مگر سر کشید از سر زلفت سر به فسونهای دلپذیر بر آورد زلف تو خود عقل را ببست به مویی گرد همه عالمش اسیر بر آورد عقل بسی گرد وصف لعل تو میگشت تا که سخنهای جایگیر بر آورد بخت جوان لب تو در دهنش کرد هر نفسی را که عقل پیر بر آورد بی لب تو دل نداشت صبر زمانی جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار هر نفسی نالهای چو زیر بر آورد