شاهنامه/پادشاهی اسکندر ۴
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۰۳ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی اسکندر ۴) از فردوسی |
' |
یکی تخت بودش به هفتاد لخت | ببستی گشایندهی نیکبخت | |
به پیکر یک اندر دگر بافته | به چاره سر شوشها تافته | |
سر پایها چون سر اژدها | ندانست کس گوهرش را بها | |
ازو چارسد گوهر شاهوار | همان سرخ یاقوت بد زین شمار | |
دو بودی به مثقال هر یک به سنگ | چو یک دانهی نار بودی به رنگ | |
زمرد برو چار سد پاره بود | به سبزی چو قوس قزح نابسود | |
گشاده شتر بار بودی چهل | زنی بود چون موج دریا به دل | |
دگر چار سد تای دندان پیل | چه دندان درازیش بد میل میل | |
پلنگی که خوانی همی بربری | ازان چار سد پوست بد بر سری | |
ز چرم گوزن ملمع هزار | همه رنگ و بیرنگ او پر نگار | |
دگر سد سگ و یوز نخچیر گیر | که آهو ورا پیش دیدی ز تیر | |
بیاورد زان پس دوسد گاومیش | پرستندهی او همی راند پیش | |
ز دیبای خز چارسد تخته نیز | همان تختها کرده از چوب شیز | |
دگر چار سد تخته از عود تر | که مهر اندرو گیرد و رنگ زر | |
سد اسپ گرانمایه آراسته | ز میدان ببردند با خواسته | |
همان تیغ هندی و رومی هزار | بفرمود با جوشن کارزار | |
همان خود و مغفر هزار و دویست | به گنجور فرمود کاکنون مهایست | |
همه پاک بر بیطقون برشمار | بگویش که شبگیر برساز کار | |
سپیده چو برزد ز بالا درفش | چو کافور شد روی چرخ بنفش | |
زمین تازه شد کوه چون سندروس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
سکندر به اسپ اندر آورد پای | به دستوری بازگشتن به جای | |
چو طینوش جنگی سپه برنشاند | از ایوان به درگاه قیدافه راند | |
به قیدافه گفتند پدرود باش | به جان تازهی چرخ را پود باش | |
برین گونه منزل به منزل سپاه | همی راند تا پیش آن رزمگاه | |
که لشکرگه نامور شاه بود | سکندر که با بخت همراه بود | |
سکندر بران بیشه بنهاد رخت | که آب روان بود و جای درخت | |
به طینوش گفت ایدر آرام گیر | چو آسوده گردی می و جام گیر | |
شوم هرچ گفتم به جای آورم | ز هر گونه پاکیزه رای آورم | |
سکندر بیامد به پرده سرای | سپاهش برفتند یک سر ز جای | |
ز شادی خروشیدن آراستند | کلاه کیانی بپیراستند | |
که نومید بد لشکر نامجوی | که دانست کش باز بینند روی | |
سپه با زبانها پر از آفرین | یکایک نهادند سر بر زمین | |
ز لشکر گزین کرد پس شهریار | ازان نامداران رومی هزار | |
زرهدار با گرزهی گاوروی | برفتند گردان پرخاشجوی | |
همه گرد بر گرد آن بیشه مرد | کشیدند صف با سلیح نبرد | |
سکندر خروشید کای مرد تیز | همی جنگ رای آیدت گر گریز | |
بلرزید طینوش بر جای خویش | پشیمان شد از دانش و رای خویش | |
بدو گفت کای شاه برترمنش | ستایش گزینی به از سرزنش | |
چنان هم که با خویش من قیدروش | بزرگی کن و راستی را بکوش | |
نه این بود پیمانت با مادرم | نگفتی که از راستی نگذرم؟ | |
سکندر بدو گفت کای شهریار | چرا سست گشتی بدین مایه کار | |
ز من ایمنی بیم در دل مدار | نیازارد از من کسی زان تبار | |
نگردم ز پیمان قیدافه من | نه نیکو بود شاه پیمانشکن | |
پیاده شد از باره طینوش زود | زمین را ببوسید و زرای نمود | |
جهاندار بگرفت دستش به دست | بدان گونه کو گفت پیمان ببست | |
