شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۳
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۴:۰۶ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۱۳) از فردوسی |
' |
به شیروی گردنکش آواز داد | سبک پاسخش نامور باز داد | |
بدانست شیروی کان سرفراز | بدانگه به زندان چرا شد فراز | |
چو روی تخوار او فروزان بدید | از اندوه چندان دلش بردمید | |
بدو گفت گریان که خسرو کجاست | رها کردن مانه کار شماست | |
چنین گفت با شاهزاده تخوار | که گر مردمی کام شیران مخوار | |
اگر تو بدین کار همداستان | نباشی تو کم گیر زین راستان | |
یکی کم بود شاید از شانزده | برادر بماند تو را پانزده | |
بشایند هرکس به شاهنشهی | بدیشان بود شاد تخت مهی | |
فروماند شیروی گریان بجای | ازان خانهی تنگ بگذارد پای | |
همان زاد فرخ بدرگاه بر | همیبود و کس را ندادی گذر | |
که آگه شدی زان سخن شهریار | به درگاه بر بود چون پرده دار | |
چو پژمرده شد چادر آفتاب | همیساخت هر مهتری جای خواب | |
بفرمود تا پاسبانان شهر | هر آنکس که از مهتری داشت بهر | |
برفتند یکسر سوی بارگاه | بدان جای شادی و آرام شاه | |
بدیشان چنین گفت کامشب خروش | دگرگونهتر کرد باید ز دوش | |
همه پاسبانان بنام قباد | همیکرد باید بهر پاس یاد | |
چنین داد پاسخ که ای دون کنم | ز سر نام پرویز بیرون کنم | |
چو شب چادر قیرگون کرد نو | ز شهر و ز بازار برخاست غو | |
همه پاسبانان بنام قباد | چو آواز دادند کردند یاد | |
شب تیره شاه جهان خفته بود | چو شیرین به بالینش بر جفته بود | |
چو آواز آن پاسبانان شنید | غمی گشت و زیشان دلش بردمید | |
بدو گفت شاها چه شاید بدن | برین داستانی بباید زدن | |
از آواز او شاه بیدار شد | دلش زان سخن پر ز آزار شد | |
به شیرین چنین گفت کای ماه روی | چه داری بخواب اندرون گفت وگوی | |
بدو گفت شیرین که بگشای گوش | خروشیدن پاسبانان نیوش | |
چو خسرو بدان گونه آوا شنید | به رخساره شد چون گل شنبلید | |
چنین گفت کز شب گذشته سه پاس | بیابید گفتار اخترشناس | |
که این بد گهر تا ز مادر بزاد | نهانی و را نام کردم قباد | |
به آواز شیرویه گفتم همی | دگر نامش اندر نهفتم همی | |
ورا نام شیروی بد آشکار | قبادش همیخواند این پیشکار | |
شب تیره باید شدن سوی چین | وگر سوی ما چین و مکران زمین | |
بریشان به افسون بگیریم راه | ز فغفور چینی بخواهم سپاه | |
ازان کاخترش به آسمان تیره بود | سخنهای او بر زمین خیره بود | |
شب تیره افسون نیامد به کار | همیآمدش کار دشوار خوار | |
به شیرین چنین گفت که آمد زمان | بر افسون ما چیره شد بدگمان | |
بدو گفت شیرین که نوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
بدانش کنون چارهی خویش ساز | مبادا که آید به دشمن نیاز | |
چو روشن شود دشمن چاره جوی | نهد بیگمان سوی این کاخ روی | |
هم آنگه زره خواست از گنج شاه | دو شمشیر هندی و رومی کلاه | |
همان ترکش تیرو زرین سپر | یکی بندهی گرد و پرخاشخر | |
شب تیرهگون اندر آمد به باغ | بدان گه که برخیزد ازخواب زاغ | |
به باغ بزرگ اندر از بس درخت | نبد شاه را در چمن جای تخت | |
بیاویخت از شاخ زرین سپر | بجایی کزو دور بودی گذر | |
نشست از برنرگس و زعفران | یکی تیغ در زیر زانو گران | |
چو خورشید برزد سنان از فراز | سوی کاخ شد دشمن دیو ساز | |
یکایک بگشتند گرد سرای | تهی بد ز شاه سرافراز جای | |
به تاراج دادند گنج ورا | نکرد ایچ کس یاد رنج ورا | |
همه باز گشتنددیده پرآب | گرفته ز کار زمانه شتاب | |
چه جوییم ازین گنبد تیزگرد | که هرگز نیاساید از کارکرد | |
یک را همی تاج شاهی دهد | یکی رابه دریا به ماهی دهد | |
یکی را برهنه سر و پای و سفت | نه آرام و خورد و نه جای نهفت | |
یکی را دهد نوشه و شهد و شیر | بپوشد به دیبا و خز و حریر | |
سرانجام هردو به خاک اندرند | به تاریک دام هلاک اندرند | |
اگر خود نزادی خردمند مرد | نبودی ورا روز ننگ و نبرد | |
ندیدی جهان از بنه به بدی | اگر که بدی مرد اگر مه بدی | |
کنون رنج در کار خسرو بریم | بخواننده آگاهی نوبریم | |
همیبود خسرو بران مرغزار | درخت بلند ازبرش سایه دار | |
چو بگذشت نیمی ز روز دراز | بنان آمد آن پادشا رانیاز | |
به باغ اندرون بد یکی پایکار | که نشناختی چهرهی شهریار | |
پرستنده راگفت خورشید فش | که شاخی گهر زین کمر بازکش | |
