شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۴
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۳۹ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (داستان بیژن و منیژه ۴) از فردوسی |
' |
برفت از در شاه با لشکرش | بسی آفرین خواند برکشورش | |
چو نزدیکی مرز توران رسید | سران را ز لشکر همه برگزید | |
بلشکر چنین گفت پس پهلوان | که ایدر بباشید روشن روان | |
مجنبید از ایدر مگر جان من | ز تن بگسلد پاک یزدان من | |
بسیچیده باشید مر جنگ را | همه تیز کرده بخون چنگ را | |
سپه بر سر مرز ایران بماند | خود و سرکشان سوی توران براند | |
همه جامه برسان بازارگان | بپوشید و بگشاد بند از میان | |
گشادند گردان کمرهای سیم | بپوشیدشان جامه های گلیم | |
سوی شهر توران نهادند روی | یکی کاروانی پر از رنگ و بوی | |
گرانمایه هفت اسب با کاروان | یکی رخش و دیگر نشست گوان | |
سد اشتر همه بار او گوهرا | سد اشتر همه جامهی لشکرا | |
ز بسهای و هوی و درنگ درای | بکردار تهمورثی کرنای | |
همی شهر بر شهر هودج کشید | همی رفت تا شهر توران رسید | |
چو آمد بنزدیک شهر ختن | نظاره بیامد برش مرد و زن | |
همه پهلوانان توران بجای | شده پیش پیران ویسه بپای | |
چو پیران ویسه ز نخچیر گاه | بیامد تهمتن بدیدش براه | |
یکی جام زرین پر از گوهرا | بدیبا بپوشید رستم سرا | |
ده اسب گرانمایه با زیورش | بدیبا بیاراست اندر خورش | |
بفرمانبران داد و خود پیش رفت | بدرگاه پیران خرامید تفت | |
برو آفرین کرد کای نامور | بایران و توران ببخت و هنر | |
چنان کرد رویش جهاندار ساز | که پیران مر او را ندانست باز | |
بپرسید و گفت از کجایی بگوی | چه مردی و چون آمدی پوی پوی | |
بدو گفت رستم ترا کهترم | بشهر تو کرد ایزد آبشخورم | |
ببازارگانی ز ایران بتور | بپیمودم این راه دشوار و دور | |
فروشندهام هم خریدار نیز | فروشم بخرم ز هر گونه چیز | |
بمهر تو دارم روان را نوید | چنین چیره شد بر دلم بر امید | |
اگر پهلوان گیردم زیر بر | خرم چارپای و فروشم گهر | |
هم از داد تو کس نیازاردم | هم از ابر مهرت گهر باردم | |
پس آن جام پر گوهر شاهوار | میان کیان کرد پیشش نثار | |
گرانمایه اسبان تازینژاد | که بر مویشان گرد نفشاند باد | |
بسی آفرین کرد و آن خواسته | بدو داد و شد کار آراسته | |
چو پیران بدان گوهران بنگرید | کزان جام رخشنده آمد پدید | |
برو آفرین کرد وبنواختش | بران تخت پیروزه بنشاختش | |
که رو شاد و ایمن بشهر اندرا | کنون نزد خویشت بسازیم جا | |
کزین خواسته بر تو تیمار نیست | کسی را بدین با تو پیکار نیست | |
برو هرچ داری بهایی بیار | خریدار کن هر سوی خواستار | |
فرود آی در خان فرزند من | چنان باش با من که پیوند من | |
بدو گفت رستم که ای پهلوان | هم ایدر بباشیم با کاروان | |
که با ما ز هر گونه مردم بود | نباید که زان گوهری گم بود | |
بدو گفت رو برزو گیر جای | کنم رهنمایی بپیشت بپای | |
یکی خانه بگزید و بر ساخت کار | بکلبه درون رخت بنهاد و بار | |
خبر شد کز ایران یکی کاروان | بیامد بر نامور پهلوان | |
ز هر سو خریدار بنهاد گوش | چو آگاهی آمد ز گوهر فروش | |
خریدار دیبا و فرش و گهر | بدرگاه پیران نهادند سر | |
چو خورشید گیتی بیاراستی | بدان کلبه بازار برخاستی | |
منیژه خبر یافت از کاروان | یکایک بشهر اندر آمد دوان | |
برهنه نوان دخت افراسیاب | بر رستم آمد دو دیده پر آب | |
برو آفرین کرد و پرسید و گفت | همی بستین خون مژگان برفت | |
که برخوردی از جان وز گنج خویش | مبادت پشیمانی از رنج خویش | |
