شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۲
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۳۲ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۲) از فردوسی |
' |
نگر نامور توس را نشکنی | ترا آن به آید که اسپ افگنی | |
و دیگر که باشد مر او را زمان | نیاید به یک چوبه تیر از کمان | |
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه | بیاید کنون لشکرش همگروه | |
ترا نیست در جنگ پایاب اوی | ندیدی براوهای پرتاب اوی | |
فرود از تخوار این سخنها شنید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد | چنان کز کمان سواران سزد | |
نگون شد سر تازی و جان بداد | دل توس پرکین و سر پر ز باد | |
بلشکر گه آمد بگردن سپر | پیاده پر از گرد و آسیمه سر | |
گواژه همی زد پس او فرود | که این نامور پهلوان را چه بود | |
که ایدون ستوه آمد از یک سوار | چگونه چمد در صف کارزار | |
پرستندگان خنده برداشتند | همی از چرم نعره برداشتند | |
که پیش جوانی یکی مرد پیر | ز افراز غلتان شد از بیم تیر | |
سپهبد فرود آمد از کوه سر | برفتند گردان پر اندوه سر | |
که اکنون تو بازآمدی تندرست | بب مژه رخ نبایست شست | |
بپیچید زان کار پرمایه گیو | که آمد پیاده سپهدار نیو | |
چنین گفت کین را خود اندازه نیست | رخ نامداران برین تازه نیست | |
اگر شهریارست با گوشوار | چه گیرد چنین لشکر کشن خوار | |
نباید که باشیم همداستان | به هر گونهی کو زند داستان | |
اگر توس یک بار تندی نمود | زمانه پرآزار گشت از فرود | |
همه جان فدای سیاوش کنیم | نباید که این بد فرامش کنیم | |
زرسپ گرانمایه زو شد بباد | سواری سرافراز نوذرنژاد | |
بخونست غرقه تن ریونیز | ازین بیش خواری چه بینیم نیز | |
گرو پور جمست و مغز قباد | بنادانی این جنگ را برگشاد | |
همی گفت و جوشن همی بست گرم | همی بر تنش بر بدرید چرم | |
نشست از بر اژدهای دژم | خرامان بیامد براه چرم | |
فرود سیاوش چو او را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
همی گفت کین لشکر رزمساز | ندانند راه نشیب و فراز | |
همه یک ز دیگر دلاورترند | چو خورشید تابان بدو پیکرند | |
ولیکن خرد نیست با پهلوان | سر بیخرد چون تن بیروان | |
نباشند پیروز ترسم بکین | مگر خسرو آید بتوران زمین | |
بکین پدر جمله پشت آوریم | مگر دشمنان را به مشت آوریم | |
بگوکین سوار سرافراز کیست | که بر دست و تیغش بباید گریست | |
نگه کرد ز افراز بالا تخوار | ببی دانشی بر چمن رست خار | |
بدو گفت کین اژدهای دژم | که مرغ از هوا اندر آرد بدم | |
که دست نیای تو پیران ببست | دو لشکر ز ترکان بهم برشکست | |
بسی بیپدر کرد فرزند خرد | بسی کوه و رود و بیابان سپرد | |
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر | بپی بسپرد گردن شیر نر | |
بایران برادرت را او کشید | بجیحون گذر کرد و کشتی ندید | |
وراگیو خوانند پیلست و بس | که در رزم دریای نیلست و بس | |
چو بر زه بشست اندر آری گره | خدنگت نیابد گذر بر زره | |
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ | نترسد ز پیکان تیر خدنگ | |
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران | مگر خسته گردد هیون گران | |
پیاده شود بازگردد مگر | کشان چون سپهبد بگردن سپر | |
کمان را بزه کرد جنگی فرود | پس آن قبضهی چرخ بر کف بسود | |
بزد تیر بر سینهی اسپ گیو | فرود آمد از باره برگشت نیو | |
