شاهنامه/پادشاهی اورمزد نرسی
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۲۵ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی اورمزد نرسی) از فردوسی |
' |
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ | ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ | |
جهان را همی داشت با ایمنی | نهان گشت کردار آهرمنی | |
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و دانا و پروردگار | |
شب و روز و گردان سپهر آفرید | چو بهرام و کیوان و مهر آفرید | |
ازویست پیروزی و فرهی | دل و داد و دیهیم شاهنشهی | |
همیشه دل ما پر از داد باد | دل زیردستان به ما شاد باد | |
ستایش نیابد سر سفله مرد | بر سفلگان تا توانی مگرد | |
همان نیز با مرد بدخواه رای | اگر پندگیری به نیکی گرای | |
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس | نخواندش بخشنده یزدانشناس | |
ستاننده گر ناسپاست نیز | سزد گر ندارد کس او را به چیز | |
هراسان بود مردم سختکار | که او را نباشد کسی دوستدار | |
وگر سستی آرد به کار اندرون | نخواند ورا رایزن رهنمون | |
گر از کاهلان یار خواهی به کار | نباشی جهانجوی و مردمشمار | |
نگر خویشتن را نداری بزرگ | وگر گاه یابی نگردی سترگ | |
چو بدخو شود مرد درویش خوار | همی بیند آن از بد روزگار | |
همهساله بیکار و نالان ز بخت | نه رای و نه دانش نه زیبای تخت | |
وگر بازگیرند ازو خواسته | شود جان و مغز و دلش کاسته | |
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی | ندارد خرد گردن افرازد اوی | |
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر | نه دین و نه خشنودی دادگر | |
شما را شب و روز فرخنده باد | بداندیش را جان پراگنده باد | |
برو مهتران آفرین ساختند | خود از سوک شاهان بپرداختند | |
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر | گل زرد شد آن چو گلنار چهر | |
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور | بمرد و به شاهی نبودش پسر | |
چنان نامور مرد شیرینسخن | به نوی بشد زین سرای کهن | |
چنین بود تا بود چرخ روان | توانا به هر کار و ما ناتوان | |
چهل روز سوکش همی داشتند | سر گاه او خوار بگذاشتند | |
به چندین زمان تخت بیکار بود | سر مهتران پر ز تیمار بود | |
نگه کرد موبد شبستان شاه | یکی لاله رخ دید تابان چو ماه | |
سر مژه چون خنجر کابلی | دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟) | |
مسلسل یک اندر دگر بافته | گره بر زده سرش برتافته | |
پری چهره را بچه اندر نهان | ازان خوبرخ شادمان شد جهان | |
چهل روزه شد رود و می خواستند | یکی تخت شاهی بیاراستند | |
به سر برش تاجی برآویختند | بران تاج زر و درم ریختند | |
چهل روز بگذشت بر خوبچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |
ورا موبدش نام شاپور کرد | بران شادمانی یکی سور کرد | |
تو گفتی همی فره ایزدیست | برو سایهی رایت بخردیست | |
برفتند گردان زرین کمر | بیاویختند از برش تاج زر | |
چو آن خرد را سیر دادند شیر | نوشتند پس در میان حریر | |
چهل روزه را زیر آن تاج زر | نهادند بر تخت فرخ پدر |