بکام تو بادا سپهر بلند | ز چشم بدانت مبادا گزند | |
هر امید دل را که بستی میان | ز رنجی که بردی مبادت زیان | |
همیشه خرد بادت آموزگار | خنک بوم ایران و خوش روزگار | |
چه آگاهی استت ز گردان شاه | ز گیو و ز گودرز و ایران سپاه | |
نیامد بایران ز بیژن خبر | نیایش نخواهد بدن چارهگر | |
که چون او جوانی ز گودرزیان | همی بگسلاند بسختی میان | |
بسودست پایش ز بند گران | دو دستش ز مسمار آهنگران | |
کشیده بزنجیر و بسته ببند | همه چاه پرخون آن مستمند | |
نیابم ز درویشی خویش خواب | ز نالیدن او دو چشمم پر آب | |
بترسید رستم ز گفتار اوی | یکی بانگ برزد براندش ز روی | |
بدو گفت کز پیش من دور شو | نه خسرو شناسم نه سالارنو | |
ندارم ز گودرز و گیو آگهی | که مغزم ز گفتار کردی تهی | |
برستم نگه کرد و بگریست زار | ز خواری ببارید خون بر کنار | |
بدو گفت کای مهتر پرخرد | ز تو سرد گفتن نه اندر خورد | |
سخن گر نگویی مرانم ز پیش | که من خود دلی دارم از درد ریش | |
چنین باشد آیین ایران مگر | که درویش را کس نگوید خبر | |
بدو گفت رستم که ای زن چبود | مگر اهرمن رستخیزت نمود | |
همی بر نوشتی تو بازار من | بدان روی بد با تو پیکار من | |
بدین تندی از من میازار بیش | که دل بسته بودم ببازار خویش | |
و دیگر بجایی که کیخسروست | بدان شهر من خود ندارم نشست | |
ندانم همی گیو و گودرز را | نه پیمودهام هرگز آن مرز را | |
بفرمود تا خوردنی هرچ بود | نهادند در پیش درویش زود | |
یکایک سخن کرد ازو خواستار | که با تو چرا شد دژم روزگار | |
چه پرسی ز گردان و شاه و سپاه | چه داری همی راه ایران نگاه | |
منیژه بدو گفت کز کار من | چه پرسی ز بدبخت و تیمار من | |
کزان چاه سر با دلی پر ز درد | دویدم بنزد تو ای رادمرد | |
زدی بانگ بر من چو جنگاوران | نترسیدی از داور داوران | |
منیژه منم دخت افراسیاب | برهنه ندیدی رخم آفتاب | |
کنون دیده پرخون و دل پر ز درد | ازین در بدان در دوان گردگرد | |
همی نان کشکین فرازآورم | چنین راند یزدان قضا بر سرم | |
ازین زارتر چون بود روزگار | سر آرد مگر بر من این کردگار | |
چو بیچاره بیژن بدان ژرف چاه | نبیند شب و روز خورشید و ماه | |
بغل و بمسمار و بند گران | همی مرگ خواهد ز یزدان بران | |
مرا درد بر درد بفزود زین | نم دیدگانم بپالود زین | |
کنون گرت باشد بایران گذر | ز گودرز کشواد یابی خبر | |
بدرگاه خسرو مگر گیو را | ببینی و گر رستم نیو را | |
بگویی که بیژن بسختی درست | اگر دیر گیری شود کار پست | |
گرش دید خواهی میاسای دیر | که بر سرش سنگست و آهن بزیر | |
بدو گفت رستم که ای خوب چهر | که مهرت مبراد از وی سپهر | |
چرا نزد باب تو خواهشگران | نینگیزی از هر سوی مهتران | |
مگر بر تو بخشایش آرد پدر | بجوشدش خون و بسوزد جگر | |
گر آزار بابت نبودی ز پیش | ترا دادمی چیز ز اندازه بیش | |
بخوالیگرش گفت کز هر خورش | که او را بباید بیاور برش | |
یکی مرغ بریان بفرمود گرم | نوشته بدو اندرون نان نرم | |
سبک دست رستم بسان پری | بدو درنهان کرد انگشتری | |
بدو داد و گفتش بدان چاه بر | که بیچارگان را توی راهبر | |
منیژه بیامد بدان چاه سر | دوان و خورشها گرفته ببر | |
نوشته بدستار چیزی که برد | چنان هم که بستد ببیژن سپرد | |
نگه کرد بیژن بخیره بماند | ازان چاه خورشید رخ را بخواند | |
که ای مهربان از کجا یافتی | خورشها کزین گونه بشتافتی | |
بسا رنج و سختی کت آمد بروی | ز بهر منی در جهان پوی پوی | |
منیژه بدو گفت کز کاروان | یکی مایه ور مرد بازارگان | |
