شاهنامه/پادشاهی اشکانیان ۳
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۱۱ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی اشکانیان ۳) از فردوسی |
' |
نگه کن که ضحاک بیدادگر | چه آورد زان تخت شاهی به سر | |
هم افراسیاب آن بداندیش مرد | کزو بد دل شهریاران به درد | |
سکندر که آمد برین روزگار | بکشت آنک بد در جهان شهریار | |
برفتند و زیشان بجز نام زشت | نماند و نیابند خرم بهشت | |
نماند همین نیز بر هفتواد | بپیچد به فرجام این بدنژاد | |
ز گفتار ایشان دل شهریار | چنان تازه شد چون گل اندر بهار | |
خوش آمدش گفتار آن دلنواز | بکرد آشکارا و بنمود راز | |
که فرزند ساسان منم اردشیر | یکی پند باید مرا دلپذیر | |
چه سازیم با کرم و با هفتواد | که نام و نژادش به گیتی مباد | |
سپهبدار ایران چو بگشاد راز | جوانانش بردند هر دو نماز | |
بگفتند هر دو که نوشه بدی | همیشه ز تو دور دست بدی | |
تن و جان ما پیش تو بنده باد | همیشه روان تو پاینده باد | |
سخنها که پرسیدی از ما درست | بگوییم تا چاره سازی نخست | |
تو در جنگ با کرم و با هفتواد | بسنده نهای گر نپیچی ز داد | |
یکی جای دارند بر تیغ کوه | بدو اندرون کرم و گنج و گروه | |
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت | دژی بر سر کوه و راهی درشت | |
همان کرم کز مغز آهرمنست | جهان آفریننده را دشمنست | |
همی کرم خوانی به چرم اندرون | یکی دیو جنگیست ریزنده خون | |
سخنها چو بشنید زو اردشیر | همه مهر جوینده و دلپذیر | |
بدیشان چنین گفت کری رواست | بد و نیک ایشان مرا با شماست | |
جوانان ورا پاسخ آراستند | دل هوشمندش بپیراستند | |
که ما بندگانیم پیشت به پای | همیشه به نیکی ترا رهنمای | |
ز گفتار ایشان دلش گشت شاد | همی رفت پیروز و دل پر ز داد | |
چو برداشت زانجا جهاندار شاه | جوانان برفتند با او به راه | |
همی رفت روشندل و یادگیر | سرافراز تا خورهی اردشیر | |
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن | بزرگان فرزانه و رایزن | |
برآسود یک چند و روزی به داد | بیامد سوی مهرک نوشزاد | |
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ | جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ | |
به جهرم چو نزدیک شد پادشا | نهان گشت زو مهرک بیوفا | |
دل پادشا پر ز پیکار شد | همی بود تا او گرفتار شد | |
به شمشیر هندی بزد گردنش | به آتش در انداخت بیسر تنش | |
هرانکس کزان تخمه آمد به مشت | به خنجر هم اندر زمانش بکشت | |
مگر دختری کان نهان گشت زوی | همه شهر ازو گشت پر جست و جوی | |
وزان جایگه شد سوی جنگ کرم | سپاهش همی کرد آهنگ کرم | |
بیاورد لشکر ده و دو هزار | جهاندیده و کارکرده سوار | |
پراگنده لشکر چو شد همگروه | بیاوردشان تا میان دو کوه | |
یکی مرد بد نام او شهرگیر | خردمند سالار شاه اردشیر | |
چنین گفت پس شاه با پهلوان | که ایدر همی باش روشنروان | |
شب و روز کرده طلایه به پای | سواران با دانش و رهنمای | |
همان دیدهبان دار و هم پاسبان | نگهبان لشکر به روز و شبان | |
من اکنون بسازم یکی کیمیا | چو اسفندیار آنک بودم نیا | |
اگر دیدهبان دود بیند به روز | شب آتش چو خورشید گیتی فروز | |
بدانید کامد به سر کار کرم | گذشت اختر و روز بازار کرم | |
گزین کرد زان مهتران هفت مرد | دلیران و شیران روز نبرد | |
هرآنکس که بودی همآواز اوی | نگفتی به باد هوا راز اوی | |
بسی گوهر از گنج بگزید نیز | ز دیبا و دینار و هرگونه چیز | |
به چشم خرد چیز ناچیز کرد | دو صندوق پر سرب و ارزیز کرد | |
یکی دیگ رویین به بار اندرون | که استاد بود او به کار اندرون | |
چو از بردنی جامهها کرد راست | ز سالار آخر خری ده بخواست | |
چو خربندگان جامههای گلیم | بپوشید و بارش همه زر و سیم | |
همی شد خلیدهدل و راهجوی | ز لشگر سوی دژ نهادند روی | |
همان روستایی دو مرد جوان | که بودند روزی ورا میزبان | |
از آن انجمن برد با خویشتن | که هم دوست بودند و هم رایزن | |
همی رفت همراه آن کاروان | به رسم یکی مرد بازارگان | |
چو از راه نزدیکی دژ رسید | دژ و باره و شهر از دور دید | |
پرستندهی کرم بد شست مرد | نپرداختندی کس از کارکرد | |
نگه کرد یک تن به آواز گفت | که صندوق را چیست اندر نهفت | |
