شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۳
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پادشاهی خسرو پرویز ۲ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۳) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۴ |
زراه اندر ایوان شاه آمدند | پراز رنج و دل پرگناه آمدند | |
ز در چون رسیدند نزدیک تخت | زهی از کمان باز کردند سخت | |
فگندند ناگاه در گردنش | بیاویختند آن گرامی تنش | |
شد آن تاج و آن تخت شاهنشهان | توگفتی که هرمز نبد درجهان | |
چنین است آیین گردنده دهر | گهی نوش بار آورد گاه زهر | |
اگر مایه اینست سودش مجوی | که درجستنش رنجت آید بروی | |
چوشد گردش روز هرمز بپای | تهی ماند زان تخت فرخنده جای | |
هم آنگاه برخاست آواز کوس | رخ خونیان گشت چون سندروس | |
درفش سپهبد هم آنگه ز راه | پدید آمد اندر میان سپاه | |
جفا پیشه گستهم و بند وی تیز | گرفتند زان کاخ راه گریز | |
چنین تا بخسرو رسید این دومرد | جهانجوی چون دیدشان روی زرد | |
بدانست کایشان دو دل پر ز راز | چرا از جهاندار گشتند باز | |
برخساره شد چون گل شنبلید | نکرد آن سخن بر دلیران پدید | |
بدیشان چنین گفت کزشاه راه | بگردید کامد بتنگی سپاه | |
بیابان گزینید وراه دراز | مدارید یکسر تن از رنج باز | |
چوبهرام رفت اندر ایوان شاه | گزین کرد زان لشکر کینه خواه | |
زرهدار و شمشیر زن سیهزار | بدان تا شوند از پس شهریار | |
چنین لشکری نامبردار و گرد | ببهرام پور سیاوش سپرد | |
وزان روی خسرو بیابان گرفت | همی از بد دشمنان جان گرفت | |
چنین تا بنزد رباطی رسید | سر تیغ دیوار او ناپدید | |
کجا خواندندیش یزدان سرای | پرستشگهی بود و فرخنده جای | |
نشستنگه سوکواران بدی | بدو در سکوبا و مطران بدی | |
چنین گفت خسرو به یزدان پرست | که از خوردنی چیست کاید بدست | |
سکوبا بدو گفت کای نامدار | فطیرست با ترهی جویبار | |
گرای دون که شاید بدین سان خورش | مبادت جز از نوشه این پرورش | |
ز اسب اندر آمد سبک شهریار | همان آنک بودند با اوسوار | |
جهانجوی با آن دو خسرو پرست | گرفت از پی و از برسم بدست | |
بخوردند با شتاب چیزی که بود | پس آنگه به زمزم بگفتند زود | |
چنین گفت پس با سکوبا که می | نداری تو ای پیرفرخنده پی | |
بدو گفت ما میزخرما کنیم | به تموز وهنگام گرما کنیم | |
کنون هست لختی چو روشن گلاب | به سرخی چو بیجاده در آفتاب | |
هم آنگه بیاورد جامی نبید | که شد زنگ خورشید زو ناپدید | |
بخورد آن زمان خسرو از می سه جام | می و نان کشکین که دارد بنام | |
چو مغزش شد از بادهی سرخ گرم | هم آنگه بخفت از بر ریگ نرم | |
نهاد از بر ران بندوی سر | روانش پر از درد و خسته جگر | |
همان چون بخواب اندر آمد سرش | سکوبای مهتر بیامد برش | |
که از راه گردی برآمد سیاه | دران گرد تیره فراوان سپاه | |
چنین گفت خسرو که بد روزگار | که دشمن بدین گونه شد خواستا ر | |
نه مردم به کارست و نه بارگی | فراز آمد آن روز بیچارگی | |
بدو گفت بندوی بس چاره ساز | که آمدت دشمن بتنگی فراز | |
بدو گفت خسرو که ای نیک خواه | مرا اندرین کار بنمای راه | |
بدو گفت بندوی کای شهریار | تو را چاره سازم بدین روزگار | |
ولیکن فدا کرده باشم روان | به پیش جهانجوی شاه جهان | |
بدو گفت خسرو که دانای چین | یکی خوب زد داستانی برین | |
که هرکو کند بر درشاه کشت | بیابد بدان گیتی اندر بهشت | |
چو دیوار شهر اندر آمد زپای | کلاته نباید که ماند بجای | |
چو ناچیز خواهد شدن شارستان | مماناد دیوار بیمارستان | |
توگر چارهجویی دانی اکنون بساز | هم از پاک یزدان نهای بینیاز | |
بدو گفت بندوی کاین تاج زر | مرا ده همین گوشوار و کمر | |
همان لعل زرین چینی قبای | چو من پوشم این را تو ایدر مپای | |
برو با سپاهت هم اندر شتاب | چو کشتی که موجش درآرد ز آب | |
بکرد آن زمان هرچ بندوی گفت | وزانجایگه گشت با باد جفت | |
چو خسرو برفت از بر چاره جوی | جهاندیده سوی سقف کرد روی | |
که اکنون شما را بدین بر ز کوه | بباید شدن ناپدید از گروه | |
خود اندر پرستشگه آمد چو گرد | بزودی در آهنین سخت کرد | |