ز بام سپد کوه خنده بخاست | همی مغز گیو از گواژه بکاست | |
برفتند گردان همه پیش گیو | که یزدان سپاس ای سپهدار نیو | |
که اسپ است خسته تو خسته نهیی | توان شد دگر بار بسته نهیی | |
برگیو شد بیژن شیر مرد | فراوان سخنها بگفت از نبرد | |
که ای باب شیراوژن تیزچنگ | کجا پیل با تو نرفتی بجنگ | |
چرا دید پشت ترا یک سوار | که دست تو بودی بهر کارزار | |
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست | برفتی سراسیمه برسان مست | |
بدو گفت چون کشته شد بارگی | بدو دادمی سر به یکبارگی | |
همی گفت گفتارهای درشت | چو بیژن چنان دید بنمود پشت | |
برآشفت گیو از گشاد برش | یکی تازیانه بزد بر سرش | |
بدو گفت نشنیدی از رهنمای | که با رزمت اندیشه باید بجای | |
نه تو مغز داری نه رای و خرد | چنین گفت را کس بکیفر برد | |
دل بیژن آمد ز تندی بدرد | بدادار دارنده سوگند خورد | |
که زین را نگردانم از پشت اسپ | مگر کشته آیم بکین زرسپ | |
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم | سری پر ز کینه بر گستهم | |
کز اسپان تو بارهای دستکش | کجا بر خرامد بافراز خوش | |
بده تا بپوشم سلیح نبرد | یکی تا پدید آید از مردمرد | |
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه | بدین سان نظاره برو بر گروه | |
چنین داد پاسخ که این نیست روی | ابر خیره گرد بلاها مپوی | |
زرسپ سپهدار چون ریونیز | سپهبد که گیتی ندارد بچیز | |
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد | بگردنده گردون همی ننگرد | |
ازو بازگشتند دل پر ز درد | کس آورد با کوه خارا نکرد | |
مگر پر کرگس بود رهنمای | وگرنه بران دژ که پوید بپای | |
بدو گفت بیژن که مشکن دلم | کنون یال و بازو ز هم بگسلم | |
یکی سخت سوگند خوردم بماه | بدادار گیهان و دیهیم شاه | |
کزین ترک من برنگردانم اسپ | زمانم سراید مگر چون زرسپ | |
بدو گفت پس گستهم راه نیست | خرد خود از این تیزی آگاه نیست | |
جهان پرفراز و نشیبست و دشت | گر ایدونک زینجا بباید گذشت | |
مرا بارگیر اینک جوشن کشد | دو ماندست اگر زین یکی را کشد | |
نیابم دگر نیز همتای او | برنگ و تگ و زور و بالای اوی | |
بدو گفت بیژن بکین زرسپ | پیاده بپویم نخواهم خود اسپ | |
چنین داد پاسخ بدو گستهم | که مویی نخواهم ز تو بیش و کم | |
مرا گر بود بارگی ده هزار | همه موی پر از گوهر شاهوار | |
ندارم بدین از تو آن را دریغ | نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ | |
برو یک بیک بارگیها ببین | کدامت به آید یکی برگزین | |
بفرمای تا زین بر آن کت هواست | بسازند اگر کشته آید رواست | |
یکی رخش بودش بکردار گرگ | کشیده زهار و بلند و سترگ | |
ز بهر جهانجوی مرد جوان | برو برفگندند بر گستوان | |
دل گیو شد زان سخن پر ز دود | چو اندیشه کرد از گشاد فرود | |
فرستاد و مر گستهم را بخواند | بسی داستانهای نیکو براند | |
فرستاد درع سیاوش برش | همان خسروانی یکی مغفرش | |
بیاورد گستهم درع نبرد | بپوشید بیژن بکردار گرد | |
بسوی سپد کوه بنهاد روی | چنانچون بود مردم جنگجوی | |
چنین گفت شاه جوان با تخوار | که آمد بنوی یکی نامدار | |
نگه کن ببین تا ورا نام چیست | بدین مرد جنگی که خواهد گریست | |
بخسرو تخوار سراینده گفت | که این را ز ایران کسی نیست جفت | |
که فرزند گیوست مردی دلیر | بهر رزم پیروز باشد چو شیر | |
ندارد جز او گیو فرزند نیز | گرامیترستش ز گنج و ز چیز | |
تو اکنون سوی بارگی دار دست | دل شاه ایران نشاید شکست | |