از ایران بتوران ز بهر درم | کشیده ز هر گونه بسیار غم | |
یکی مرد پاکیزه با هوش و فر | ز هر گونه با او فراوان گهر | |
گشن دستگاهی نهاده فراخ | یکی کلبه سازیده بر پیش کاخ | |
بمن داد زین گونه دستارخوان | که بر من جهان آفرین را بخوان | |
بدان چاه نزدیک آن بسته بر | دگر هرچ باید ببر سربسر | |
بگسترد بیژن پس آن نان پاک | پراومید یزدان دل از بیم و باک | |
چو دست خورش برد زان داوری | بدید آن نهان کرده انگشتری | |
نگینش نگه کرد و نامش بخواند | ز شادی بخندید و خیره بماند | |
یکی مهر پیروزه رستم بروی | نبشته بهن بکردار موی | |
چو بار درخت وفا را بدید | بدانست کمد غمش را کلید | |
بخندید خندیدنی شاهوار | چنان کمد آواز بر چاهسار | |
منیژه چو بشنید خندیدنش | ازان چاه تاریک بسته تنش | |
زمانی فرو ماند زان کار سخت | بگفت این چه خندست ای نیکبخت | |
شگفت آمدش داستانی بزد | که دیوانه خندد ز کردار خود | |
چه گونه گشادی بخنده دو لب | که شب روز بینی همی روز شب | |
چه رازست پیش آر و با من بگوی | مگر بخت نیکت نمودست روی | |
بدو گفت بیژن کزین کارسخت | بر اومید آنم که بگشاد بخت | |
چو با من بسوگند پیمان کنی | همانا وفای مرا نشکنی | |
بگویم سراسر تورا داستان | چو باشی بسوگند همداستان | |
که گر لب بدوزی ز بهر گزند | زنان را زبان کم بماند ببند | |
منیژه خروشید و نالید زار | که بر من چه آمد بد روزگار | |
دریغ آن شده روزگاران من | دل خسته و چشم باران من | |
بدادم ببیژن تن و خان و مان | کنون گشت بر من چنین بدگمان | |
همان گنج دینار و تاج گهر | بتاراج دادم همه سربسر | |
پدر گشته بیزار و خویشان ز من | برهنه دوان بر سر انجمن | |
ز امید بیژن شدم ناامید | جهانم سیاه و دو دیده سپید | |
بپوشد همی راز بر من چنین | تو داناتری ای جهان آفرین | |
بدو گفت بیژن همه راستست | ز من کار تو جمله برکاستست | |
چنین گفتم اکنون نبایست گفت | ایا مهربان یار و هشیار جفت | |
سزد گر بهر کار پندم دهی | که مغزم برنج اندرون شد تهی | |
تو بشناس کاین مرد گوهر فروش | که خوالیگرش مر ترا داد توش | |
ز بهر من آمد بتوران فراز | وگرنه نبودش بگوهر نیاز | |
ببخشود بر من جهان آفرین | ببینم مگر پهن روی زمین | |
رهاند مرا زین غمان دراز | ترا زین تکاپوی و گرم و گداز | |
بنزدیک او شو بگویش نهان | که ای پهلوان کیان جهان | |
بدل مهربان و بتن چاره جوی | اگر تو خداوند رخشی بگوی | |
منیژه بیامد بکردار باد | ز بیژن برستم پیامش بداد | |
چو بشنید گفتار آن خوب روی | کزان راه دور آمده پوی پوی | |
بدانست رستم که بیژن سخن | گشادست بر لالهی سروبن | |
ببخشود و گفتش که ای خوب چهر | که یزدان ترا زو مبراد مهر | |
بگویش که آری خداوند رخش | ترا داد یزدان فریاد بخش | |
ز زاول بایران ز ایران بتور | ز بهر تو پیمودم این راه دور | |
بگویش که ما را بسان پلنگ | بسود از پی تو کمرگاه و چنگ | |
چو با او بگویی سخن راز دار | شب تیره گوشت بواز دار | |
ز بیشه فرازآر هیزم بروز | شب آید یکی آتشی برفروز | |
منیژه ز گفتار او شاد شد | دلش ز اندهان یکسر آزاد شد | |
بیامد دوان تا بدان چاهسار | که بودش بچاه اندرون غمگسار | |
بگفتش که دادم سراسر پیام | بدان مرد فرخ پی نیک نام | |
چنین داد پاسخ که آنم درست | که بیژن بنام و نشانم بجست | |
تو با داغ دل چون پویی همی | که رخرا بخوناب شویی همی | |
کنون چون درست آمد از تو نشان | ببینی سر تیغ مردم کشان | |
زمین را بدرانم اکنون بچنگ | بپروین براندازم آسوده سنگ | |
مرا گفت چون تیره گردد هوا | شب از چنگ خورشید یابد رها | |