چنین داد پاسخ بدو شهریار | که هرگونهیی چیز دارم به بار | |
ز پیرایه و جامه و سیم و زر | ز دینار و دیبا و در و گهر | |
به بازارگانی خراسانیم | به رنج اندرون بی تنآسانیم | |
بسی خواسته کردم از بخت کرم | کنون آمدم شاد تا تخت کرم | |
اگر بر پرستش فزایم رواست | که از بخت او کار من گشت راست | |
پرستنده کرم بگشاد راز | همانگه در دژ گشادند باز | |
چو آن بار او راند اندر حصار | بیاراست کار از در نامدار | |
سر بار بگشاد زود اردشیر | ببخشید چیزی که بد زو گزیر | |
یکی سفره پیش پرستندگان | بگسترد و برخاست چون بندگان | |
ز صندوق بگشاد و بند و کلید | برآورد و برداشت جام نبید | |
هرانکس که زی کرم بردی خورش | ز شیر و برنج آنچ بد پرورش | |
بپیچید گردن ز جام نبید | که نوبت بدش جای مستی ندید | |
چو بشنید بر پای جست اردشیر | که با من فراوان برنجست و شیر | |
به دستوری سرپرستان سه روز | مر او را بخوردن منم دلفروز | |
مگر من شوم در جهان شهرهیی | مرا باشد از اخترش بهرهیی | |
شما می گسارید با من سه روز | چهارم چو خورشید گیتی فروز | |
برآید یکی کلبه سازم فراخ | سر طاق برتر ز ایوان و کاخ | |
فروشندهام هم خریدارجوی | فزاید مرا نزد کرم آبروی | |
برآمد همه کام او زین سخن | بگفتند کو را پرستش تو کن | |
برآورد خربنده هرگونه رنگ | پرستنده بنشست با می به چنگ | |
بخوردند می چند و مستان شدند | پرستندگان می پرستان شدند | |
چو از جام می سست شدشان زبان | بیامد جهاندار با میزبان | |
بیاورد ارزیز و رویین لوید | برافروخت آتش به روز سپید | |
چو آن کرم را بود گاه خورش | ز ارزیز جوشان بدش پرورش | |
زبانش بدیدند همرنگ سنج | برانسان که از پیش خوردی برنج | |
فرو ریخت ارزیز مرد جوان | به کنده درون کرم شد ناتوان | |
تراکی برآمد ز حلقوم اوی | که لرزان شد آن کنده و بوم اوی | |
بشد با جوانان چو باد اردشیر | ابا گرز و شمشیر و گوپال و تیر | |
پرستندگان را که بودند مست | یکی زنده از تیغ ایشان نجست | |
برانگیخت از بام دژ تیره دود | دلیری به سالار لشکر نمود | |
دوان دیدهبان شد بر شهرگیر | که پیروزگر گشت شاه اردشیر | |
بیامد سبک پهلوان با سپاه | بیاورد لشکر به نزدیک شاه | |
چو آگاه شد زان سخن هفتواد | دلش گشت پردرد و سر پر ز باد | |
بیامد که دژ را کند خواستار | بران باره بر شد دمان شهریار | |
بکوشید چندی نیامدش سود | که بر بارهی دژ پی شیر بود | |
وزان روی لشکر بیامد چو کوه | بماندند با داغ و درد آن گروه | |
چنین گفت زان باره شاه اردشیر | که نزدیک جنگ آی ای شهرگیر | |
اگر گم شود از میان هفتواد | نماند به چنگ تو جز رنج و باد | |
که من کرم را دادم ارزیز گرم | شد آن دولت و رفتن تیز نرم | |
شنید آن همه لشکر آواز شاه | به سر بر نهادند ز آهن کلاه | |
ازان دل گرفتند ایرانیان | ببستند با درد کین را میان | |
سوی لشکر کرم برگشت باد | گرفتار شد در میان هفتواد | |
همان نیز شاهوی عیار اوی | که مهتر پسر بود و سالار اوی | |
فرود آمد از باره شاه اردشیر | پیاده ببد پیش او شهرگیر | |
ببردند بالای زرین لگام | نشست از برش مهتر شادکام | |
بفرمود پس شهریار بلند | زدن پیش دریا دو دار بلند | |
دو بدخواه را زنده بر دار کرد | دل دشمن از خواب بیدار کرد | |
بیامد ز قلب سپه شهرگیر | بکشت آن دو تن را به باران تیر | |
به تاراج داد آن همه خواسته | شد از خواسته لشکر آراسته | |
به دژ هرچ بود از کران تا کران | فرود آوریدند فرمانبران | |
ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر | همی تاخت تا خره اردشیر | |
بکرد اندران کشور آتشکده | بدو تازه شد مهرگان و سده | |
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت | بدان میزبانان بیدار بخت | |
وزان جایگه رفت پیروز و شاد | بگسترد بر کشور پارس داد | |
چو آسودهتر گشت مرد و ستور | بیاورد لشکر سوی شهر گور | |
به کرمان فرستاد چندی سپاه | یکی مرد شایستهی تاج و گاه | |
وزان جایگه شد سوی طیسفون | سر بخت بدخواه کرده نگون | |
چنین است رسم جهان جهان | همی راز خویش از تو دارد نهان | |
نسازد تو ناچار با او بساز | که روزی نشیب است و روزی فراز | |
چو از گفتهی کرم پرداختم | دری دیگر از اردشیر آختم |