فروغی بسطامی (غزلیات)/دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش) از فروغی بسطامی |
' |
دامن کشان شبی گذر افتاد بر منش برخاستم چو گرد و نشستم به دامنش شاهان اسیر حلقهی گیسوی پر خمش شیران شکار شیوهی آهوی پر فنش دل ها شکسته از شکن زلف کافرش مردان فتاده از نگه مردم افکنش پروانهی حریص چه پروا ز آتشش دلخستهی فراق چه وحشت ز کشتنش هر کس که دید گوشهی ابروی دوست را باکی نباشد از دم شمشیر دشمنش آن را که نقش صورت جانان به خاطر است خاطر نمیکشد به تماشای گلشنش گر بیند آتشین رخ او چشم باغبان آتش زند به لاله و نسرین و سوسنش تا مرغ دل جدا شد از آن زلف پر شکن هر لحظه پر زند به هوای نشیمنش دیوانهای که میکشدش تار موی دوست نتوان نگاه داشت به زنجیر آهنش ماهی که دوش خرمن صبرم به باد داد امروز برق عشق زد آتش به خرمنش نرم از دعا نشد دل آن ترک لشکری کاری نکرد هیچ دعایی به جوشنش برداشت بار گردنم از بن به تیغ تیز یارب که خون من نشود بار گردنش قوت فروغی از لب یاقوت او رسید تا شاه شد وسیلهی رزق معینش روشن ضمیر ناصردین شه که آفتاب کسب فروغ میکند از رای روشنش چون زرفشان شود کف گوهر نوال او ندهد کفاف حاصل دریا و معدنش