بدو گفت مندیش و رامش گزین | من از تو ندارم به دل هیچ کین | |
چو مادرت بر تخت زرین نشست | من اندر نهادم به دست تو دست | |
بگفتم که من دست شاه زمین | به دست تو اندر نهم همچنین | |
همان روز پیمان من شد تمام | نه خوب آید از شاه گفتار خام | |
سکندر منم وان زمان من بدم | به خوبی بسی داستانها زدم | |
همان روز قیدافه آگاه بود | که اندر کفت پنجهی شاه بود | |
پرستنده را گفت قیصر که تخت | بیارای زیر گلفشان درخت | |
بفرمود تا خوان بیاراستند | نوازندهی رود و می خواستند | |
بفرمود تا خلعت خسروی | ز رومی و چینی و از پهلوی | |
ببخشید یارانش را سیم و زر | کرا در خور آمد کلاه و کمر | |
به طیوش فرمود کایدر مهایست | که این بیشه دورست راه تو نیست | |
به قیدافه گوی ای هشیوار زن | جهاندار و بینادل و رایزن | |
بدارم وفای تو تا زندهام | روان را به مهر تو آگندهام | |
وزان جایگه لشکر اندر کشید | دمان تا به شهر برهمن رسید | |
بدان تا ز کردارهای کهن | بپرسد ز پرهیزگاران سخن | |
برهمن چو آگه شد از کار شاه | که آورد زان روی لشگر به راه | |
پرستنده مرد اندر آمد ز کوه | شدند اندران آگهی همگروه | |
نوشتند پس نامهیی بخردان | به نزد سکندر سر موبدان | |
سر نامه بود آفرین نهان | ز داننده بر شهریار جهان | |
که پیروزگر باد همواره شاه | به افزایش و دانش و دستگاه | |
دگر گفت کای شهریار سترگ | ترا داد یزدان جهان بزرگ | |
چه داری بدین مرز بیارز رای | نشست پرستندگان خدای | |
گرین آمدنت از پی خواستهست | خرد بیگمان نزد تو کاستهست | |
بر ما شکیبایی و دانش است | ز دانش روانها پر از رامش است | |
شکیبایی از ما نشاید ستد | نه کس را ز دانش رسد نیز بد | |
نبینی جز از برهنه یک رمه | پراگنده از روزگار دمه | |
اگر بودن ایدر دراز آیدت | به تخم گیاها نیاز آیدت | |
فرستاده آمد بر شهریار | ز بیخ گیا بر میانش ازار | |
سکندر فرستاده و نامه دید | بیآزاری و رامشی برگزید | |
سپه را سراسر هم آنجا بماند | خود و فیلسوفان رومی براند | |
پرستنده آگه شد از کار شاه | پذیره شدندش یکایک به راه | |
ببردند بیمایه چیزی که بود | که نه گنج بدشان نه کشت و درود | |
یکایک برو خواندند آفرین | بران برمنش شهریار زمین | |
سکندر چو روی برهمن بدید | بران گونه آواز ایشان شنید | |
دوان و برهنه تن و پای و سر | تنان بیبر و جان ز دانش به بر | |
ز برگ گیا پوشش از تخم خورد | برآسوده از رزم و روز نبرد | |
خور و خواب و آرام بر دشت و کوه | برهنه به هر جای گشته گروه | |
همه خوردنیشان بر میوهدار | ز تخم گیا رسته بر کوهسار | |
ازار یکی چرم نخچیر بود | گیا پوشش و خوردن آژیر بود | |
سکندر بپرسیدش از خواب و خورد | از آسایش روز ننگ و نبرد | |
ز پوشیدنی و ز گستردنی | همه بینیازیم از خوردنی | |
برهنه چو زاید ز مادر کسی | نباید که نازد بپوششی بسی | |
وز ایدر برهنه شود باز خاک | همه جای ترس است و تیمار و باک | |
زمین بستر و پوشش از آسمان | به ره دیدهبان تا کی آید زمان | |
جهانجوی چندین بکوشد به چیز | که آن چیز کوشش نیرزد به نیز | |
چنو بگذرد زین سرای سپنج | ازو بازماند زر و تاج و گنج | |
چنان دان که نیکیست همراه اوی | به خاک اندر آید سر و گاه اوی | |
سکندر بپرسید که کاندر جهان | فزون آشکارا بود گر نهان | |