بکردار کوه آتشی برفروز | که سنگ و سر چاه گردد چو روز | |
بدان تا ببینم سر چاه را | بدان روشنی بسپرم راه را | |
بفرمود بیژن که آتش فروز | که رستیم هر دو ز تاریک روز | |
سوی کردگار جهان کرد سر | که ای پاک و بخشنده و دادگر | |
ز هر بد تو باشی مرا دستگیر | تو زن بر دل و جان بدخواه تیر | |
بده داد من زآنک بیداد کرد | تو دانی غمان من و داغ و درد | |
مگر بازیابم بر و بوم را | نمانم بننگ اختر شوم را | |
تو ای دخت رنج آزموده ز من | فدا کرده جان و دل و چیز و تن | |
بدین رنج کز من تو برداشتی | زیان مرا سود پنداشتی | |
بدادی بمن گنج و تاج و گهر | جهاندار خویشان و مام و پدر | |
اگر یابم از چنگ این اژدها | بدین روزگار جوانی رها | |
بکردار نیکان یزدان پرست | بپویم بپای و بیازم بدست | |
بسان پرستار پیش کیان | بپاداش نیکیت بندم میان | |
منیژه بهیزم شتابید سخت | چو مرغان برآمد بشاخ درخت | |
بخورشید بر چشم و هیزم ببر | که تا کی برآرد شب از کوه سر | |
چو از چشم خورشید شد ناپدید | شب تیره بر کوه دامن کشید | |
بدانگه که آرام گیرد جهان | شود آشکارای گیتی نهان | |
که لشکر کشد تیره شب پیش روز | بگردد سر هور گیتی فروز | |
منیژه سبک آتشی برفروخت | که چشم شب قیرگون را بسوخت | |
بدلش اندرون بانگ رویینه خم | که آید ز ره رخش پولاد سم | |
بدانگه که رستم ببربر گره | برافگند و زد بر گره بر زره | |
بشد پیش یزدان خورشید و ماه | بیامد بدو کرد پشت و پناه | |
همی گفت چشم بدان کور باد | بدین کار بیژن مرا زور باد | |
بگردان بفرمود تا همچنین | ببستند بر گردگه بند کین | |
بر اسبان نهادند زین خدنگ | همه جنگ را تیز کردند چنگ | |
تهمتن برخشنده بنهاد روی | همی رفت پیش اندرون راه جوی | |
چو آمد بر سنگ اکوان فراز | بدان چاه اندوه و گرم و گداز | |
چنین گفت با نامور هفت گرد | که روی زمین را بباید سترد | |
بباید شما را کنون ساختن | سر چاه از سنگ پرداختن | |
پیاده شدند آن سران سپاه | کزان سنگ پردخت مانند چاه | |
بسودند بسیار بر سنگ چنگ | شده مانده گردان و آسوده سنگ | |
چو از نامداران بپالود خوی | که سنگ از سر چاه ننهاد پی | |
ز رخش اندر آمد گو شیرنر | زره دامنش را بزد بر کمر | |
ز یزدان جان آفرین زور خواست | بزد دست و آن سنگ برداشت داست | |
بینداخت در بیشهی شهر چین | بلرزید ازان سنگ روی زمین | |
ز بیژن بپرسید و نالید زار | که چون بود کارت ببد روزگار | |
همه نوش بودی ز گیتیت بهر | ز دستش چرا بستدی جام زهر | |
بدو گفت بیژن ز تاریک چاه | که چون بود بر پهلوان رنج راه | |
مرا چون خروش تو آمد بگوش | همه زهر گیتی مرا گشت نوش | |
بدین سان که بینی مرا خان و مان | ز آهن زمین و ز سنگ آسمان | |
بکنده دلم زین سرای سپنج | ز بس درد و سختی و اندوه و رنج | |
بدو گفت رستم که بر جان تو | ببخشود روشن جهانبان تو | |
کنون ای خردمند آزاده خوی | مرا هست با تو یکی آرزوی | |
بمن بخش گرگین میلاد را | ز دل دور کن کین و بیداد را | |
بدو گفت بیژن که ای یار من | ندانی که چون بود پیکار من | |
ندانی تو ای مهتر شیرمرد | که گرگین میلاد با من چه کرد | |
گرافتد بروبر جهانبین من | برو رستخیز آید از کین من | |
بدو گفت رستم که گر بدخوی | بیاری و گفتار من نشنوی | |
بمانم ترا بسته در چاه پای | برخش اندر آرم شوم باز جای | |
چو گفتار رستم رسیدش بگوش | ازان تنگ زندان برآمد خروش | |
چنین داد پاسخ که بد بخت من | ز گردان وز دوده و انجمن | |
ز گرگین بدان بد که بر من رسید | چنین روز نیزم بباید کشید | |
