عطار (غزلیات)/درد دل را دوا نمیدانم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | عطار (غزلیات) (درد دل را دوا نمیدانم) از عطار |
' |
درد دل را دوا نمیدانم گم شدم سر ز پا نمیدانم از می نیستی چنان مستم که صواب از خطا نمیدانم چند از من کنی سال که من درد را از دوا نمیدانم حل این مشکلم که افتادست در خلا و ملا نمیدانم به چه داد و ستد کنم با خلق که قبول از عطا نمیدانم هرچه از ماه تا به ماهی هست هیچ از خود جدا نمیدانم وانچه در اصل و فرع جمله تویی یا منم جمله یا نمیدانم گر یک است این همه یکی بگذار که عدد را قفا نمیدانم ور یکی نی و صد هزار است این صد و یک من چرا نمیدانم حیرتم کشت و من درین حیرت ره به کار خدا نمیدانم چشم دل را که نفس پردهی اوست در جهان توتیا نمیدانم آنچه عطار در پی آن رفت این زمان هیچ جا نمیدانم