همان زنده بیش است گر مرده نیز | کزان پس نیازش نیاید به چیز | |
چنین داد پاسخ که ای شهریار | تو گر مرده را بشمری سدهزار | |
ازان سد هزاران یکی زنده نیست | خنک آنک در دوزخ افگنده نیست | |
بباید همین زنده را نیز مرد | یکی رفت و نوبت به دیگر سپرد | |
بپرسید خشکی فزونتر گر آب | بتابد بروبر همی آفتاب | |
برهمن چنین داد پاسخ به شاه | که هم آب را خاک دارد نگاه | |
بپرسید کز خواب بیدار کیست | به روی زمین بر گنهکار کیست | |
که جنبندگانند و چندی زیند | ندانند کاندر جهان برچیند | |
برهمن چنین داد پاسخ بدوی | که ای پاکدل مهتر راست گوی | |
گنهکارتر چیز مردم بود | که از کین و آزش خرد گم بود | |
چو خواهی که این را بدانی درست | تن خویشتن را نگه کن نخست | |
که روی زمین سربسر پیش تست | تو گویی سپهر روان خویش تست | |
همی رای داری که افزون کنی | ز خاک سیه مغز بیرون کنی | |
روان ترا دوزخ است آرزوی | مگر زین سخن بازگردی به خوی | |
دگر گفت بر جان ما شاه کیست | به کژی بهر جای همراه کیست | |
چنین داد پاسخ که آز است شاه | سر مایهی کین و جای گناه | |
بپرسید خود گوهر از بهر چیست | کش از بهر بیشی بباید گریست | |
چنین داد پاسخ که آز و نیاز | دو دیوند بیچاره و دیوساز | |
یکی را ز کمی شده خشک لب | یکی از فزونیست بیخواب شب | |
همان هر دو را روز می بشکرد | خنک آنک جانش پذیرد خرد | |
سکندر چو گفتار ایشان شنید | به رخساره شد چون گل شنبلید | |
دو رخ زرد و دیده پر از آب کرد | همان چهر خندان پر از تاب کرد | |
بپرسید پس شاه فرمانروا | که حاجت چه باشد شما را به ما | |
ندارم دریغ از شما گنج خویش | نه هرگز براندیشم از رنج خویش | |
بگفتند کای شهریار بلند | در مرگ و پیری تو بر ما ببند | |
چنین داد پاسخ ورا شهریار | که بامرگ خواهش نیاید به کار | |
چه پرهیزی از تیز چنگ اژدها | که گرزآهنی زو نیابی رها | |
جوانی که آید بمابر دراز | هم از روز پیری نیابد جواز | |
برهمن بدو گفت کای پادشا | جهاندار و دانا و فرمانروا | |
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست | ز پیری بتر نیز پتیاره نیست | |
جهان را به کوشش چه جویی همی | گل زهر خیره چه بویی همی | |
ز تو بازماند همین رنج تو | به دشمن رسد کوشش و گنج تو | |
ز بهر کسان رنج بر تن نهی | ز کم دانشی باشد و ابلهی | |
پیامست از مرگ موی سپید | به بودن چه داری تو چندین امید | |
چنین گفت بیداردل شهریار | که گر بنده از بخشش کردگار | |
گذر یافتی بودمی من همان | به تدبیر بر گشتن آسمان | |
که فرزانه و مرد پرخاشخر | ز بخشش به کوشش نیابد گذر | |
دگر هرک در جنگ من کشته شد | کرا ز اخترش روز برگشته شد | |
به درد و به خون ریختن بد سزا | که بیدادگر کس نیابد رها | |
بدیدند بادافره ایزدی | چو گشتند باز از ره بخردی | |
کس از خواست یزدان کرانه نیافت | ز کار زمانه بهانه نیافت | |
بسی چیز بخشید و نستد کسی | نبد آز نزدیک ایشان بسی | |
بیآزار ازان جایگه برگرفت | بران هم نشان راه خاور گرفت | |
همی رفت منزل به منزل به راه | ز ره رنجه و مانده یکسر سپاه | |
ز شهر برهمن به جایی رسید | یکی بیکران ژرف دریا بدید | |
بسان زنان مرد پوشیده روی | همی رفت با جامه و رنگ و بوی | |
زبانها نه تازی و نه خسروی | نه ترکی نه چینی و نه پهلوی | |
