شاهنامه/پادشاهی شیرویه ۱
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی خسرو پرویز ۱۳ | شاهنامه (پادشاهی شیرویه ۱) از فردوسی |
پادشاهی شیرویه ۲ |
چو شیروی بنشست برتخت ناز | به سر برنهاد آن کیی تاج آز | |
برفتند گوینده ایرانیان | برو خواندند آفرین کیان | |
همیگفت هریک به بانگ بلند | که ای پر هنر خسرو ارجمند | |
چنان هم که یزدان تو را داد تاج | نشستی به آرام بر تخت عاج | |
بماناد گیتی به فرزند تو | چنین هم به خویشان و پیوند تو | |
چنین داد پاسخ بدیشان قباد | که همواره پیروز باشید و شاد | |
نباشیم تا جاودان بد کنش | چه نیکو بود داد باخوش منش | |
جهان رابداریم با ایمنی | ببریم کردار آهرمنی | |
ز بایستهتر کار پیشی مرا | که افزون بود فرو خویشی مرا | |
پیامی فرستم به نزد پدر | بگویم بدو این سخن در به در | |
ز ناخوب کاری که او را ندست | برین گونه کاری به پیش آمدست | |
به یزدان کند پوزش او از گناه | گراینده گردد به آیین و راه | |
بپردازم آن گه به کار جهان | بکوشم به داد آشکار و نهان | |
به جای نکوکار نیکی کنیم | دل مرد درویش رانشکنیم | |
دوتن بایدم راد و نیکوسخن | کجا یاد دارم کارکهن | |
بدان انجمن گفت کاین کارکیست | ز ایرانیان پاک و بیدار کیست | |
نمودند گردان سراسر به چشم | دو استاد را گر نگیرند خشم | |
بدانست شیر وی که ایرانیان | کر ابر گزینند پاک از میان | |
چو اشتاد و خراد برزین پیر | دو دانا و گوینده و یادگیر | |
بدیشان چنین گفت کای بخردان | جهاندیده و کارکرده ردان | |
مدارید کار جهان را به رنج | که از رنج یابد سرافراز گنج | |
دو داننده بیکام برخاستند | پر از آب مژگان بیاراستند | |
چو خراد بر زین و اشتاگشسپ | به فرمان نشستند هر دو بر اسپ | |
بدیشان چنین گفت کز دل کنون | به باید گرفتن ره طیسفون | |
پیامی رسانید نزد پدر | سخن یادگیری همه در بدر | |
بگویی که ما رانبد این گناه | نه ایرانیان رابد این دستگاه | |
که بادا فرهی ایزدی یافتی | چو از نیکوی روی بر تافتی | |
یکی آنک ناباک خون پدر | نریزد ز تن پاک زاده پسر | |
نباشد همان نیز هم داستان | که پیشش کسی گوید این داستان | |
دگر آنک گیتی پر از گنج تست | رسیده بهر کشوری رنج تست | |
نبودی بدین نیز هم داستان | پر از درد کردی دل راستان | |
سدیگر که چندان دلیر و سوار | که بود اندر ایران همه نامدار | |
نبودند شادان ز فرزند خویش | ز بوم و برو پاک پیوند خویش | |
یکی سوی چین بد یکی سوی روم | پراگنده گشته بهر مرز و بوم | |
دگر آنک قیصر بجای تو کرد | ز هر گونه از تو چه تیمار خورد | |
سپه داد و دختر تو را داد نیز | همان گنج و با گنج بسیار چیز | |
همیخواست دار مسیحا بروم | بدان تا شود خرم آباد بوم | |
به گنج تو از دار عیسی چه سود | که قیصر به خوبی همی شاد بود | |
ز بیچارگان خواسته بستدی | ز نفرین بروی تو آمد بدی | |
ز یزدان شناس آنچ آمدت پیش | بر اندیش زان زشت کردار خویش | |
بدان بد که کردی بهانه منم | سخن را نخست آستانه منم | |
به یزدان که از من نبد این گناه | نجستم که ویران شود گاه شاه | |
کنون پوزش این همه بازجوی | بدین نامداران ایران بگوی | |
ز هر بد که کردی به یزدان گرای | کجا هست بر نیکوی رهنمای | |
مگر مر تو را او بود دستگیر | بدین رنجهایی که بودت گزیر | |
