یکی روز شاه جهان سوی کوه |
|
گذر کرد با چند کس هم گروه |
پدید آمد از دور چیزی دراز |
|
سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز |
دو چشم از بر سر چو دو چشمه خون |
|
ز دود دهانش جهان تیرهگون |
نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ |
|
گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ |
به زور کیانی بیازید دست |
|
جهان سوز مار از جهانجوی جست |
بر آمد به سنگ گران سنگ خرد |
|
همان و همین سنگ بشکست خرد |
فروغی پدید آمد از هر دو سنگ |
|
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ |
نشد مار کشته ولیکن ز راز |
|
اپدید آمد آتش از آن سنگ باز |
هر آن کس که بر سنگِ آهن زدی |
|
ازو روشنایی پدید آمدی |
جهاندار پیش جهان آفرین |
|
نیایش همی کرد و خواند آفرین |
که او را فروغی چنین هدیه داد |
|
همین آتش آنگاه قبله نهاد |
بگفتا فروغیست این ایزدی |
|
پرستید باید اگر بخردی |
شب آمد برافروخت آتش چو کوه |
|
همان شاه در گِرد او با گروه |
یکی جشن کرد آن شب و باده خورد |
|
سَده نام آن جشن فرخنده کرد |
ز هوشنگ ماند این سده یادگار |
|
بسی باد چون او دگر شهریار |
کز آباد کردن جهان شاد کرد |
|
جهانی به نیکی ازو یاد کرد |
بدان ایزدی جاه و فر کیان |
|
ز نخجیر گور و گوزن ژیان |
جدا کرد گاو و خر و گوسفند |
|
به ورز آورید آنچه بد سودمند |
جهاندار هوشنگ با هوش گفت |
|
بدیدارشان را جفت جفت |
بدیشان بورزید و زیشان خوریدید |
|
همی با چرا خویشتن پرورید |
ز پویندگان هر که مویش نکوست |
|
بکشت و به سرشان برآهیخت پوست |
چو سنجاب و قاقم چو روباه گرم |
|
چهارم سمورست کش موی نرم |
بدین گونه از چرم پویندگان |
|
بپوشید بالای گویندگان |
ببخشید و گسترد و خورد و سپرد |
|
برفت و جز از نام نیکی نبرد |
چهل سال با شادکامی و ناز |
|
به داد و دهش بود آن سرفراز |
بسی رنج برد اندر آن روزگار |
|
به افسون و اندیشهی بی شمار |
چو پیش آمدش روزگار بهی |
|
ازو مُردَری ماند تخت مهی |
زمانه ندادش زمانی درنگ |
|
شد آن شاه هوشنگ با هوش و سنگ |
نپیوست خواهد جهان با تو مهر |
|
نه نیز آشکارا نمایدت چهر |