ز ماهی بدیشان همی خوردنی | به جایی نبد راه آوردنی | |
شگفت اندر ایشان سکندر بماند | ز دریا همی نام یزدان بخواند | |
همانگاه کوهی برآمد ز آب | بدو پاره شد زرد چون آفتاب | |
سکندر یکی تیز کشتی بجست | که آن را ببیند به دیده درست | |
یکی گفت زان فیلسوفان به شاه | که بر ژرف دریا ترا نیست راه | |
بمان تا ببیند مر او را کسی | که بهره ندارد ز دانش بسی | |
ز رومی و از مردم پارسی | بدان کشتی اندر نشستند سی | |
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه | همانگه چو تنگ اندر آمد گروه | |
فروبرد کشتی هم اندر شتاب | هم آن کوه شد ناپدید اندر آب | |
سپاه سکندر همی خیره ماند | همی هرکسی نام یزدان بخواند | |
بدو گفت رومی که دانش بهست | که داننده بر هر کسی بر مهست | |
اگر شاه رفتی و گشتی تباه | پر از خون شدی جان چندین سپاه | |
وزان جایگه لشکر اندر کشید | یکی آبگیری نو آمد پدید | |
به گرد اندرش نی بسان درخت | تو گفتی که چوب چنارست سخت | |
ز پنجه فزون بود بالای اوی | چهل رش بپیمود پهنای اوی | |
همه خانهها کرده از چوب و نی | زمینش هم از نی فروبرده پی | |
نشایست بد در نیستان بسی | ز شوری نخورد آب او هرکسی | |
چو بگذشت زان آب جایی رسید | که آمد یکی ژرف دریا پدید | |
جهان خرم و آب چون انگبین | همی مشک بویید روی زمین | |
بخوردند و کردند آهنگ خواب | بسی مار پیچان برآمد ز آب | |
وزان بیشه کژدم چو آتش به رنگ | جهان شد بران خفتگان تار و تنگ | |
به هر گوشهیی در فراوان بمرد | بزرگان دانا و مردان گرد | |
ز یک سو فراوان بیامد گراز | چو الماس دندانهای دراز | |
ز دست دگر شیر مهتر ز گاو | که با جنگ ایشان نبد زور و تاو | |
سپاهش ز دریا بیکسو شدند | بران نیستان آتش اندر زدند | |
بکشتند چندان ز شیران که راه | به یکبارگی تنگ شد بر سپاه | |
وزان جایگه رفت خورشیدفش | بیامد دمان تا زمین حبش | |
ز مردم زمین بود چون پر زاغ | سیه گشته و چشمها چون چراغ | |
تناور یکی لشکری زورمند | برهنه تن و پوست و بالابلند | |
چو از دور دیدند گرد سپاه | خروشی برآمد ز ابر سیاه | |
سپاه انجمن شد هزاران هزار | وران تیره شد دیدهی شهریار | |
به سوی سکندر نهادند سر | بکشتند بسیار پرخاشخر | |
به جای سنان استخوان داشتند | همی بر تن مرد بگذاشتند | |
به لشکر بفرمود پس شهریار | که برداشتند آلت کارزار | |
برهنه به جنگ اندر آمد حبش | غمی گشت زان لشکر شیرفش | |
بکشتند زیشان فزون از شمار | بپیچید دیگر سر از کارزار | |
ز خون ریختن گشت روی زمین | سراسر به کردار دریای چین | |
چو از خون در و دشت آلوده شد | ز کشته به هر جای بر توده شد | |
چو بر توده خاشاکها برزدند | بفرمود تا آتش اندر زدند | |
چو شب گشت بشنید آواز گرگ | سکندر بپوشید خفتان و ترگ | |
یکی پیش رو بود مهتر ز پیل | به سر بر سرو داشت همرنگ نیل | |
ازین نامداران فراوان بکشت | بسی حمله بردند و ننمود پشت | |
بکشتند فرجام کارش به تیر | یکی آهنین کوه بد پیل گیر | |
وزان جایگه تیز لشکر براند | بسی نام دادار گیهان بخواند | |
چو نزدیکی نرمپایان رسید | نگه کرد و مردم بیاندازه دید | |
نه اسپ و نه جوشن نه تیغ و نه گرز | ازان هر یکی چون یکی سرو برز | |
چو رعد خروشان برآمد غریو | برهنه سپاهی به کردار دیو | |
