عطار (غزلیات)/دست در عشقت ز جان افشاندهایم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (دست در عشقت ز جان افشاندهایم) از عطار |
' |
دست در عشقت ز جان افشاندهایم و آستینی بر جهان افشاندهایم ای بسا خونا که در سودای تو از دو چشم خونفشان افشاندهایم وی بسا آتش که از دل در غمت از زمین تا آسمان افشاندهایم تا دل از تر دامنی برداشتیم دامن از کون و مکان افشاندهایم دل گرانی کرد در کشتی عشق رخت دل در یک زمان افشاندهایم چون نظر بر روی آن دلبر فتاد تن فرو دادیم و جان افشاندهایم هرچه در صد سال میکردیم جمع در دمی بر دلستان افشاندهایم چون ز راه نیک و بد برخاستیم دل ز بار این و آن افشاندهایم چون دل عطار شد دریای عشق بس جواهر کز زبان افشاندهایم