دگر آنک فرزند بودت دو هشت | شب و روز ایشان به زندان گذشت | |
بدر بر کسی ایمن از تو نخفت | ز بیم تو بگذاشتندی نهفت | |
چو بشنید پیغام او این دو مرد | برفتند دلها پر از داغ و درد | |
برین گونه تا کشور طیسفون | همه دیده پرآب و دل پر ز خون | |
نشسته بدر بر گلینوش بود | که گفتی زمین زو پر از جوش بود | |
همه لشکرش یک سر آراسته | کشیده همه تیغ و پیراسته | |
ابا جوشن و خود بسته میان | همان تازی اسپان ببر گستوان | |
به جنگ اندرون گرز پولاد داشت | همه دل پر از آتش و باد داشت | |
چو خراد به رزین و اشتاگشسپ | فرود آمدند این دو دانا ازاسپ | |
گلینوش بر پای جست آن زمان | ز دیدار ایشان به بد شادمان | |
بجایی که بایست بنشاندشان | همی مهتر نامور خواندشان | |
سخن گوی خراد به رزین نخست | زبان را به آب دلیری بشست | |
گلینوش را گفت فرخ قباد | به آرام تاج کیان برنهاد | |
به ایران و توران و روم آگهیست | که شیروی بر تخت شاهنشهیست | |
تواین جوشن و خود و گبر و کمان | چه داری همی کیستت بد گمان | |
گلینوش گفت ای جهاندیده مرد | به کام تو بادا همه کارکرد | |
که تیمار بردی ز نازک تنم | کجا آهنین بود پیراهنم | |
برین مهر بر آفرین خوانمت | سزایی که گوهر برافشانمت | |
نباشد به جز خوب گفتار تو | که خورشید بادا نگهدار تو | |
به کاری کجا آمدستی بگوی | پس آنگه سخنهای من بازجوی | |
چنین داد پاسخ که فرخ قباد | به خسرو مرا چند پیغام داد | |
اگر باز خواهی بگویم همه | پیام جهاندار شاه رمه | |
گلینوش گفت این گرانمایه مرد | که داند سخنها همه یاد کرد | |
ز لیکن مرا شاه ایران قباد | بسی اندرین پند و اندرز داد | |
که همداستانی مکن روز و شب | که کس پیش خسرو گشاید دو لب | |
مگر آنک گفتار او بشنوی | اگرپارسی گوید ار پهلوی | |
چنین گفت اشتاد کای شادکام | من اندر نهانی ندارم پیام | |
پیامیست کان تیغ بار آورد | سر سرکشان در کنار آورد | |
تو اکنون ز خسرو برین بارخواه | بدان تا بگویم پیامش ز شاه | |
گلینوش بشنید و بر پای جست | همه بندها رابهم برشکست | |
بر شاه شد دست کرده بکش | چنا چون بباید پرستار فش | |
بدو گفت شاها انوشه بدی | مبادا دل تو نژند از بدی | |
چو اشتاد و خراد به رزین به شاه | پیام آوریدند زان بارگاه | |
بخندید خسرو به آواز گفت | که این رای تو با خرد نیست جفت | |
گرو شهریارست پس من کیم | درین تنگ زندان ز بهر چیم | |
که از من همی بار بایدت خواست | اگر کژ گویی اگر راه راست | |
بیامد گلینوش نزد گوان | بگفت این سخن گفتن پهلوان | |
کنون دست کرده بکش در شوید | بگویید و گفتار او بشنوید | |
دو مرد خردمند و پاکیزهگوی | به دستار چینی بپوشید روی | |
چو دیدند بردند پیشش نماز | ببودند هر دو زمانی دراز | |
جهاندار بر شاد و رد بزرگ | نوشته همه پیکرش میش و گرگ | |
همان زر و گوهر برو بافته | سراسر یک اندر دگر تافته | |
نهالیش در زیر دیبای زرد | پس پشت او مسند لاژورد | |
بهی تناور گرفته بدست | دژم خفته بر جایگاه نشست | |
چودید آن دو مرد گرانمایه را | به دانایی اندر سرمایه را | |
از آن خفتگی خویشتن کرد راست | جهان آفریننده را یار خواست | |
به بالین نهاد آن گرامی بهی | بدان تا بپرسید ز هر دو رهی | |
بهی زان دو بالش به نرمی بگشت | بیآزار گردان ز مرقد گذشت | |