یکی سنگباران بکردند سخت | چو باد خزان برزند بر درخت | |
به تیر و به تیغ اندر آمد سپاه | تو گفتی که شد روز روشن سیاه | |
چو از نرمپایان فراوان بماند | سکندر برآسود و لشکر براند | |
بشد تازیان تا به شهری رسید | که آن را کران و میانه ندید | |
به آیین همه پیش باز آمدند | گشادهدل و بینیاز آمدند | |
ببردند هرگونه گستردنی | ز پوشیدنیها و از خوردنی | |
سکندر بپرسید و بنواختشان | براندازه بر پایگه ساختشان | |
کشیدند بر دشت پردهسرای | سپاهش نجست اندر آن شهر جای | |
سر اندر ستاره یکی کوه دید | تو گفتی که گردون بخواهد کشید | |
بران کوه مردم بدی اندکی | شب تیره زیشان نماندی یکی | |
بپرسید ازیشان سکندر که راه | کدامست و چون راند باید سپاه | |
همه یکسره خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |
به رفتن برین کوه بودی گذر | اگر برگذشتی برو راهبر | |
یکی اژدهایست زان روی کوه | که مرغ آید از رنج زهرش ستوه | |
نیارد گذشتن بروبر سپاه | همی دود زهرش برآید به ماه | |
همی آتش افروزد از کام اوی | دو گیسو بود پیل را دام اوی | |
همه شهر با او نداریم تاو | خورش بایدش هر شبی پنج گاو | |
بجوییم و بر کوه خارا بریم | پر اندیشه و پر مدارا بریم | |
بدان تا نیاید بدین روی کوه | نینجامید از ما گروها گروه | |
بفرمود سالار دیهیم جوی | که آن روز ندهند چیز بدوی | |
چو گاه خورش درگذشت اژدها | بیامد چو آتش بران تند جا | |
سکندر بفرمود تا لشکرش | یکی تیرباران کنند ازبرش | |
بزد یک دم آن اژدهای پلید | تنی چند ازیشان به دم درکشید | |
بفرمود اسکندر فیلقوس | تبیره به زخم آوریدند و کوس | |
همان بیکران آتش افروختند | به هرجای مشعل همی سوختند | |
چو کوه از تبیره پرآواز گشت | بترسید ازان اژدها بازگشت | |
چو خورشید برزد سر از برج گاو | ز گلزاربرخاست بانگ چکاو | |
چو آن اژدها را خورش بود گاه | ز مردان لشکر گزین کرد شاه | |
درم داد سالار چندی ز گنج | بیاورد با خویشتن گاو پنج | |
بکشت و ز سرشان برآهخت پوست | بدان جادوی داده دل مرد دوست | |
بیاگند چرمش به زهر و به نفت | سوی اژدها روی بنهاد تفت | |
مران چرمها را پر از باد کرد | ز دادار نیکی دهش یاد کرد | |
بفرمود تا پوست برداشتند | همی دست بر دست بگذاشتند | |
چو نزدیکی اژدها رفت شاه | بسان یکی ابر دیدش سپاه | |
زبانش کبود و دو چشمش چو خون | همی آتش آمد ز کامش برون | |
چو گاو از سر کوه بنداختند | بران اژدها دل بپرداختند | |
فرو برد چون باد گاو اژدها | چو آمد ز چنگ دلیران رها | |
چو از گاو پیوندش آگنده شد | بر اندام زهرش پراگنده شد | |
همه رودگانیش سوراخ کرد | به مغز و به پی راه گستاخ کرد | |
همی زد سرش را بران کوه سنگ | چنین تا برآمد زمانی درنگ | |
سپاهی بروبر ببارید تیر | به پای آمد آن کوه نخچیرگیر | |
وزان جایگه تیز لشکر براند | تن اژدها را همانجا بماند | |
بیاورد لشکر به کوهی دگر | کزان خیره شد مرد پرخاشخر | |
بلندیش بینا همی دیر دید | سر کوه چون تیغ و شمشیر دید | |
یکی تخت زرین بران تیغ کوه | ز انبوه یکسو و دور از گروه | |
یکی مرده مرد اندران تختبر | همانا که بودش پس از مرگ فر | |
ز دیبا کشیده برو چادری | ز هر گوهری بر سرش افسری | |
همه گرد بر گرد او سیم و زر | کسی را نبودی بروبر گذر | |
