مثنوی معنوی/نینامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر اول مثنوی (سرآغاز) از مولوی |
' |
بشنو این نی چون شکایت میکند | از جداییها حکایت میکند | |
کز نیستان تا مرا ببریدهاند | در نفیرم مرد و زن نالیدهاند | |
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق | تا بگویم شرح درد اشتیاق | |
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش | باز جوید روزگار وصل خویش | |
من به هر جمعیتی نالان شدم | جفت بدحالان و خوشحالان شدم | |
هرکسی از ظن خود شد یار من | از درون من نجست اسرار من | |
سرّ من از نالهی من دور نیست | لیک چشم و گوش را آن نور نیست | |
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست | لیک کس را دید جان دستور نیست | |
آتشاست این بانگ نای و نیست باد | هر که این آتش ندارد، نیست باد | |
آتش عشقاست کاندر نی فتاد | جوشش عشقاست کاندر می فتاد | |
نی حریف هرکه از یاری برید | پردههایش پردههای ما درید | |
همچو نی زهری و تریاقی کی دید | همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید | |
نی حدیث راه پر خون میکند | قصههای عشق مجنون میکند | |
محرم این هوش جز بیهوش نیست | مر زبان را مشتری جز گوش نیست | |
در غم ما روزها بیگاه شد | روزها با سوزها همراه شد | |
روزها گر رفت گو رو باک نیست | تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست | |
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد | هرکه بی روزیست روزش دیر شد | |
درنیابد حال پخته هیچ خام | پس سخن کوتاه باید والسلام | |
بند بگسل باش آزاد ای پسر | چند باشی بند سیم و بند زر | |
گر بریزی بحر را در کوزهای | چند گنجد قسمت یک روزهای | |
کوزهی چشم حریصان پر نشد | تا صدف قانع نشد پر در نشد | |
هر که را جامه ز عشقی چاک شد | او ز حرص و عیب کلی پاک شد | |
شاد باش ای عشق خوش سودای ما | ای طبیب جمله علتهای ما | |
ای دوای نخوت و ناموس ما | ای تو افلاطون و جالینوس ما | |
جسم خاک از عشق بر افلاک شد | کوه در رقص آمد و چالاک شد | |
عشق جان طور آمد عاشقا | طور مست و خر موسی صاعقا | |
با لب دمساز خود گر جفتمی | همچو نی من گفتنیها گفتمی | |
هر که او از همزبانی شد جدا | بیزبان شد گرچه دارد صد نوا | |
چونکه گل رفت و گلستان درگذشت | نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت | |
جمله معشوقاست و عاشق پردهای | زنده معشوقاست و عاشق مردهای | |
چون نباشد عشق را پروای او | او چو مرغی ماند بیپر، وای او | |
من چگونه هوش دارم پیش و پس | چون نباشد نور یارم پیش و پس | |
عشق خواهد کهاین سخن بیرون بود | آینه غماز نبود چون بود | |
آینهات دانی چرا غماز نیست | زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست | |
رو تو زنگار از رخ او پاک کن | بعد از آن، آن نور را ادراک کن |