بدین گونه تا شاد ورد مهین | همیگشت تاشد به روی زمین | |
به پویید اشتاد و آن برگرفت | به مالیدش از خاک و بر سر گرفت | |
جهاندار از اشتاد برگاشت روی | بدان تا ندید از بهی رنگ و بوی | |
بهی رانهادند بر شاد ورد | همیبود برپای پیش این دو مرد | |
پر اندیشه شد نامدار از بهی | ندید اندر و هیچ فال بهی | |
همانگه سوی آسمان کرد روی | چنین گفت کای داور راست گوی | |
که برگیرد آن راکه تو افگنی | که پیوندد آن را که تو بشکنی | |
چو از دودهام بخت روشن بگشت | غم آورد چون روشنایی گذشت | |
به اشتاد گفت آنچ داری پیام | ازان بی منش کودک زشت کام | |
وزان بد سگالان که بیدانشند | ز بی دانشی ویژه بی رامشاند | |
همان زان سپاه پراگندگان | پر اندیشه و تیره دل بندگان | |
بخواهد شدن بخت زین دودمان | نماند درین تخمهی کس شادمان | |
سوی ناسزایان شود تاج وتخت | تبه گردد این خسروانی درخت | |
نماند بزرگی به فرزند من | نه بر دوده و خویش و پیوند من | |
همه دوستان ویژه دشمن شوند | بدین دوده بد گوی و بد تن شوند | |
نهان آشکارا به کرد این بهی | که بی توشود تخت شاهی تهی | |
سخن هرچ بشنیدی اکنون بگوی | پیامش مرا کمتر از آب جوی | |
گشادند گویا زبان این دو مرد | برآورد پیچان یکی باد سرد | |
بدان نامور گفت پاسخ شنو | یکایک ببر سوی سالار نو | |
به گویش که زشت کسان را مجوی | جز آن را که برتابی از ننگ روی | |
سخن هرچ گفتی نه گفتارتست | مماناد گویا زبانت درست | |
مگو آنچ بدخواه تو بشنود | ز گفتار بیهوده شادان شود | |
بدان گاه چندان نداری خرد | که مغزت بدانش خرد پرورد | |
به گفتار بیبر چو نیرو کنی | روان و خرد را پر آهو کنی | |
کسی کو گنهکار خواند تو را | از آن پس جهاندار خواند تو را | |
نباید که یابد بر تو نشست | بگیرد کم و بیش چیزی بدست | |
میندیش زین پس برین سان پیام | که دشمن شود بر تو بر شادکام | |
به یزدان مرا کار پیراستست | نهاده بران گیتیام خواستست | |
بدین جستن عیبهای دروغ | به نزد بزرگان نگیری فروغ | |
بیارم کنون پاسخ این همه | بدان تا بگویید پیش رمه | |
پس از مرگ من یادگاری بود | سخن گفتن راست یاری بود | |
چو پیدا کنم بر تو انبوه رنج | بدانی که از رنج ماخاست گنج | |
نخستین که گفتی ز هرمز سخن | به بیهوده از آرزوی کهن | |
ز گفتار بدگوی ما را پدر | برآشفت و شد کار زیر و زبر | |
از اندیشه او چو آگه شدیم | از ایران شب تیره بی ره شدیم | |
هما راه جستیم و بگریختیم | به دام بلا بر نیاویختیم | |
از اندیشهی او گناهم نبود | جز از جستن او شاه را هم نبود | |
شنیدم که بر شاه من بد رسید | ز بردع برفتم چو گوش آن شنید | |
گنهکار بهرام خود با سپاه | بیاراست در پیش من رزمگاه | |
ازو نیز بگریختم روز جنگ | بدان تا نیایم من او را به چنگ | |
ازان پس دگر باره باز آمدم | دلاور به جنگش فراز آمدم | |
نه پرخاش بهرام یکباره بود | جهانی بران جنگ نظاره بود | |
به فرمان یزدان نیکی فزای | که اویست بر نیک و بد رهنمای | |
چو ایران و توران به آرام گشت | همه کار بهرام ناکام گشت | |
چو از جنگ چوبینه پرداختم | نخستین بکین پدر تاختم | |
چو بند وی و گستهم خالان بدند | به هر کشوری بیهمالان بدند | |
فدا کرده جان را همی پیش من | به دل هم زبان و به تن خویش من | |
چو خون پدر بود و درد جگر | نکردیم سستی به خون پدر | |