کشیدیم و گشتیم خشنود ازوی | ز کینه دل من بیاسود ازوی | |
فروهشت رستم بزندان کمند | برآوردش از چاه با پایبند | |
برهنه تن و موی و ناخن دراز | گدازیده از رنج و درد و نیاز | |
همه تن پر از خون و رخساره زرد | ازان بند زنجیر زنگار خورد | |
خروشید رستم چو او را بدید | همه تن در آهن شده ناپدید | |
بزد دست و بگسست زنجیر و بند | رها کرد ازو حلقهی پای بند | |
سوی خانه رفتند زان چاهسار | بیک دست بیژن بدیگر زوار | |
تهمتن بفرمود شستن سرش | یکی جامه پوشید نو بر برش | |
ازان پس چو گرگین بنزدیک اوی | بیامد بمالید بر خاک روی | |
ز کردار بد پوزش آورد پیش | بپیچید زان خام کردار خویش | |
دل بیژن از کینش آمد براه | مکافات ناورد پیش گناه | |
شتر بار کردند و اسبان بزین | بپوشید رستم سلیح گزین | |
نشستند بر باره ناموران | کشیدند شمشیر و گرز گران | |
گسی کرد بار و برآراست کار | چنانچون بود در خور کارزار | |
بشد با بنه اشکش تیزهوش | که دارد سپه را بهرجای گوش | |
به بیژن بفرمود رستم که شو | تو با اشکش و با منیژه برو | |
که ما امشب از کین افراسیاب | نیابیم آرام و نه خورد و خواب | |
یکی کار سازم کنون بر درش | که فردا بخندد برو کشورش | |
بدو گفت بیژن منم پیشرو | که از من همی کینه سازند نو | |
برفتند با رستم آن هفت گرد | بنه اشکش تیزهش را سپرد | |
عنانها فگندند بر پیش زین | کشیدند یکسر همه تیغ کین | |
بشد تا بدرگاه افراسیاب | بهنگام سستی و آرام و خواب | |
برآمد ز ناگه ده و دار و گیر | درخشیدن تیغ و باران تیر | |
سران را بسی سر جدا شد ز تن | پر از خاک ریش و پر از خون دهن | |
ز دهلیز در رستم آواز داد | که خواب تو خوش باد و گردانت شاد | |
بخفتی تو بر گاه و بیژن بچاه | مگر باره دیدی ز آهن براه | |
منم رستم زابلی پور زال | نه هنگام خوابست و آرام و هال | |
شکستم در بند زندان تو | که سنگ گران بد نگهبان تو | |
رها شد سر و پای بیژن ز بند | بداماد بر کس نسازد گزند | |
ترا رزم و کین سیاوخش بس | بدین دشت گردیدن رخش بس | |
همیدون برآورد بیژن خروش | که ای ترک بدگوهر تیره هوش | |
براندیش زان تخت فرخندهجای | مرا بسته در پیش کرده بپای | |
همی رزم جستی بسان پلنگ | مرا دست بسته بکردار سنگ | |
کنونم گشاده بهامون ببین | که با من نجوید ژیان شیر کین | |
بزد دست بر جامه افراسیاب | که جنگآوران را ببستست خواب | |
بفرمود زان پس که گیرند راه | بدان نامداران جوینده گاه | |
ز هر سو خروش تکاپوی خاست | ز خون ریختن بر درش جوی خاست | |
هرآنکس که آمد ز توران سپاه | زمانه تهی ماند زو جایگاه | |
گرفتند بر کینه جستن شتاب | ازان خانه بگریخت افراسیاب | |
بکاخ اندر آمد خداوند رخش | همه فرش و دیبای او کرد بخش | |
پریچهرگان سپهبدپرست | گرفته همه دست گردان بدست | |
گرانمایه اسبان و زین پلنگ | نشانده گهر در جناغ خدنگ | |
ازان پس ز ایوان ببستند بار | بتوران نکردند بس روزگار | |
ز بهر بنه تاخت اسبان بزور | بدان تا نخیزد ازان کار شور | |
چنان رنجه بد رستم از رنج راه | که بر سرش بر درد بود از کلاه | |
سواران ز بس رنج و اسبان ز تگ | یکی را بتن بر نجنبید رگ | |
بلشکر فرستاد رستم پیام | که شمشیر کین بر کشید از نیام | |
که من بیگمانم کزین پس بکین | سیه گردد از سم اسبان زمین | |
گشن لشکری سازد افراسیاب | بنیزه بپوشد رخ آفتاب | |
برفتند یکسر سواران جنگ | همه رزم را تیز کردند چنگ | |
همه نیزهداران زدوده سنان | همه جنگ را گرد کرده عنان | |
منیژه نشسته بخیمه درون | پرستنده بر پیش او رهنمون | |
