فروغی بسطامی (غزلیات)/سر راهش افتادم از ناتوانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (سر راهش افتادم از ناتوانی) از فروغی بسطامی |
' |
سر راهش افتادم از ناتوانی وزین ضعف کردم بسی کامرانی کسی کاو به دل ناوکش خورد گفتا که شوخی ندیدم بدین شخ کمانی ز چشمی است چشم امیدم که هرگز به کس ننگرد از ره سرگرانی زبان از شکایت بر دوست بستم ز بس یافتم لذت بیزبانی نشان خواهی از وی، ز خود بینشان شو که من زو نشان جستم از بینشانی کسی داند احوال پیران عشقش که پیرانه سر کرده باشد جوانی به هجران مرا سهل شد دادن جان که سخت است دوری ز یاران جانی دریغا که از ماه رویان ندیدم به جز بی وفایی و نامهربانی شنیدن توان نغمهی ارغنون را چو ساقی دهد بادهی ارغوانی من و زخم کاری، تو و دل شکاری من و جان سپاری، تو و جان ستانی تو و عشوه کردن، من و دل سپردن تو و جان گرفتن، من و جان فشانی بکش خنجر کین به جان فروغی به طوری که خواهی، به طرزی که دانی