بریدیم بند وی را دست و پای | کجا کرد بر شاه تاریک جای | |
چو گستهم شد در جهان ناپدید | ز گیتی یکی گوشهیی برگزید | |
به فرمان ما ناگهان کشته شد | سر و رای خونخوارگان گشته شد | |
دگر آنک گفتی تو از کار خویش | از آن تنگ زندان و بازار خویش | |
بد آن تا ز فرزند من کار بد | نیاید کزان بر سرش بد رسد | |
به زندان نبد بر شما تنگ و بند | همان زخم خواری و بیم گزند | |
بدان روزتان خوار نگذاشتم | همه گنج پیش شما داشتم | |
بر آیین شاهان پیشین بدیم | نه بیکار و بر دیگر آیین بدیم | |
ز نخچیر و ز گوی و رامشگران | ز کاری که اندر خور مهتران | |
شمارا به چیزی نبودی نیاز | ز دینار وز گوهر و یوز و باز | |
یکی کاخ بد کرده زندانش نام | همی زیستی اندرو شادکام | |
همان نیز گفتار اخترشناس | که ما را همی از تو دادی هراس | |
که از تو بد آید بدین سان که هست | نینداختم اخترت را زدست | |
وزان پس نهادیم مهری بر وی | به شیرین سپردیم زان گفت و گوی | |
چو شاهیم شد سال بر سی و شش | میان چنان روزگاران خوش | |
تو داری بیاد این سخن بیگمان | اگر چند بگذشت بر ما زمان | |
مرا نامه آمد ز هندوستان | بدم من بدان نیز همداستان | |
ز رای برین نزد مانامه بود | گهر بود و هر گونهیی جامه بود | |
یکی تیغ هندی و پیل سپید | جزین هرچ بودم به گیتی امید | |
ابا تیغ دیبای زربفت پنج | ز هر گونهیی اندرو برده رنج | |
سوی تو یکی نامه بد بر پرند | نوشته چو من دیدم از خط هند | |
بخواندم یکی مرد هندی دبیر | سخنگوی و داننده و یادگیر | |
چوآن نامه را او به من بر بخواند | پر از آب دیده همیسرفشاند | |
بدان نامه در بد که شادان بزی | که با تاج زر خسروی را سزی | |
که چون ماه آذر بد و روز دی | جهان را تو باشی جهاندار کی | |
شده پادشاهی پدر سی و هشت | ستاره برین گونه خواهد گذشت | |
درخشان شود روزگار بهی | که تاج بزرگی به سر برنهی | |
مرا آن زمان این سخن بد درست | ز دل مهربانی نبایست شست | |
من آگاه بودم که از بخت تو | ز کار درخشیدن تخت تو | |
نباشد مرا بهره جز درد و رنج | تو را گردد این تخت شاهی وگنج | |
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر | نکردم دژم هیچزان نامه چهر | |
به شیرین سپردم چو برخواندم | ز هر گونه اندیشهها را ندم | |
بر اوست با اختر تو بهم | نداند کسی زان سخن بیش و کم | |
گر ای دون که خواهی که بینی به خواه | اگر خود کنی بیش و کم را نگاه | |
برانم که بینی پشیمان شوی | وزین کردهها سوی درمان شوی | |
دگر آنک گفتی ز زندان و بند | گر آمد ز ما برکسی برگزند | |
چنین بود تا بود کارجهان | بزرگان و شاهان و رای مهان | |
اگر تو ندانی به موبد بگوی | کند زین سخن مر تو را تازه روی | |
که هرکس که او دشمن ایزدست | ورا در جهان زندگانی بدست | |
به زندان ما ویژه دیوان بدند | که نیکان ازیشان غریوان بدند | |
چو ما را نبد پیشه خون ریختن | بدان کار تنگ اندر آویختن | |
بدان را به زندان همیداشتم | گزند کسان خوار نگذاشتم | |
بسی گفت هرکس که آن دشمنند | ز تخم بدانند و آهرمنند | |
چو اندیشه ایزدی داشتیم | سخنها همیخوار بگذاشتیم | |
کنون من شنیدم که کردی رها | مرد آن را که بد بتر از اژدها | |
ازین بد گنهکار ایزد شدی | به گفتار و کردارها بد شدی | |
چو مهتر شدی کار هشیار کن | ندانی تو داننده را یار کن | |
