شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۱۰
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۵۲ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (اندر ستایش سلطان محمود ۱۰) از فردوسی |
' |
همه نامداران ایران سپاه | نهادند سر بر زمین پیش شاه | |
که ما پند او را بکردار جان | بداریم تا جان بود جاودان | |
بلهراسب فرمود تا بازگشت | بدو گفت روز من اندر گذشت | |
تو رو تخت شاهی بیین بدار | بگیتی جز از تخم نیکی مکار | |
هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج | ننازی بتاج و ننازی بگنج | |
چنان دان که رفتنت نزدیک شد | بیزدان ترا راه باریک شد | |
همه داد جوی و همه دادکن | ز گیتی تن مهتر آزاد کن | |
فرود آمد از باره لهراسب زود | زمین را ببوسید و شادی نمود | |
بدو گفت خسرو که پدرود باش | بداد اندرون تار گر پود باش | |
برفتند با او ز ایران سران | بزرگان بیدار و کنداوران | |
چو دستان و رستم چو گودرز و گیو | دگر بیژن گیو و گستهم نیو | |
بهفتم فریبرز کاوس بود | بهشتم کجا نامور توس بود | |
همی رفت لشکر گروهاگروه | ز هامون بشد تا سر تیغ کوه | |
ببودند یکهفته دم برزدند | یکی بر لب خشک نم برزدند | |
خروشان و جوشان ز کردار شاه | کسی را نبود اندر آن رنج راه | |
همی گفت هر موبدی در نهفت | کزین سان همی در جهان کس نگفت | |
چو خورشید برزد سر از تیره کوه | بیامد بپیشش ز هر سو گروه | |
زن و مرد ایرانیان سدهزار | خروشان برفتند با شهریار | |
همه کوه پر ناله و با خروش | همی سنگ خارا برآمد بجوش | |
همی گفت هر کس که شاها چه بود | که روشن دلت شد پر از داغ و دود | |
گر از لشکر آزار داری همی | مرین تاج را خوار داری همی | |
بگوی و تو از گاه ایران مرو | جهان کهن را مکن شاه نو | |
همه خاک باشیم اسب ترا | پرستنده آذرگشسب ترا | |
کجا شد ترا دانش و رای و هوش | که نزد فریدون نیامد سروش | |
همه پیش یزدان ستایش کنیم | بتشکده در نیایش کنیم | |
مگر پاک یزدانت بخشد بما | دل موبدان بردرخشد بما | |
شهنشاه زان کار خیره بماند | ازان انجمن موبدان را بخواند | |
چنین گفت ایدر همه نیکویست | برین نیکویها نباید گریست | |
ز یزدان شناسید یکسر سپاس | مباشید جز پاک یزدانشناس | |
که گرد آمدن زود باشد بهم | مباشید زین رفتن من دژم | |
بدان مهتران گفت زین کوهسار | همه بازگردید بیشهریار | |
که راهی درازست و بیآب و سخت | نباشد گیاه و نه برگ درخت | |
ز با من شدن راه کوته کنید | روان را سوی روشنی ره کنید | |
برین ریگ برنگذرد هر کسی | مگر فره و برز دارد بسی | |
سه مرد گرانمایه و سرفراز | شنیدند گفتار و گشتند باز | |
چو دستان و رستم چو گودرز پیر | جهانجوی و بیننده و یادگیر | |
نگشتند زو باز چون توس و گیو | همان بیژن و هم فریبرز نیو | |
برفتند یک روز و یک شب بهم | شدند از بیابان و خشکی دژم | |
بره بر یکی چشمه آمد پدید | جهانجوی کیخسرو آنجا رسید | |
بدان آب روشن فرود آمدند | بخوردند چیزی و دم برزدند | |
بدان مرزبانان چنین گفت شاه | که امشب نرانیم زین جایگاه | |
بجوییم کار گذشته بسی | کزین پس نبینند ما را کسی | |