و دیگر که دارد همی آن زره | کجا گیو زد بر میان برگره | |
برو تیر و ژوپین نیابد گذار | سزد گر پیاده کند کارزار | |
تو با او بسنده نباشی بجنگ | نگه کن که الماس دارد بچنگ | |
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود | تو گفتی باسپ اندرون جان نبود | |
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی | سوی تیغ با تیغ بنهاد روی | |
یکی نعره زد کای سوار دلیر | بمان تا ببینی کنون رزم شیر | |
ندانی که بیاسپ مردان جنگ | بیایند با تیغ هندی بچنگ | |
ببینی مرا گر بمانی بجای | به پیکار ازین پس نیایدت رای | |
چو بیژن همی برنگشت از فرود | فرود اندر آن کار تندی نمود | |
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر | سپر بر سر آورد مرد دلیر | |
سپر بر درید و زره را نیافت | ازو روی بیژن بپستی نتافت | |
ازان تند بالا چو بر سر کشید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
فرود گرانمایه زو بازگشت | همه بارهی دژ پرآواز گشت | |
دوان بیژن آمد پس پشت اوی | یکی تیغ بد تیز در مشت اوی | |
به برگستوان بر زد و کرد چاک | گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک | |
به دربند حصن اندر آمد فرود | دلیران در دژ ببستند زود | |
ز باره فراوان ببارید سنگ | بدانست کان نیست جای درنگ | |
خروشید بیژن که ای نامدار | ز مردی پیاده دلیر و سوار | |
چنین بازگشتی و شرمت نبود | دریغ آن دل و نام جنگی فرود | |
بیامد بر توس زان رزمگاه | چنین گفت کای پهلوان سپاه | |
سزد گر برزم چنین یک دلیر | شود نامبردار یک دشت شیر | |
اگر کوه خارا ز پیکان اوی | شود آب و دریا بود کان اوی | |
سپهبد نباید که دارد شگفت | ازین برتر اندازه نتوان گرفت | |
سپهبد بدارنده سوگند خورد | کزین دژ برآرم بخورشید گرد | |
بکین زرسپ گرامی سپاه | برآرم بسازم یکی رزمگاه | |
تن ترک بدخواه بیجان کنم | ز خونش دل سنگ مرجان کنم | |
چو خورشید تابنده شد ناپدید | شب تیره بر چرخ لشکر کشید | |
دلیران دژدار مردی هزار | ز سوی کلات اندر آمد سوار | |
در دژ ببستند زین روی تنگ | خروش جرس خاست و آوای زنگ | |
جریره بتخت گرامی بخفت | شب تیره با درد و غم بود جفت | |
بخواب آتشی دید کز دژ بلند | برافروختی پیش آن ارجمند | |
سراسر سپد کوه بفروختی | پرستنده و دژ همی سوختی | |
دلش گشت پر درد و بیدار گشت | روانش پر از درد و تیمار گشت | |
بباره برآمد جهان بنگرید | همه کوه پرجوشن و نیزه دید | |
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود | بیامد به بالین فرخ فرود | |
بدو گفت بیدار گرد ای پسر | که ما را بد آمد ز اختر بسر | |
سراسر همه کوه پر دشمنست | در دژ پر از نیزه و جوشنست | |
بمادر چنین گفت جنگی فرود | که از غم چه داری دلت پر ز دود | |
مرا گر زمانه شدست اسپری | زمانه ز بخشش فزون نشمری | |
بروز جوانی پدر کشته شد | مرا روز چون روز او گشته شد | |
بدست گروی آمد او را زمان | سوی جان من بیژن آمد دمان | |
بکوشم نمیرم مگر غرموار | نخواهم ز ایرانیان زینهار | |
سپه را همه ترگ و جوشن بداد | یکی ترگ رومی بسر برنهاد | |
میانرا بخفتان رومی ببست | بیامد کمان کیانی بدست | |
چو خورشید تابنده بنمود چهر | خرامان برآمد بخم سپهر | |
ز هر سو برآمد خروش سران | گراییدن گرزهای گران | |
غو کوس با نالهی کرنای | دم نای سرغین و هندی درای | |
برون آمد از بارهی دژ فرود | دلیران ترکان هرآنکس که بود | |