هرآنکس که رفتی بران کوهسار | که از مرده چیزی کند خواستار | |
بران کوه از بیم لرزان شدی | به مردی و بر جای ریزان شدی | |
سکندر برآمد بران کوهسر | نظاره بران مرد با سیم و زر | |
یکی بانگ بشنید کای شهریار | بسی بردی اندر جهان روزگار | |
بسی تخت شاهان بپرداختی | سرت را به گردون برافراختی | |
بسی دشمن و دوست کردی تباه | ز گیتی کنون بازگشتست گاه | |
رخ شاه ز آواز شد چون چراغ | ازان کوه برگشت دل پر ز داغ | |
همی رفت با نامداران روم | بدان شارستان شد که خوانی هروم | |
که آن شهر یکسر زنان داشتند | کسی را دران شهر نگذاشتند | |
سوی راست پستان چو آن زنان | بسان یکی نار بر پرنیان | |
سوی چپ به کردار جوینده مرد | که جوشن بپوشد به روز نبرد | |
چو آمد به نزدیک شهر هروم | سرافراز با نامداران روم | |
یکی نامه بنوشت با رسم و داد | چنانچون بود مرد فرخنژاد | |
به عنوان بر از شاه ایران و روم | سوی آنک دارند مرز هروم | |
سر نامه از کردگار سپهر | کزویست بخشایش و داد و مهر | |
هرانکس که دارد روانش خرد | جهان را به عمری همی بسپرد | |
شنید آنک ما در جهان کردهایم | سر مهتری بر کجا بردهایم | |
کسی کو ز فرمان ما سر بتافت | نهالی بجز خاک تیره نیافت | |
نخواهم که جایی بود در جهان | که دیدار آن باشد از من نهان | |
گر آیم مرا با شما نیست رزم | به دل آشتی دارم و رای بزم | |
اگر هیچ دارید دانندهیی | خردمند و بیدار خوانندهیی | |
چو برخواند این نامهی پندمند | برآنکس که هست از شما ارجمند | |
ببندید پیش آمدن را میان | کزین آمدن کس ندارد زیان | |
بفرمود تا فیلسوفی ز روم | برد نامه نزدیک شهر هروم | |
بسی نیز شیرین سخنها بگفت | فرستاده خود با خرد بود جفت | |
چو دانا به نزدیک ایشان رسید | همه شهر زن دید و مردی ندید | |
همه لشکر از شهر بیرون شدند | به دیدار رومی به هامون شدند | |
بران نامهبر شد جهان انجمن | ازیشان هرانکس که بد رای زن | |
چو این نامه برخواند دانای شهر | ز رای دل شاه برداشت بهر | |
نشستند و پاسخ نوشتند باز | که دایم بزی شاه گردن فراز | |
فرستاده را پیش بنشاندیم | یکایک همه نامه برخواندیم | |
نخستین که گفتی ز شاهان سخن | ز پیروزی و رزمهای کهن | |
اگر لشکر آری به شهر هروم | نبینی ز نعل و پی اسپ بوم | |
بیاندازه در شهر ما برزنست | بهر برزنی بر هزاران زنست | |
همه شب به خفتان جنگ اندریم | ز بهر فزونی به تنگ اندریم | |
ز چندین یکی را نبودست شوی | که دوشیزگانیم و پوشیدهروی | |
ز هر سو که آیی برین بوم و بر | بجز ژرف دریا نبینی گذر | |
ز ما هر زنی کو گراید بشوی | ازان پس کس او را نهبینیم روی | |
بباید گذشتن به دریای ژرف | اگر خوش و گر نیز باریده برف | |
اگر دختر آیدش چون کردشوی | زنآسا و جویندهی رنگ و بوی | |
هم آن خانه جاوید جای وی است | بلند آسمانش هوای وی است | |
وگر مردوش باشد و سرفراز | بسوی هرومش فرستند باز | |
وگر زو پسر زاید آنجا که هست | بباشد نباشد بر ماش دست | |
ز ما هرک او روزگار نبرد | از اسپ اندر آرد یکی شیرمرد | |
یکی تاج زرینش بر سر نهیم | همان تخت او بر دو پیکر نهیم | |
همانا ز ما زن بود سیهزار | که با تاج زرند و با گوشوار | |
که مردی ز گردنکشان روز جنگ | به چنگال او خاک شد بیدرنگ | |