یکی داستان زد تهمتن بروی | که گر می بریزد نریزدش بوی | |
چنینست رسم سرای سپنج | گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج | |
چو خورشید سر برزد از کوهسار | سواران توران ببستند بار | |
بتوفید شهر و برآمد خروش | تو گفتی همی کر کند نعره گوش | |
بدرگاه افراسیاب آمدند | کمربستگان بر درش صف زدند | |
همه یکسره جنگ را ساخته | دل از بوم و آرام پرداخته | |
بزرگان توران گشاده کمر | به پیش سپهدار بر خاک سر | |
همه جنگ را پاک بسته میان | همه دل پر از کین ایرانیان | |
کز اندازه بگذشت ما را سخن | چه افگند باید بدین کار بن | |
کزین ننگ بر شاه و گردنکشان | بماند ز کردار بیژن نشان | |
بایران بمردان ندانندمان | زنان کمربسته خوانندمان | |
برآشفت پس شه بسان پلنگ | ازان پس بفرمودشان ساز جنگ | |
به پیران بفرمود تا بست کوس | که بر ما ز ایران همین بد فسوس | |
بزد نای رویین بدرگاه شاه | بجوشید در شهر توران سپاه | |
یلان صف کشیدند بر در سرای | خروش آمد از بوق و هندی درای | |
سپاهی ز توران بدان مرز راند | که روی زمین جز بدریا نماند | |
چو از دیدگه دیدبان بنگرید | زمین را چو دریای جوشان بدید | |
بر رستم آمد که ببسیچ کار | که گیتی سیه شد ز گرد سوار | |
بدو گفت ما زین نداریم باک | همی جنگ را برفشانیم خاک | |
بنه با منیژه گسی کرد و بار | بپوشید خود جامهی کارزار | |
ببالا برآمد سپه را بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |
یکی داستان زد سوار دلیر | که روبه چه سنجد بچنگال شیر | |
بگردان جنگاور آواز کرد | که پیش آمد امروز ننگ و نبرد | |
کجا تیغ و ژوپین زهرآبدار | کجا نیزه و گرزهی گاوسار | |
هنرها کنون کرد باید پدید | برین دشتبر کینه باید کشید | |
برآمد خروشیدن کرنای | تهمتن برخش اندر آورد پای | |
ازان کوه سر سوی هامون کشید | چو لشکر بتنگ اندر آمد پدید | |
کشیدند لشکر بران پهن جای | بهرسو ببستند ز آهن سرای | |
بیاراست رستم یکی رزمگاه | که از گرد اسبان هوا شد سیاه | |
ابر میمنه اشکش و گستهم | سواران بسیار با او بهم | |
چو رهام و چون زنگه بر میسره | بخون داده مر جنگ را یکسره | |
خود و بیژن گیو در قلبگاه | نگهدار گردان و پشت سپاه | |
پس پشت لشکر که بیستون | حصاری ز شمشیر پیش اندرون | |
چو افراسیاب آن سپه را بدید | که سالارشان رستم آمد پدید | |
غمی گشت و پوشید خفتان جنگ | سپه را بفرمود کردن درنگ | |
برابر بیین صفی برکشید | هوا نیلگون شد زمین ناپدید | |
چپ لشکرش را بپیران سپرد | سوی راستش را به هومان گرد | |
بگرسیوز و شیده قلب سپاه | سپرد و همی کرد هر سو نگاه | |
تهمتن همی گشت گرد سپاه | ز آهن بکردار کوهی سیاه | |
فغان کرد کای ترک شوریده بخت | که ننگی تو بر لشکر و تاج و تخت | |
ترا چون سواران دل جنگ نیست | ز گردان لشکر ترا ننگ نیست | |
که چندین بپیش من آیی بکین | بمردان و اسبان بپوشی زمین | |
چو در جنگ لشکر شود تیزچنگ | همی پشت بینم ترا سوی جنگ | |
ز دستان تو نشنیدی آن داستان | که دارد بیاد از گه باستان | |
که شیری نترسد ز یک دشت گور | ستاره نتابد چو تابنده هور | |
بدرد دل و گوش غرم سترگ | اگر بشنود نام چنگال گرگ | |
چو اندر هوا باز گسترد پر | بترسد ز چنگال او کبک نر | |
نه روبه شود ز آزمودن دلیر | نه گوران بسایند چنگال شیر | |
چو تو کس سبکسار خسرو مباد | چو باشد دهد پادشاهی بباد | |
بدین دشت و هامون تو از دست من | رهایی نیابی بجان و بتن | |
چو این گفته بشنید ترک دژم | بلرزید و برزد یکی تیز دم | |
برآشفت کای نامداران تور | که این دشت جنگست گر جای سور | |