چو خورشید تابان برآرد درفش | چو زر آب گردد زمین بنفش | |
مرا روزگار جدایی بود | مگر با سروش آشنایی بود | |
ازین رای گر تاب گیرد دلم | دل تیره گشته ز تن بگسلم | |
چو بهری ز تیره شب اندر چمید | کی نامور پیش چشمه رسید | |
بران آب روشن سر و تن بشست | همی خواند اندر نهان زند و است | |
چنین گفت با نامور بخردان | که باشید پدرود تا جاودان | |
کنون چون برآرد سنان آفتاب | مبینید دیگر مرا جز بخواب | |
شما بازگردید زین ریگ خشک | مباشید اگر بارد از ابر مشک | |
ز کوه اندر آید یکی باد سخت | کجا بشکند شاخ و برگ درخت | |
ببارد بسی برف زابر سیاه | شما سوی ایران نیابید راه | |
سر مهتران زان سخن شد گران | بخفتند با درد کنداواران | |
چو از کوه خورشید سر برکشید | ز چشم مهان شاه شد ناپدید | |
ببودند ز آن جایگه شاهجوی | بریگ بیابان نهادند روی | |
ز خسرو ندیدند جایی نشان | ز ره بازگشتند چون بیهشان | |
همه تنگدل گشته و تافته | سپرده زمین شاه نایافته | |
خروشان بدان چشمه بازآمدند | پر از غم دل و با گداز آمدند | |
بران آب هر کس که آمد فرود | همی داد شاه جهان را درود | |
فریبرز گفت آنچ خسرو بگفت | که با جان پاکش خرد باد جفت | |
چو آسوده باشیم و چیزی خوریم | یک امشب ازین چشمه برنگذریم | |
زمین گرم و نرم است و روشن هوا | بدین رنجگی نیست رفتن روا | |
بران چشمه یکسر فرود آمدند | ز خسرو بسی داستانها زدند | |
که چونین شگفتی نبیند کسی | وگر در زمانه بماند بسی | |
کزین رفتن شاه نادیدهایم | ز گردنکشان نیز نشنیدهایم | |
دریغ آن بلند اختر و رای او | بزرگی و دیدار و بالای او | |
خردمند ازین کار خندان شود | که زنده کسی پیش یزدان شود | |
که داند بگیتی که او را چه بود | چه گوییم و گوش که یارد شنود | |
بدان نامداران چنین گفت گیو | که هرگز چنین نشنود گوش نیو | |
بمردی و بخشش بداد و هنر | بدیدار و بالا و فر و گهر | |
برزم اندرون پیل بد با سپاه | ببزم اندرون ماه بد با کلاه | |
و زآن پس بخوردند چیزی که بود | ز خوردن سوی خواب رفتند زود | |
هم آنگه برآمد یکی باد و ابر | هواگشت برسان چشم هژبر | |
چو برف از زمین بادبان برکشید | نبد نیزهی نامداران پدید | |
یکایک ببرف اندرون ماندند | ندانم بدآنجای چون ماندند | |
زمانی تپیدند در زیر برف | یکی چاه شد کنده هر جای ژرف | |
نماند ایچ کس را ازیشان توان | برآمد بفرجام شیرین روان | |
همی بود رستم بران کوهسار | همان زال و گودرز و چندی سوار | |
بدان کوه بودند یکسر سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
بگفتند کین کار شد با درنگ | چنین چند باشیم بر کوه و سنگ | |
اگر شاه شد از جهان ناپدید | چو باد هوا از میان بردمید | |
دگر نامداران کجا رفتهاند | مگر پند خسرو نپذرفتهاند | |
ببودند یک هفته بر پشت کوه | سر هفته گشتند یکسر ستوه | |
بدیشان همه زار و گریان شدند | بران آتش درد بریان شدند | |
همی کند گودرز کشواد موی | همی ریخت آب و همی خست روی | |
همی گفت گودرز کین کس ندید | که از تخم کاوس بر من رسید | |
نبیره پسر داشتم لشکری | جهاندار و بر هر سری افسری | |
بکین سیاوش همه کشته شد | همه دوده زیر و زبر گشته شد | |
