مثنوی معنوی/باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر دوم مثنوی (باز جواب گفتن ابلیس معاویه را) از مولوی |
' |
گفت ما اول فرشته بودهایم | راه طاعت را بجان پیمودهایم | |
سالکان راه را محرم بدیم | ساکنان عرش را همدم بدیم | |
پیشهی اول کجا از دل رود | مهر اول کی ز دل بیرون شود | |
در سفر گر روم بینی یا ختن | از دل تو کی رود حب الوطن | |
ما هم از مستان این می بودهایم | عاشقان درگه وی بودهایم | |
ناف ما بر مهر او ببریدهاند | عشق او در جان ما کاریدهاند | |
روز نیکو دیدهایم از روزگار | آب رحمت خوردهایم اندر بهار | |
نی که ما را دست فضلش کاشتست | از عدم ما را نه او بر داشتست | |
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم | در گلستان رضا گردیدهایم | |
بر سر ما دست رحمت مینهاد | چشمههای لطف از ما میگشاد | |
وقت طفلیام که بودم شیرجو | گاهوارم را کی جنبانید او | |
از کی خوردم شیر غیر شیر او | کی مرا پرورد جز تدبیر او | |
خوی کان با شیر رفت اندر وجود | کی توان آن را ز مردم واگشود | |
گر عتابی کرد دریای کرم | بسته کی گردند درهای کرم | |
اصل نقدش داد و لطف و بخششست | قهر بر وی چون غباری از غشست | |
از برای لطف عالم را بساخت | ذرهها را آفتاب او نواخت | |
فرقت از قهرش اگر آبستنست | بهر قدر وصل او دانستنست | |
تا دهد جان را فراقش گوشمال | جان بداند قدر ایام وصال | |
گفت پیغامبر که حق فرموده است | قصد من از خلق احسان بوده است | |
آفریدم تا ز من سودی کنند | تا ز شهدم دستآلودی کنند | |
نه برای آنک تا سودی کنم | وز برهنه من قبایی بر کنم | |
چند روزی که ز پیشم راندهست | چشم من در روی خوبش ماندهست | |
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب | هر کسی مشغول گشته در سبب | |
من سبب را ننگرم کان حادثست | زانک حادث حادثی را باعثست | |
لطف سابق را نظاره میکنم | هرچه آن حادث دو پاره میکنم | |
ترک سجده از حسد گیرم که بود | آن حسد از عشق خیزد نه از جحود | |
هر حسد از دوستی خیزد یقین | که شود با دوست غیری همنشین | |
هست شرط دوستی غیرتپزی | همچو شرط عطسه گفتن دیر زی | |
چونک بر نطعش جز این بازی نبود | گفت بازی کن چه دانم در فزود | |
آن یکی بازی که بد من باختم | خویشتن را در بلا انداختم | |
در بلا هم میچشم لذات او | مات اویم مات اویم مات او | |
چون رهاند خویشتن را ای سره | هیچ کس در شش جهت از ششدره | |
جزو شش از کل شش چون وا رهد | خاصه که بی چون مرورا کژ نهد | |
هر که در شش او درون آتشست | اوش برهاند که خلاق ششست | |
خود اگر کفرست و گر ایمان او | دستباف حضرتست و آن او |