فروغی بسطامی (غزلیات)/لب تشنهای که شد لب جانان میسرش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فروغی بسطامی (غزلیات) (لب تشنهای که شد لب جانان میسرش) از فروغی بسطامی |
' |
لب تشنهای که شد لب جانان میسرش دیگر چه حاجتی به لب حوض کوثرش گر طرهی تو چنبر دل هست پس چرا چندین هزار دل شده پابست چنبرش صاحب دلی که بر سر کویت نهاد پای دست فلک چهها که نیاورد بر سرش اسلام و کفر از آن رخ و گیسو مشوشاند زان خواندهام بلای مسلمان و کافرش طغرانگار نامه سیاهان ملک عشق خال است و خط و کاکل و زلف زره گرش من جعد عنبرین نشنیدم که در کشد خورشید را به سایهی چتر معنبرش دل دادهام بهای نخستین نگاه او جان را نهادهام ز پی بار دیگرش دلبر به جرم دوستی از من کناره کرد بیچاره مجرمی که جدایی است کیفرش دوشم به صد کرشمه بتی بی گناه کشت کاندیشهای نبود ز فردای محشرش بگذر به باغ تا به حضور تو باغبان آتش زند به خرمن نسرین و عبهرش شد تیره روزگار فروغی ولی هنوز ممکن نگشت صحبت آن ماه انورش