ز گرد سواران و ز گرز و تیر | سر کوه شد همچو دریای قیر | |
نبد هیچ هامون و جای نبرد | همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد | |
ازین گونه تا گشت خورشید راست | سپاه فرود دلاور بکاست | |
فراز و نشیبش همه کشته شد | سربخت مرد جوان گشته شد | |
بدو خیره ماندند ایرانیان | که چون او ندیدند شیر ژیان | |
ز ترکان نماند ایچ با او سوار | ندید ایچ تنها رخ کارزار | |
عنان را بپیچید و تنها برفت | ز بالا سوی دژ خرامید تفت | |
چو رهام و بیژن کمین ساختند | فراز و نشیبش همی تاختند | |
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب | سبک شد عنان و گران شد رکیب | |
فرود جوان ترگ بیژن بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
چو رهام گرد اندر آمد به پشت | خروشان یکی تیغ هندی به مشت | |
بزد بر سر کتف مرد دلیر | فرود آمد از دوش دستش به زیر | |
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش | همی تاخت اسپ و همی زد خروش | |
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید | بزخمی پی بارهی او برید | |
پیاده خود و چند زان چاکران | تبه گشته از چنگ کنداوران | |
بدژ در شد و در ببستند زود | شد آن نامور شیر جنگی فرود | |
بشد با پرستندگان مادرش | گرفتند پوشیدگان در برش | |
بزاری فگندند بر تخت عاج | نبد شاه را روز هنگام تاج | |
همه غالیه موی و مشکین کمند | پرستنده و مادر از بن بکند | |
همی کند جان آن گرامی فرود | همه تخت مویه همه حصن رود | |
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت | که این موی کندن نباشد شگفت | |
کنون اندر آیند ایرانیان | به تاراج دژ پاک بسته میان | |
پرستندگان را اسیران کنند | دژ وباره کوه ویران کنند | |
دل هرک بر من بسوزد همی | ز جانم رخش برفروزد همی | |
همه پاک بر باره باید شدن | تن خویش را بر زمین بر زدن | |
کجا بهر بیژن نماند یکی | نمانم من ایدر مگر اندکی | |
کشنده تن و جان من درد اوست | پرستار و گنجم چه در خورد اوست | |
بگفت این و رخسارگان کرد زرد | برآمد روانش بتیمار و درد | |
ببازیگری ماند این چرخ مست | که بازی برآرد به هفتاد دست | |
زمانی بخنجر زمانی بتیغ | زمانی بباد و زمانی بمیغ | |
زمانی بدست یکی ناسزا | زمانی خود از درد و سختی رها | |
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه | زمانی غم و رنج و خواری و چاه | |
همی خورد باید کسی را که هست | منم تنگدل تا شدم تنگدست | |
اگر خود نزادی خردمند مرد | ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد | |
بباید به کوری و ناکام زیست | برین زندگانی بباید گریست | |
سرانجام خاکست بالین اوی | دریغ آن دل و رای و آیین اوی | |
پرستندگان بر سر دژ شدند | همه خویشتن بر زمین برزدند | |
یکی آتشی خود جریره فروخت | همه گنجها را بتش بسوخت | |
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست | در خانهی تازی اسپان ببست | |
شکمشان بدرید و ببرید پی | همی ریخت از دیده خوناب و خوی | |
بیامد ببالین فرخ فرود | یکی دشنه با او چو آب کبود | |
دو رخ را بروی پسر بر نهاد | شکم بردرید و برش جان بداد | |
در دژ بکندند ایرانیان | بغارت ببستند یکسر میان | |
چو بهرام نزدیک آن باره شد | از اندوه یکسر دلش پاره شد | |
بایرانیان گفت کین از پدر | بسی خوارتر مرد و هم زارتر | |
کشنده سیاوش چاکر نبود | ببالینش بر کشته مادر نبود | |