بباید کشیدن درین رزم رنج | که بخشم شما رابسی تاج و گنج | |
چو گفتار سالارشان شد بگوش | زگردان لشکر برآمد خروش | |
چنان تیرهگون شد ز گرد آفتاب | که گفتی همی غرقه ماند در آب | |
ببستند بر پیل رویینه خم | دمیدند شیپور با گاودم | |
ز جوشن یکی بارهی آهنین | کشیدند گردان بروی زمین | |
بجوشید دشت و بتوفید کوه | ز بانگ سواران هر دو گروه | |
درفشان بگرد اندرون تیغ تیز | تو گفتی برآمد همی رستخیز | |
همی گرز بارید همچون تگرگ | ابر جوشن و تیر و بر خود و ترگ | |
و زان رستمی اژدهافش درفش | شده روی خورشید تابان بنفش | |
بپوشید روی هوا گرد پیل | بخورشید گفتی براندود نیل | |
بهر سو که رستم برافگند رخش | سران را سر از تن همی کرد بخش | |
بچنگ اندرون گرزهی گاوسار | بسان هیونی گسسته مهار | |
همی کشت و میبست در رزمگاه | چو بسیار کرد از بزرگان تباه | |
بقلب اندر آمد بکردار گرگ | پراگنده کرد آن سپاه بزرگ | |
برآمد چو باد آن سران را ز جای | همان بادپایان فرخ همای | |
چو گرگین و رهام و فرهاد گرد | چپ لشکر شاه توران ببرد | |
درآمد چو باد اشکش از دست راست | ز گرسیوز تیغزن کینه خواست | |
بقلب اندرون بیژن تیزچنگ | همی بزمگاه آمدش جای جنگ | |
سران سواران چو برگ درخت | فرو ریخت از بار و برگشت بخت | |
همه رزمگه سربسر جوی خون | درفش سپهدار توران نگون | |
سپهدار چون بخت برگشته دید | دلیران توران همه کشته دید | |
بیفگند شمشیر هندی ز دست | یکی اسب آسودهتر برنشست | |
خود و ویژگان سوی توران شتافت | کزایرانیان کام و کینه نیافت | |
برفت از پسش رستم گرد گیر | ببارید بر لشکرش گرز و تیر | |
دو فرسنگ چون اژدهای دژم | همی مردم آهخت ازیشان بدم | |
سواران جنگی ز توران هزار | گرفتند زنده پس از کارزار | |
بلشکرگه آمد ازان رزمگاه | که بخشش کند خواسته بر سپاه | |
ببخشید و بنهاد بر پیل بار | بپیروزی آمد بر شهریار | |
چو آگاهی آمد بشاه دلیر | که از بیشه پیروز برگشت شیر | |
چو بیژن شد از بند و زندان رها | ز بند بداندیش نراژدها | |
سپاهی ز توران بهم برشکست | همه لشکر دشمنان کرد پست | |
بشادی به پیش جهانآفرین | بمالید روی و کله بر زمین | |
چو گودرز و گیو آگهی یافتند | سوی شاه پیروز بشتافتند | |
برآمد خروش و بیامد سپاه | تبیرهزنان برگرفتند راه | |
دمنده دمان گاودم بر درش | برآمد خروشیدن از لشکرش | |
سیه کرده میدانش اسبان بسم | همه شهر آوای رویینهخم | |
بیک دست بربسته شیر و پلنگ | بزنجیر دیگر سواران جنگ | |
گرازان سواران دمان و دنان | بدندان زمین ژنده پیلان کنان | |
بپیش سپاه اندرون بوق و کوس | درفش از پس پشت گودرز و توس | |
پذیره شدن پیش پهلو سپاه | بدین گونه فرمود بیدار شاه | |
برفتند لشکر گروها گروه | زمین شد ز گردان بکردار کوه | |
چو آمد پدیدار از انبوه نیو | پیاده شد از باره گودرز و گیو | |
ز اسب اندرآمد جهان پهلوان | بپرسیدش از رنجدیده گوان | |
برو آفرین کرد گودرز و گیو | که ای نامبردار و سالار نیو | |
دلیر از تو گردد بهر جای شیر | سپهر از تو هرگز مگرداد سیر | |
ترا جاودان باد یزدان پناه | بکام تو گرداد خورشید و ماه | |
همه بنده کردی تو این دوده را | زتو یافتم پور گمبوده را | |
ز درد و غمان رستگان تویم | بایران کمربستگان تویم | |
بر اسبان نشستند یکسر مهان | گرازان بنزدیک شاه جهان | |
چو نزدیک شهر جهاندار شاه | فرازآمد آن گرد لشکرپناه | |
پذیره شدش نامدار جهان | نگهدار ایران و شاه مهان | |
چو رستم بفر جهاندار شاه | نگه کرد کمد پذیره براه | |
پیاده شد و برد پیشش نماز | غمی گشته از رنج و راه دراز | |