بران شاخ برمهرهی زر پنج | ز هرگونه مهره بسی برده رنج | |
چنین گفت با باغبان شهریار | که این مهرهها تا کت آید به کار | |
به بازار شو بهرهیی گوشت خر | دگر نان و بیراه جایی گذر | |
مرآن گوهران را بها سی هزار | درم بد کسی را که بودی به کار | |
سوی نانبا شد سبک باغبان | بدان شاخ زرین ازو خواست نان | |
بدو نانوا گفت کاین رابها | ندانم نیارمت کردن رها | |
ببردند هر دو به گوهر فروش | که این را بها کن بدانش بکوش | |
چو داننده آن مهرهها رابدید | بدو گفت کاین را که یارد خرید | |
چنین شاخ در گنج خسرو بدی | برین گونه هر سال سد نوبدی | |
تو این گوهران از که دزدیدهای | گر از بنده خفته ببریدهای | |
سوی زاد فرخ شدند آن سه مرد | ابا گوهر و زر و با کارکرد | |
چو آن گوهران زاد فرخ بدید | سوی شهریار نو اندر کشید | |
به شیروی بنمود زان سان گهر | بریده یکی شاخ زرین کمر | |
چنین گفت شیروی با باغبان | که گر زین خداوند گوهر نشان | |
نگویی هم اکنون ببرم سرت | همان را که او باشد از گوهرت | |
بدو گفت شاها به باغ اندرست | زره پوش مردی کمانی بدست | |
ببالا چو سرو و به رخ چون بهار | بهر چیز مانندهی شهریار | |
سراسر همه باغ زو روشنست | چو خورشید تابنده در جوشنست | |
فروهشته از شاخ زرین سپر | یکی بنده در پیش او با کمر | |
برید این چنین شاخ گوهر ازوی | مراداد و گفتا کز ایدر بپوی | |
ز بازار نان آور و نان خورش | هم اکنون برفتم چو باد از برش | |
بدانست شیروی کو خسروست | که دیدار او در زمانه نوست | |
ز درگاه رفتند سیسد سوار | چو باد دمان تا لب جویبار | |
چو خسرو ز دور آن سپه را بدید | به پژمرد و شمشیر کین برکشید | |
چو روی شهنشاه دید آن سپاه | همه باز گشتند گریان ز راه | |
یکایک بر زاد فرخ شدند | بسی هر کسی داستانی زدند | |
که ما بندگانیم و او خسروست | بدان شاه روز بد اکنون نوست | |
نیارد برو زد کسی باد سرد | چه در باغ باشد چه اندر نبرد | |
بشد زاد فرخ به نزدیک شاه | ز درگاه او برد چندی سپاه | |
چو نزدیک او رفت تنها ببود | فراوان سخن گفت و خسرو شنود | |
بدو گفت اگر شاه بارم دهد | برین کردهها زینهارم دهد | |
بیایم بگویم سخن هرچ هست | وگرنه بپویم به سوی نشست | |
بدو گفت خسرو چه گفتی بگوی | نه انده گساری نه پیکارجوی | |
چنین گفت پس مرد گویا به شاه | که درکار هشیاتر کن نگاه | |
بران نه که کشتی تو جنگی هزار | سرانجام سیرآیی از کارزار | |
همه شهر ایران تو را دشمنند | به پیکار تو یک دل و یک تنند | |
بپا تا چه خواهد نمودن سپهر | مگر کینها بازگردد به مهر | |
بدو گفت خسرو که آری رواست | همه بیمم از مردم ناسزاست | |
که پیش من آیند و خواری کنند | بیم بر مگر کامگاری کنند | |
چو بشنید از زاد فرخ سخن | دلش بد شد از روزگار کهن | |
که او را ستاره شمر گفته بود | ز گفتار ایشان برآشفته بود | |
که مرگ توباشد میان دو کوه | بدست یکی بنده دور از گروه | |
یکی کوه زرین یکی کوه سیم | نشسته تو اندر میان دل به بیم | |
ز بر آسمان تو زرین بود | زمین آهنین بخت پرکین بود | |
کنون این زره چون زمین منست | سپر آسمان زرین منست | |
دو کوه این دو گنج نهاده به باغ | کزین گنجها بد دلم چون چراغ | |
همانا سرآمد کنون روز من | کجا اختر گیتی افروز من | |
کجا آن همه کام و آرام من | که بر تاجها بر بدی نام من | |
ببردند پیلی به نزدیک اوی | پر از درد شد جان تاریک اوی | |
بران کوههی پیل بنشست شاه | ز باغش بیاورد لشکر به راه | |
چنین گفت زان پیل بر پهلوی | که ای گنج اگر دشمن خسروی | |
مکن دوستی نیز با دشمنم | که امروز در دست آهرمنم | |
به سختی نبودیم فریادرس | نهان باش و منمای رویت بکس | |
به دستور فرمود زان پس قباد | کزو هیچ بر بد مکن نیز یاد | |
بگو تاسوی طیسفونش برند | بدان خانهی رهنمونش برند | |
بباشد به آرام ما روز چند | نباید نماید کس او را گزند | |
برو بر موکل کنند استوار | گلینوش را با سواری هزار | |
چو گردنده گردون به سر بر بگشت | شد آن شاه را سال بر سی و هشت | |
کجا ماه آذر بدی روز دی | گه آتش و مرغ بریان و می | |
قباد آمد و تاج بر سر نهاد | به آرام بر تخت بنشست شاد | |
ز ایران بر و کرد بیعت سپاه | درم داد یک ساله از گنج شاه | |
نبد پادشاهیش جز هفت ماه | تو خواهیش ناچیز خوان خواه شاه | |
چنین است رسم سرای جفا | نباید کزو چشم داری وفا |