همه دژ سراسر برافروخته | همه خان و مان کنده و سوخته | |
بایرانیان گفت کز کردگار | بترسید وز گردش روزگار | |
ببد بس درازست چنگ سپهر | به بیدادگر برنگردد بمهر | |
زکیخسرو اکنون ندارید شرم | که چندان سخن گفت با توس نرم | |
بکین سیاوش فرستادتان | بسی پند و اندرزها دادتان | |
ز خون برادر چو آگه شود | همه شرم و آذرم کوته شود | |
ز رهام وز بیژن تیز مغز | نیاید بگیتی یکی کار نغز | |
هماننگه بیامد سپهدار توس | براه کلات اندر آورد کوس | |
چو گودرز و چون گیو کنداوران | ز گردان ایران سپاهی گران | |
سپهبد بسوی سپدکوه شد | وزانجا بنزدیکی انبوه شد | |
چو آمد ببالین آن کشته زار | بران تخت با مادر افگنده خوار | |
بیک دست بهرام پر آب چشم | نشسته ببالین او پر ز خشم | |
بدست دگر زنگهی شاوران | برو انجمن گشته کنداوران | |
گوی چون درختی بران تخت عاج | بدیدار ماه و ببالای ساج | |
سیاوش بد خفته بر تخت زر | ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر | |
برو زار بگریست گودرز و گیو | بزرگان چو گرگین و بهرام نیو | |
رخ توس شد پر ز خون جگر | ز درد فرود و ز درد پسر | |
که تندی پشیمانی آردت بار | تو در بوستان تخم تندی مکار | |
چنین گفت گودرز با توس و گیو | همان نامداران و گردان نیو | |
که تندی نه کار سپهبد بود | سپهبد که تندی کند بد بود | |
جوانی بدین سان ز تخم کیان | بدین فر و این برز و یال و میان | |
بدادی بتیزی و تندی بباد | زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد | |
ز تیزی گرفتار شد ریونیز | نبود از بد بخت ما مانده چیز | |
هنر بیخرد در دل مرد تند | چو تیغی که گردد ز زنگار کند | |
چو چندین بگفتند آب از دو چشم | ببارید و آمد ز تندی بخشم | |
چنین پاسخ آورد کز بخت بد | بسی رنج وسختی بمردم رسد | |
بفرمود تا دخمهی شاهوار | بکردند بر تیغ آن کوهسار | |
نهادند زیراندرش تخت زر | بدیبای زربفت و زرین کمر | |
تن شاهوارش بیاراستند | گل و مشک و کافور و می خواستند | |
سرش را بکافور کردند خشک | رخش را بعطر و گلاب و بمشک | |
نهادند بر تخت و گشتند باز | شد آن شیردل شاه گردنفراز | |
زراسپ سرافراز با ریونیز | نهادند در پهلوی شاه نیز | |
سپهبد بران ریش کافورگون | ببارید از دیدگان جوی خون | |
چنینست هرچند مانیم دیر | نه پیل سرافراز ماند نه شیر | |
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ | رهایی نیابد ازو بار و برگ | |
سه روزش درنگ آمد اندر چرم | چهارم برآمد ز شیپور دم | |
سپه برگرفت و بزد نای و کوس | زمین کوه تا کوه گشت آبنوس | |
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه | بکشتی تنش را فگندی براه | |
همه مرزها کرد بیتار و پود | همی رفت پیروز تا کاسهرود | |
بدان مرز لشکر فرود آورید | زمین گشت زان خیمهها ناپدید | |
خبر شد بترکان کز ایران سپاه | سوس کاسه رود اندر آمد براه | |
ز تران بیامد دلیری جوان | پلاشان بیداردل پهلوان | |
بیامد که لشکر همی بنگرد | درفش سران را همی بشمرد | |
بلشکرگه اندر یکی کوه بود | بلند و بیکسو ز انبوه بود | |
نشسته برو گیو و بیژن بهم | همی رفت هرگونه از بیش و کم | |
درفش پلاشان ز توران سپاه | بدیدار ایشان برآمد ز راه | |
چو از دور گیو دلاور بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
چنین گفت کامد پلاشان شیر | یکی نامداری سواری دلیر | |
شوم گر سرش را ببرم ز تن | گرش بسته آرم بدین انجمن | |