جهاندار خسرو گرفتش ببر | که ای دست مردی و جان هنر | |
تهمتن سبک دست بیژن گرفت | چنانکش ز شاه و پدر بپذرفت | |
بیاورد و بسپرد و بر پای خاست | چنان پشت خمیده را کرد راست | |
ازان پس اسیران توران هزار | بیاورد بسته بر شهریار | |
برو آفرین کرد خسرو بمهر | که جاوید بادا بکامت سپهر | |
خنک زال کش بگذرد روزگار | بماند بگیتی ترا یادگار | |
خجسته بر و بوم زابل که شیر | همی پروراند گوان و دلیر | |
خنک شهر ایران و فرخ گوان | که دارند چون تو یکی پهلوان | |
وزین هر سه برتر سر و بخت من | که چون تو پرستد همی تخت من | |
به خورشید ماند همی کار تو | بگیتی پراگنده کردار تو | |
بگیو آنگهی گفت شاه جهان | که نیکست با کردگارت نهان | |
که بر دست رستم جهانآفرین | بتو داد پیروز پور گزین | |
گرفت آفرین گیو بر شهریار | که شادان بدی تا بود روزگار | |
سر رستمت جاودان سبز باد | دل زال فرخ بدو باد شاد | |
بفرمود خسرو که بنهید خوان | بزرگان برترمنش را بخوان | |
چو از خوان سالار برخاستند | نشستنگه می بیاراستند | |
فروزندهی مجلس و میگسار | نوازندهی چنگ با پیشکار | |
همه بر سران افسران گران | بزر اندرون پیکر از گوهران | |
همه رخ چو دیبای رومی برنگ | خروشان ز چنگ و پریزاده چنگ | |
طبقهای سیمین پر از مشک ناب | بپیش اندرون آبگیری گلاب | |
همی تافت ازفر شاهنشهی | چو ماه دو هفته ز سرو سهی | |
همه پهلوانان خسروپرست | برفتند زایوان سالار مست | |
بشبگیر چون رستم آمد بدر | گشادهدل و تنگ بسته کمر | |
بدستوری بازگشتن بجای | همی زد هشیوار با شاه رای | |
یکی دست جامه بفرمود شاه | گهر بافته با قبا و کلاه | |
یکی جام پر گوهر شاهوار | سد اسب و سد اشتر بزین و ببار | |
دو پنجه پریروی بسته کمر | دو پنجه پرستار با طوق زر | |
همه پیش شاه جهان کدخدای | بیاورد و کردند یک سر بپای | |
همه رستم زابلی را سپرد | زمین را ببوسید و برخاست گرد | |
بسربر نهاد آن کلاه کیان | ببست آن کیانی کمر برمیان | |
ابر شاه کرد آفرین و برفت | ره سیستان را بسیچید تفت | |
بزرگان که بودند با او بهم | برزم و ببزم و بشادی و غم | |
براندازهشان یک بیک هدیه داد | از ایوان خسرو برفتند شاد | |
چو از کار کردن بپردخت شاه | برام بنشست بر پیشگاه | |
بفرمود تا بیژن آمدش پیش | سخن گفت زان رنج و تیمار خویش | |
ازان تنگ زندان و رنج زوار | فراوان سخن گفت با شهریار | |
وزان گردش روزگاران بد | همه داستان پیش خسرو بزد | |
بپیچید و بخشایش آورد سخت | ز درد و غم دخت گم بوده بخت | |
بفرمود سد جامه دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر و بوم | |
یکی تاج و ده بدره دینار نیز | پرستنده و فرش و هرگونه چیز | |
به بیژن بفرمود کاین خواسته | ببر سوی ترک روانکاسته | |
برنجش مفرسا و سردش مگوی | نگر تا چه آوردی او را بروی | |
تو با او جهان را بشادی گذار | نگه کن بدین گردش روزگار | |
یکی را برآرد بچرخ بلند | ز تیمار و دردش کند بیگزند | |
وزانجاش گردان برد سوی خاک | همه جای بیمست و تیمار و باک | |
هم آن را که پرورده باشد بناز | بیفگند خیره بچاه نیاز | |
یکی را ز چاه آورد سوی گاه | نهد بر سرش بر ز گوهر کلاه | |
جهان را ز کردار بد شرم نیست | کسی را برش آب و آزرم نیست | |
همیشه بهر نیک و بد دسترس | ولیکن نجوید خود آزرم کس | |
چنینست کار سرای سپنج | گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج | |
ز بهر درم تا نباشی بدرد | بیآزار بهتر دل رادمرد | |
بدین کار بیژن سخن ساختم | بپیران و گودرز پرداختم |