شاهنامه/گیومرت

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' شاهنامه (گیومرت)
از فردوسی
'


پادشاهی گیومرت سی سال بود

پادشاهی گیومرت سی سال بود
سخن گوی دهگان چه گوید نخست
چو آمد به ماه بره آفتاب
سر بخت و تختش بر آمد به کوه
دو تا می‌شدندی بر تخت اوی
برفتند با سوگواری و درد
سُخن گوی دهگان چه گوید نخست که نام بزرگی به گیتی که جست
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد ندارد کس آن روزگاران به باد
مگر کز پدر یاد دارد پسر بگوید ترا یک به یک در به در
که نام بزرگی، که آورد پیش کرا بود از آن مهتران پایه بیش
پژوهنده نامه باستان که از پهلوانی زند داستان
چنین گفت کایین تخت و کلاه گیومرت آورد و او بود شاه
چو آمد به ماه بره آفتاب جهان گشت با فر و آیین و آب
بتابید از آن سان ز برج بره که گیتی جوان گشت از او یکسره
گیومرت شد بر جهان کدخدای نخستین به کوه اندرون ساخت جای
سر بخت و تختش بر آمد به کوه پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش که پوشیدنی نو بد و نو خورش
به گیتی درون، سال سی شاه بود به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فر شاهتشاهی چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور کش بدید ز گیتی به نزدیک او آرمید
دو تا می‌شدندی بر تخت او از آن بر شده فره و بخت او
پسر بد مر او را یکی خوبروی هنرمند و همچون پدر نامجوی
سیامک بدش نام و فرخنده بود گیومرت را دل بدو زنده بود
بر آمد بر این کار یک روزگار فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا مگر بد کنش، ریمن اهریمنا
به رشک اندر هرمن بد سگال همی رای زد تا ببالید بال
یکی بچه بودش چو گرگ سترگ دلاور شده با سپاهی بزرگ
جهان شد بر آن دیو بچه سیاه ز بخت سیامک وز آن پایگاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست همی تاخت و دیهیم کی شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش جهان کرد یکسر پر آواز خویش
گیومرت زین خود کی آگاه بود که تخت مهی را جز او شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش بسان پری پلنگینه پوش
بگفتش به راست این سخن دربدر که دشمن چه سازد همی با پسر
سخن چون بگوش سیامک رسید ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچه در آمد بجوش سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را بچرم پلنگ که جوشن نبود خود نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگ جوی سپه را چو روی اندر آمد بروی
سیامک بیامد برهنه تنا بر آویخت با پور اهرمنا
بزد جنگ وارونه دیو سیاه دو تا اندر آورد بالای شاه
فکند آن تن شاهزاده بخاک بچنگال کردش، کمرگاه چاک
سیامک بدست چنان زشت دیو تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه ز تیمار، گیتی بر او شد سیاه
فرود آمد از تخت، ویله کنان زنان بر سر و موی و رخ را، کنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار دو دیده پر از نم چو ابر بهار
خروشی برآمد ز لشگر بزار کشیدند صف بر در شهریار
همه جامها کرده پیروزه رنگ دو چشم ابر خونین و رخ بادرنگ
دد و دام و نخجیر گشته گروه برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار
درود آوریدش خجسته سروش کزین بیش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و بر کش به فرمان من بر آور یکی گرد از انجمن
از آن بد کنش دیو، روی زمین بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کی نامور سر سوی آسمان بر آورد و بد خواست بر بد گمان
بدان برترین نام یزدانش را بخواند و بپالود، مژگانش، را
وزان پس بکین سیامک شتافت شب و روز، آرام و خفتن نیافت

رفتن هوشنگ و گیومرث به جنگ دیو سیاه

سیامک خجسته یکی پور داشت
سیامک خجسته یکی پور داشت که نزد نیا جاه دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر نیا پروریده مر او را را به بر
نیایش بجای پسر داشتی جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
همه گفتنی ها بدو باز گفت همه رازها برگشاد از نهفت
که من لشگری کرد خواهم همی خروشی بر آورد خواهم همی
ترا بود باید همی پیش رو که من رفتنی‌ام تو سالار نو
سپاهی دد و دم و مرغ و پری سپهدار برکین و کنداوری
پس پشت لشگر گیومرت شاه نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو با ترس و باک همی باسمان بر پراگند خاک
به هم بر شکستند هر دو گروه شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید هوشنگ چون شیر چنگ جهان کرد بر دیو نستوه تنگ
کشیدش سراپای یکسر دوال سپهبد برید آن سر بی همال
به پای اندر افکند و بسپرد خوار دریده بر او چرم بر گشته کار
چو آمد مر آن کینه را خواستار سرآمد، گیومرت را روزگار
برفت و جهان مردری ماند ازوی نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرداگرد ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سر بسر چو فسانست و بس نماند بد و نیک بر هیچکس