مبخشای بر هر که رنجست زوی | اگر چند امید گنجست زوی | |
بر آنکس کزو در جهان جزگزند | نبینی مر او را چه کمتر ز بند | |
دگر آنک از خواسته گفتهای | خردمندی و رای بنهفتهای | |
ز کس مانجستیم جز باژ و ساو | هر آنکس که او داشت با باژ تاو | |
ز یزدان پذیرفتم آن تاج و تخت | فراوان کشیدم ازان رنج سخت | |
جهان آفرین داور داد وراست | همی روزگاری دگرگونه خواست | |
نیم دژمنش نیز درخواست او | فزونی نجوییم درکاست او | |
به جستیم خشنودی دادگر | ز بخشش ندیدم بکوشش گذر | |
چو پرسد ز من کردگار جهان | بگویم بو آشکار و نهان | |
بپرسد که او از توداناترست | بهر نیک و بد بر تواناترست | |
همین پرگناهان که پیش تواند | نه تیماردار و نه خویش تواند | |
ز من هرچ گویند زین پس همان | شوند این گره بر تو بر بد گمان | |
همه بندهی سیم و زرند و بس | کسی را نباشند فریادرس | |
ازیشان تو را دل پر آسایش است | گناه مرا جای پالایش است | |
نگنجد تو را این سخن در خرد | نه زین بد که گفتی کسی برخورد | |
ولیکن من از بهر خود کامه را | که برخواند آن پهلوی نامه را | |
همان در جهان یادگاری بود | خردمند را غمگساری بود | |
پس از ماهر آنکس که گفتار ما | بخوانند دانند بازار ما | |
ز برطاس وز چین سپه راندیم | سپهبد بهر جای بنشاندیم | |
ببردیم بر دشمنان تاختن | نیارست کس گردن افراختن | |
چو دشمن ز گیتی پراگنده شد | همه گنج ما یک سر آگنده شد | |
همه بوم شد نزد ما کارگر | ز دریا کشیدند چندان گهر | |
که ملاح گشت از کشیدن ستوه | مرا بود هامون و دریا و کوه | |
چو گنج در مها پراگنده شد | ز دینار نو به دره آگنده شد | |
ز یاقوت وز گوهر شاهوار | همان آلت و جامهی زرنگار | |
چو دیهیم ما بیست وشش ساله گشت | ز هر گوهری گنجها ماله گشت | |
درم را یکی میخ نو ساختم | سوی شادی و مهتری آختم | |
بدان سال تا باژ جستم شمار | چوشد باژ دینار بر سد هزار | |
پراگنده افگند پند او سی | همه چرم پند او سی پارسی | |
بهر به درهیی در ده و دو هزار | پراگنده دینار بد شاهوار | |
جز از باژ و دینار هندوستان | جز از کشور روم و جا دوستان | |
جز از باژ وز ساو هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |
جز از رسم و آیین نوروز و مهر | از اسپان وز بندهی خوب چهر | |
جز از جوشن و خود و گوپال و تیغ | ز ما این نبودی کسی را دریغ | |
جز از مشک و کافور و خز و سمور | سیاه و سپید و ز کیمال بور | |
هران کس که ما را بدی زیردست | چنین باژها بر هیونان مست | |
همیتاختند به درگاه ما | نپیچید گردن کس از راه ما | |
ز هر در فراوان کشیدیم رنج | بدان تا بیا گند زین گونه گنج | |
دگر گنج خضرا و گنج عروس | کجا داشتیم از پی روز بوس | |
فراوان ز نامش سخن را ندیم | سرانجام باد آورش خواندیم | |
چنین بیست و شش سال تا سی و هشت | به جز به آرزو چرخ بر ما نگشت | |
همه مهتران خود تن آسان بدند | بد اندیش یک سر هراسان بدند | |
همان چون شنیدم ز فرمان تو | جهان را بد آمد ز پیمان تو | |
نماند کس اندر جهان رامشی | نباید گزیدن به جز خامشی | |
همیکرد خواهی جهان پرگزند | پراز درد کاری و ناسودمند | |
همان پرگزندان که نزد تواند | که تیره شبان اور مزد تواند | |
همیداد خواهند تختت بباد | بدان تا نباشی به گیتی تو شاد | |