کنون دیگر از چشم شد ناپدید | که دید این شگفتی که بر من رسید | |
سخنهای دیرینه دستان بگفت | که با داد یزدان خرد باد جفت | |
چو از برف پیدا شود راه شاه | مگر بازگردند و یابند راه | |
نشاید بدین کوه سر بر بدن | خورش نیست ز ایدر بباید شدن | |
پیاده فرستیم چندی براه | بیابند روزی نشان سپاه | |
برفتند زان کوه گریان بدرد | همی هر کسی از کس یاد کرد | |
ز فرزند و خویشان وز دوستان | و زآن شاه چون سرو در بوستان | |
جهان را چنین است آیین و دین | نماندست همواره در به گزین | |
یکی را ز خاک سیه برکشد | یکی را ز تخت کیان درکشد | |
نه زین شاد باشد نه ز آن دردمند | چنینست رسم سرای گزند | |
کجا آن یلان و کیان جهان | از اندیشه دل دور کن تا توان | |
چو لهراسب آگه شد از کار شاه | ز لشکر که بودند با او براه | |
نشست از بر تخت با تاج زر | برفتند گردان زرین کمر | |
بواز گفت ای سران سپاه | شنیده همه پند و اندرز شاه | |
هرآنکس که از تخت من نیست شاد | ندارد همی پند شاهان بیاد | |
مرا هرچ فرمود و گفت آن کنم | بکوشم بنیکی و فرمان کنم | |
شما نیز از اندرز او دست باز | مدارید وز من مدارید راز | |
گنهکار باشد بیزدان کسی | که اندرز شاهان ندارد بسی | |
بد و نیک ازین هرچ دارید یاد | سراسر بمن بر بباید گشاد | |
چنین داد پاسخ ورا پور سام | که خسرو ترا شاه بر دست نام | |
پذیرفتهام پند و اندرز او | نیابد گذر پای از مرز او | |
تو شاهی و ما یکسره کهتریم | ز رای و ز فرمان او نگذریم | |
من و رستم زابلی هرک هست | ز مهتر تو برنگسلانیم دست | |
هرآنکس که او نه برین ره بود | ز نیکی ورادست کوته بود | |
چو لهراسب گفتار دستان شنید | بدو آفرین کرد و دم درکشید | |
چنین گفت کز داور راستی | شما را مبادا کم و کاستی | |
که یزدان شما را بدان آفرید | که روی بدیها شود ناپدید | |
جهاندار نیکاختر و شادروز | شما را سپرد آن زمان نیمروز | |
کنون پادشاهی جز آن هرچ هست | بگیرید چندانک باید بدست | |
مرا با شما گنج بخشیده نیست | تن و دوده و پادشاهی یکیست | |
بگودز گفت آنچ داری نهان | بگوی از دل ای پهلوان جهان | |
بدو گفت گودرز من یک تنم | چو بیگیو و رهام و بی بیژنم | |
برآنم سراسر که دستان بگفت | جزین من ندارم سخن درنهفت | |
چنانم که با شاه گفتم نخست | بدین مایه نشکست عهد درست | |
تو شاهی و ما سربسر کهتریم | ز پیمان و فرمان تو نگذریم | |
همه مهتران خواندند آفرین | بفرمان نهادند سر برزمین | |
ز گفتار ایشان دلش تازه گشت | ببالید و بر دیگر اندازه گشت | |
بران نامداران گرفت آفرین | که آباد بادا بگردان زمین | |
گزیدش یکی روز فرخندهتر | که تا برنهد تاج شاهی بسر | |
چنانچون فریدون فرخنژاد | برین مهرگان تاج بر سر نهاد | |
بدان مهرگان گزین او ز مهر | کزان راستی رفت مهر سپهر | |
بیاراست ایوان کیخسروی | بپیراست دیوان او از نوی | |
چنینست گیتی فراز و نشیب | یکی آورد دیگری را نهیب | |
ازین کار خسرو ببیرون شدیم | سوی کار لهراسب بازآمدیم | |
بپیروزی شهریار بلند | کزویست امید نیک و گزند | |
بنیکی رساند دل دوستان | گزند آید از وی بناراستان |