بدو گفت بیژن که گر شهریار | مرا داد خلعت بدین کارزار | |
بفرمان مرا بست باید کمر | برزم پلاشان پرخاشخر | |
به بیژن چنین گفت گیو دلیر | که مشتاب در چنگ این نره شیر | |
نباید که با او نتابی بجنگ | کنی روز بر من برین جنگ تنگ | |
پلاشان چو شیر است در مرغزار | جز از مرد جنگی نجوید شکار | |
بدو گفت بیژن مرا زین سخن | به پیش جهاندار ننگی مکن | |
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ | پس آنگه نگه کن شکار پلنگ | |
بدو داد گیو دلیر آن زره | همی بست بیژن زره را گره | |
یکی بارهی تیزرو برنشست | بهامون خرامید نیزه بدست | |
پلاشان یکی آهو افگنده بود | کبابش بر آتش پراگنده بود | |
همی خورد و اسپش چران و چمان | پلاشان نشسته به بازو کمان | |
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید | خروشی برآورد و اندر دمید | |
پلاشان بدانست کامد سوار | بیامد بسیچیدهی کارزار | |
یکی بانگ برزد به بیژن بلند | منم گفت شیراوژن و و دیوبند | |
بگو آشکارا که نام تو چیست | که اختر همی بر تو خواهد گریست | |
دلاور بدو گفت من بیژنم | برزم اندرون پیل و رویینتنم | |
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد | هم اکنون ببینی ز من دستبرد | |
بروز بلا در دم کارزار | تو بر کوه چون گرگ مردار خواه | |
همی دود و خاکستر و خون خوری | گه آمد که لشکر بهامون بری | |
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد | برانگیخت آن پیلتن را چو باد | |
سواران بنیزه برآویختند | یکی گرد تیره برانگیختند | |
سنانهای نیزه بهم برشکست | یلان سوی شمشیر بردند دست | |
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت | ببودند لرزان چو شاخ درخت | |
بب اندرون غرقه شد بارگی | سرانشان غمی گشت یکبارگی | |
عمود گران برکشیدند باز | دو شیر سرافراز و دو رزمساز | |
چنین تا برآورد بیژن خروش | عمودگران برنهاده بدوش | |
بزد بر میان پلاشان گرد | همه مهرهی پشت بشکست خرد | |
ز بالای اسپ اندر آمد تنش | نگون شد بر و مغفر و جوشنش | |
فرود آمد از باره بیژن چو گرد | سر مرد جنگی ز تن دور کرد | |
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی | بیاورد و سوی پدر کرد روی | |
دل گیو بد زان سخن پر ز درد | که چون گردد آن باد روز نبرد | |
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه | که تا گرد بیژن کی آید ز راه | |
همی آمد از راه پور جوان | سر و جوشن و اسپ آن پهلوان | |
بیاورد و بنهاد پیش پدر | بدو گفت پیروز باش ای پسر | |
برفتند با شادمانی ز جای | نهادند سر سوی پردهسرای | |
بیاورد پیش سپهبد سرش | همان اسپ با جوشن و مغفرش | |
چنان شاد شد زان سخن پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان | |
بدو گفت کای پور پشت سپاه | سر نامداران و دیهیم شاه | |
همیشه بزی شاد و برترمنش | ز تو دور بادا بد بدکنش | |
ازان پس خبر شد بافراسیاب | که شد مرز توران چو دریای آب | |
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه | زمین شد ز کین سیاوش سیاه | |
سپهبد به پیران سالار گفت | که خسرو سخن برگشاد از نهفت | |
مگر کین سخن را پذیره شویم | همه با درفش و تبیره شویم | |
وگرنه ز ایران بیاید سپاه | نه خورشید بینیم روشن نه ماه | |
برو لشکر آور ز هر سو فراز | سخنها نباید که گردد دراز | |
وزین رو برآمد یکی تندباد | که کس را ز ایران نبد رزم یاد | |
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد | ز سرما همی لب بدندان فسرد | |