چو بودی خردمند نزدیک تو | که روشن شدی جان تاریک تو | |
به دادن نبودی کسی رازیان | که گنجی رسیدی به ارزانیان | |
ایا پور کم روز و اندک خرد | روانت ز اندیشه رامش برد | |
چنان دان که این گنج من پشت تست | زمانه کنون پاک در مشت تست | |
هم آرایش پادشاهی بود | جهان بیدرم در تباهی بود | |
شود بیدرم شاه بیدادگر | تهی دست را نیست هوش و هنر | |
به بخشش نباشد ورا دستگاه | بزرگان فسوسیش خوانند شاه | |
ار ای دون که از تو به دشمن رسد | همی بت بدست بر همن رسد | |
ز یزدان پرستنده بیزار گشت | ورا نام و آواز تو خوار گشت | |
چو بیگنج باشی نپاید سپاه | تو را زیردستان نخوانند شاه | |
سگ آن به که خواهندهی نان بود | چو سیرش کنی دشمن جان بود | |
دگر آنک گفتی ز کار سپاه | که در بو مهاشان نشاندم به راه | |
ز بیدانشی این نیاید پسند | ندانی همی راه سود از گزند | |
چنین است پاسخ که از رنج من | فراز آمد این نامور گنج من | |
ز بیگانگان شهرها بستدم | همه دشمنان را به هم بر زدم | |
بدان تا به آرام برتخت ناز | نشینیم بیرنج و گرم و گداز | |
سواران پراگنده کردم به مرز | پدید آمد اکنون ز ناارز ارز | |
چو از هر سوی بازخوانی سپاه | گشاده ببیند بد اندیش راه | |
که ایران چوباغیست خرم بهار | شکفته همیشه گل کامگار | |
پراز نرگس و نار و سیب و بهی | چو پالیز گردد ز مردم تهی | |
سپر غم یکایک ز بن برکنند | همه شاخ نارو بهی بشکنند | |
سپاه و سلیحست دیوار اوی | به پرچینش بر نیزهها خار اوی | |
اگر بفگنی خیره دیوار باغ | چه باغ و چه دشت و چه دریاچه راغ | |
نگر تا تو دیوار او نفگنی | دل و پشت ایرانیان نشکنی | |
کزان پس بود غارت و تاختن | خروش سواران و کین آختن | |
زن و کودک و بوم ایرانیان | به اندیشهی بد منه در میان | |
چو سالی چنین بر تو بر بگذرد | خردمند خواند تو را بیخرد | |
من ای دون شنیدم کجا تو مهی | همه مردم ناسزا رادهی | |
چنان دان که نوشین روان قباد | به اندرز این کرد در نامه یاد | |
که هرکو سلیحش به دشمن دهد | همی خویشتن رابه کشتن دهد | |
که چون بازخواهد کش آید به کار | بداندیش با او کند کارزار | |
دگر آنک دادی ز قیصر پیام | مرا خواندی دو دل و خویش کام | |
سخنها نه از یادگار تو بود | که گفتار آموزگار تو بود | |
وفا کردن او و از ما جفا | تو خود کی شناسی جفا از وفا | |
بدان پاسخش ای بد کم خرد | نگویم جزین نیز که اندر خورد | |
تو دعوی کنی هم تو باشی گوا | چنین مرد بخرد ندارد روا | |
چو قیصر ز گرد بلا رخ بشست | به مردی چو پرویز داماد جست | |
هر آنکس که گیتی ببد نسپرد | به مغز اندرون باشد او را خرد | |
بدانم که بهرام بسته میان | ابا او یکی گشته ایرانیان | |
به رومی سپاهی نشاید شکست | نساید روان ریگ با کوه دست | |
بدان رزم یزدان مرا یاربود | سپاه جهان نزد من خوار بود | |
شنیدند ایرانیان آنچ بود | تو را نیز زیشان بباید شنود | |
مرا نیز چیزی که بایست کرد | به جای نیاتوس روز نبرد | |
ز خوبی و از مردمی کردهام | به پاداش او روز بشمردهام | |
بگوید تو را زاد فرخ همین | جهان را به چشم جوانی مبین | |
گشسپ آنک بد نیز گنجور ما | همان موبد پاک دستور ما | |
که از گنج ما به دره بد سد هزار | که دادم بدان رومیان یادگار | |
نیاتوس را مهره دادم هزار | ز یاقوت سرخ از در گوشوار | |