تو مردی بزرگی و نامت بلند | در نام بر خویشتن در مبند | |
که گویند با زن برآویختنی | ز آویختن نیز بگریختی | |
یکی ننگ باشد ترا زین سخن | که تا هست گیتی نگردد کهن | |
چه خواهی که با نامداران روم | بیایی بگردی به مرز هروم | |
چو با راستی باشی و مردمی | نبینی جز از خوبی و خرمی | |
به پیش تو آریم چندان سپاه | که تیره شود بر تو خورشید و ماه | |
چو آن پاسخ نامه شد اسپری | زنی بود گویا به پیغمبری | |
ابا تاج و با جامهی شاهوار | همی رفت با خوبرخ ده سوار | |
چو آمد خرامان به نزدیک شاه | پذیره فرستاد چندی به راه | |
زن نامبردار نامه بداد | پیام دلیران همه کرد یاد | |
سکندر چو آن پاسخ نامه دید | خردمند و بینادلی برگزید | |
بدیشان پیامی فرستاد و گفت | که با مغز مردم خرد باد جفت | |
به گرد جهان شهریاری نماند | همان بر زمین نامداری نماند | |
که نه سربسر پیش من کهترند | وگرچه بلندند و نیکاخترند | |
مرا گرد کافور و خاک سیاه | همانست و هم بزم و هم رزمگاه | |
نه من جنگ را آمدم تازیان | به پیلان و کوس و تبیره زنان | |
سپاهی برین سان که هامون و کوه | همی گردد از سم اسپان ستوه | |
مرا رای دیدار شهر شماست | گر آیید نزدیک ما هم رواست | |
چو دیدار باشد برانم سپاه | نباشم فراوان بدین جایگاه | |
ببینیم تا چیستتان رای و فر | سواری و زیبایی و پای و پر | |
ز کار زهشتان بپرسم نهان | که بیمرد زن چون بود در جهان | |
اگر مرگ باشد فزونی ز کیست | به بینم که فرجام این کار چیست | |
فرستاده آمد سخنها بگفت | همه راز بیرون کشید از نهفت | |
بزرگان یکی انجمن ساختند | ز گفتار دل را بپرداختند | |
که ما برگزیدیم زن دو هزار | سخنگوی و داننده و هوشیار | |
ابا هر سدی بسته ده تاج زر | بدو در نشانده فراوان گهر | |
چو گرد آید آن تاج باشد دویست | که هر یک جز اندر خور شاه نیست | |
یکایک بسختیم و کردیم تل | اباگوهران هر یکی سی رطل | |
چو دانیم کامد به نزدیک شاه | یکایک پذیره شویمش به راه | |
چو آمد به نزدیک ما آگهی | ز دانایی شاه وز فرهی | |
فرستاده برگشت و پاسخ بگفت | سخنها همه با خرد بود جفت | |
سکندر ز منزل سپه برگرفت | ز کار زنان مانده اندر شگفت | |
دو منزل بیامد یکی باد خاست | وزو برف با کوه و درگشت راست | |
تبه شد بسی مردم پایکار | ز سرما و برف اندر آن روزگار | |
برآمد یکی ابر و دودی سیاه | بر آتش همی رفت گفتی سپاه | |
زره کتف آزادگان را بسوخت | ز نعل سواران زمین برفروخت | |
بدین هم نشان تا به شهری رسید | که مردم بسان شب تیره دید | |
فروهشته لفچ و برآورده کفچ | به کردار قیر و شبه کفچ و لفچ | |
همه دیدههاشان به کردار خون | همی از دهان آتش آمد برون | |
بسی پیل بردند پیشش به راه | همان هدیه مردمان سیاه | |
بگفتند کین برف و باد دمان | ز ما بود کامد شما را زیان | |
که هرگز بدین شهر نگذشت کس | ترا و سپاه تو دیدیم و بس | |
ببود اندر آن شهر یک ماه شاه | چو آسوده گشتند شاه و سپاه | |
ازنجا بیامد دمان و دنان | دلآراسته سوی شهر زنان | |
ز دریا گذر کرد زن دو هزار | همه پاک با افسر و گوشوار | |
یکی بیشه بد پر ز آب و درخت | همه جای روشندل و نیکبخت | |
خورش گرد کردند بر مرغزار | ز گستردنیها به رنگ و نگار | |
چو آمد سکندر به شهر هروم | زنان پیش رفتند ز آباد بوم |