سراپرده و خیمهها گشت یخ | کشید از بر کوه بر برف نخ | |
بیک هفته کس روی هامون ندید | همه کشور از برف شد ناپدید | |
خور و خواب و آرامگه تنگ شد | تو گفتی که روی زمین سنگ شد | |
کسی را نبد یاد روز نبرد | همی اسپ جنگی بکشت و بخورد | |
تبه شد بسی مردم و چارپای | یکی را نبد چنگ و بازو بجای | |
بهشتم برآمد بلند آفتاب | جهان شد سراسر چو دریای آب | |
سپهبد سپه را همی گرد کرد | سخن رفت چندی ز روز نبرد | |
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه | سزد گر برانیم ازین رزمگاه | |
مبادا برین بوم و برها درود | کلات و سپدکوه گر کاسه رود | |
ز گردان سرافراز بهرام گفت | که این از سپهبد نشاید نهفت | |
تو ما را بگفتار خامش کنی | همی رزم پور سیاوش کنی | |
مکن کژ ابر خیره بر کار راست | بیک جان نگه کن که چندین بکاست | |
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش | به چرم اندر است این زمان گاومیش | |
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ | نبد نامورتر ز جنگی زرسپ | |
بلشکر نگه کن که چون ریونیز | که بینی بمردی و دیدار نیز | |
نه بر بیگنه کشته آمد فرود | نوشته چنین بود بود آنچ بود | |
مرا جام ازو پر می و شیر بود | جوان را ز بالا سخن تیر بود | |
کنون از گذشته نیاریم یاد | به بیداد شد کشته او گر بداد | |
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه | که آن کوه هیزم بسوزد براه | |
کنونست هنگام آن سوختن | به آتش سپهری برافروختن | |
گشاده شود راه لشکر مگر | بباشد سپه را بروبر گذر | |
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست | وگر هست هم رنج بیگنج نیست | |
غمی گشت بیژن بدین داستان | نباشم بدین گفت همداستان | |
مرا با جوانی نباید نشست | بپیری کمر بر میان تو بست | |
برنج و بسختی بپروردیم | بگفتار هرگز نیازردیم | |
مرا برد باید بدین کار دست | نشاید تو با رنج و من با نشست | |
بدو گفت گیو آنک من ساختم | بدین کار گردن برافراختم | |
کنون ای پسر گاه آرایشست | نه هنگام پیری و بخشایشست | |
ازین رفتن من ندار ایچ غم | که من کوه خارا بسوزم به دم | |
بسختی گذشت از در کاسهرود | جهان را همه رنج برف آب بود | |
چو آمد برران کوه هیزم فراز | ندانست بالا و پهناش باز | |
ز پیکان تیر آتشی برفروخت | بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت | |
ز آتش سه هفته گذرشان نبود | ز تف زبانه ز باد و ز دود | |
چهارم سپه برگذشتن گرفت | همان آب و آتش نشستن گرفت | |
سپهبد چو لشکر برو گرد شد | ز آتش براه گروگرد شد | |
سپاه اندر آمد چنانچون سزد | همه کوه و هامون سراپرده زد | |
چنانچون ببایست برساختند | ز هر سو طلایه برون تاختند | |
گروگرد بودی نشست تژاو | سواری که بودیش با شیر تاو | |
فسیله بدان جایگه داشتی | چنان کوه تا کوه بگذاشتی | |
خبر شد که آمد ز ایران سپاه | گله برد باید به یکسو ز راه | |
فرستاد گردی هم اندر شتاب | بنزدیک چوپان افراسیاب | |
کبوده بدش نام و شایسته بود | بشایستگی نیز بایسته بود | |
بدو گفت چون تیره گردد سپهر | تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر | |
نگه کن که چندست ز ایران سپاه | ز گردان که دارد درفش و کلاه | |
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم | همه کوه در جنگ هامون کنیم | |
کبوده بیامد چو گرد سیاه | شب تیره نزدیک ایران سپاه |