کجا سنگ هر مهرهیی بد هزار | ز مثقال گنجی چو کردم شمار | |
همان در خوشاب بگزیده سد | درو مرد دانا ندید ایچ بد | |
که هرحقهیی را چو پنجه هزار | به دادی درم مرد گوهر شمار | |
سد اسپ گرانمایه پنجه به زین | همه کرده از آخر ما گزین | |
دگر ویژه با جل دیبه بدند | که در دشت با باد همره بدند | |
به نزدیک قیصر فرستادم این | پس از خواسته خواندمش آفرین | |
ز دار مسیحا که گفتی سخن | به گنج اندر افگنده چوبی کهن | |
نبد زان مرا هیچ سود و زیان | ز ترسا شنیدی تو آواز آن | |
شگفت آمدم زانک چون قیصری | سر افراز مردی و نام آوری | |
همه گرد بر گرد او بخردان | همش فیلسوفان و هم موبدان | |
که یزدان چرا خواند آن کشته را | گرین خشک چوب وتبه گشته را | |
گر آن دار بیکار یزدان بدی | سرمایهی اور مزد آن بدی | |
برفتی خود از گنج ما ناگهان | مسیحا شد او نیستی در جهان | |
دگر آنک گفتی که پوزش بگوی | کنون توبه کن راه یزدان بجوی | |
ورا پاسخ آن بد که ریزنده باد | زبان و دل و دست و پای قباد | |
مرا تاج یزدان به سر برنهاد | پذیرفتم و بودم از تاج شاد | |
بپردان سپردیم چون بازخواست | ندانم زبان در دهانت چراست | |
به یزدان بگویم نه با کودکی | که نشناسد او بد ز نیک اندکی | |
همه کار یزدان پسندیدهام | همان شور و تلخی بسی دیدهام | |
مرا بود شاهی سی و هشت سال | کس از شهر یاران نبودم همال | |
کسی کاین جهان داد دیگر دهد | نه بر من سپاسی همیبرنهد | |
برین پادشاهی کنم آفرین | که آباد بادا به دانا زمین | |
چو یزدان بود یار و فریادرس | نیازد به نفرین ما هیچکس | |
بدان کودک زشت و نادان بگوی | که ما را کنون تیره گشت آب روی | |
که پدرود بادی تو تا جاودان | سر و کار ما باد با به خردان | |
شما ای گرامی فرستادگان | سخن گوی و پر مایه آزادگان | |
ز من هر دو پدرود باشید نیز | سخن جز شنیده مگویید چیز | |
کنم آفرین بر جهان سر به سر | که او را ندیدم مگر برگذر | |
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد | ز کیخسرو آغاز تا کی قباد | |
چو هوشنگ و تهمورس و جمشید | کزیشان بدی جای بیم وامید | |
که دیو و دد و دام فرمانش برد | چو روشن سرآمد برفت و بمرد | |
فریدون فرخ که او از جهان | بدی دور کرد آشکار و نهان | |
ز بد دست ضحاک تازی ببست | به مردی زچنگ زمانه نجست | |
چو آرش که بردی به فرسنگ تیر | چو پیروزگر قارن شیرگیر | |
قباد آنک آمد ز البرز کوه | به مردی جهاندار شد با گروه | |
که از آبگینه همی خانه کرد | وزان خانه گیتی پر افسانه کرد | |
همه در خوشاب بد پیکرش | ز یاقوت رخشنده بودی درش | |
سیاوش همان نامدار هژیر | که کشتش به روز جوانی دبیر | |
کجا گنگ دژ کرد جایی به رنج | وزان رنج برده ندید ایچ گنج | |
کجا رستم زال و اسفندیار | کزیشان سخن ماندمان یادگار | |
چو گودرز و هفتاد پور گزین | سواران میدان و شیران کین | |
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی | پذیرفت و زو تازه شد فرهی | |
چو جا ماسپ کاندر شمار سپهر | فروزندهتر بد ز گردنده مهر | |
شدند آن بزرگان و دانندگان | سواران جنگی و مردانگان | |
که اندر هنر این ازان به بدی | به سال آن یکی از دگر مه بدی | |
به پرداختند این جهان فراخ | بماندند میدان و ایوان و کاخ | |
ز شاهان مرا نیز همتانبود | اگر سال را چند بالا نبود |