بپوشید پس جامهی زرنگار | به سر برنهاد افسر شهریار | |
بران بام برشد نه بر آرزوی | سپه دید گرد اندورن چارسوی | |
همیبود تا لشکر رزمساز | رسیدند نزدیک آن دژ فراز | |
ابرپای خاست آنگه از بام زود | تن خویشتن را به لشکر نمود | |
بدیدندش از دور با تاج زر | همان طوق و آن گوشوار و کمر | |
همیگفت هر کس که این خسروست | که با تاج و با جامههای نوست | |
چو بند وی شد بیگمان کان سپاه | همیبازنشناسد او را ز شاه | |
فرود آمد و جامهی خویش تفت | بپوشید ناکام و بربام رفت | |
چنین گفت کای رزمسازان نو | کرا خوانم اندر شما پیش رو | |
که پیغام دارم ز شاه جهان | بگویم شنیده به پیش مهان | |
چو پور سیاووش دیدش ببام | منم پیش رو گفت بهرام نام | |
بدو گفت گوید جهاندار شاه | که من سخت پیچانم از رنج راه | |
ستوران همه خسته و کوفته | زراه دراز اندر آشوفته | |
بدین خانهی سوکواران به رنج | فرود آمدستیم با یار پنج | |
چوپیدا شود چاک روز سپید | کنم دل زکار جهان ناامید | |
بیاییم با تو به راه دراز | به نزدیک بهرام گردن فراز | |
برین برکه گفتم نجویم زمان | مگر یارمندی کند آسمان | |
نیاکان ماآنک بودند پیش | نگه داشتندی هم آیین وکیش | |
اگرچه بدی بختشان دیر ساز | ز کهتر نبرداشتندی نیاز | |
کنون آنچ ما را به دل راز بود | بگفتیم چون بخت ناساز بود | |
زرخشنده خورشید تا تیره خاک | نباشد مگر رای یزدان پاک | |
چو سالار بشنید زو داستان | به گفتار او گشت همداستان | |
دگر هرکه بشنید گفتار اوی | پر از درد شد دل ز کردار اوی | |
فرود آمد آن شب بدانجا سپاه | همیداشتی رای خسرو نگاه | |
دگر روز بندوی بربام شد | ز دیوار تا سوی بهرام شد | |
بدو گفت کامروز شاه از نماز | همانا نیاید به کاری فراز | |
چنین هم شب تیره بیدار بود | پرستندهی پاک دادار بود | |
همان نیز خورشید گردد بلند | زگرما نباید که یابد گزند | |
بیاساید امروز و فردا پگاه | همیراند اندر میان سپاه | |
چنین گفت بهرام با مهتران | که کاریست این هم سبک هم گران | |
چو بر خسرو این کار گیریم تنگ | مگر تیز گردد بیاید به جنگ | |
بتنها تن او یکی لشکرست | جهانگیر و بیدار و کنداورست | |
وگر کشته آید به دشت نبرد | برآرد ز ما نیز بهرام گرد | |
هم آن به که امروز باشیم نیز | وگر خوردنی نیست بسیار چیز | |
مگر کو بدین هم نشان خوش منش | بیاید به از جنگ وز سرزنش | |
چنان هم همیبود تا شب ز کوه | برآمد بگرد اندر آمد گروه | |
سپاه اندرآمد ز هر پهلوی | همیسوختند آتش از هر سوی | |
چوروی زمین گشت خورشید فام | سخن گوی بندوی برشد ببام | |
ببهرام گفت ای جهاندیده مرد | برانگه که برخاست از دشت گرد | |
چو خسرو شما را بدید او برفت | سوی روم با لشکر خویش تفت | |
کنون گر تو پران شوی چون عقاب | وگر برتر آری سر از آفتاب | |
نبیند کسی شاه را جز بروم | که اکنون کهن شد بران مرز وبوم | |
کنون گر دهیدم به جان زینهار | بیایم بر پهلوان سوار | |
بگویم سخن هرچ پرسد زمن | ز کمی و بیشی آن انجمن | |
وگرنه بپوشم سلیح نبرد | به جنگ اندر آیم بکردار گرد | |
چو بهرام بشنید زو این سخن | دل مرد برنا شد از غم کهن | |
به یاران چنین گفت کاکنون چه سود | اگر من برآرم ز بندوی دود | |
همان به که او را برپهلوان | برم هم برین گونه روشن روان | |
بگوید بدو هرچ داند ز شاه | اگر سر دهد گر ستاند کلاه | |
به بندوی گفت ای بد چارهجوی | تو این داوریها ببهرام گوی | |
فرود آمد از بام بندوی شیر | همیراند با نامدار دلیر | |
چوبشنید بهرام کامد سپاه | سوی روم شد خسرو کینه خواه | |
زپور سیاوش بر آشفت سخت | بدو گفت کای بدرگ شوربخت | |
نه کار تو بود اینک فرمودمت | همی بیهنر خیره بستودمت | |
جهانجوی بندوی را پیش خواند | همی خشم بهرام با او براند | |
بدو گفت کای بدتن بدکنش | فریبنده مرد از در سرزنش | |
سپاه مرا خیره بفریفتی | زبد گوهر خویش نشکیفتی | |
تو با خسرو شوم گشتی یکی | جهاندیده یی کردی از کودکی | |
کنون آمدی با دلی پر سخن | که من نو کنم روزگار کهن | |
بدو گفت بندوی کای سرفراز | زمن راستی جوی و تندی مساز | |
بدان کان شهنشاه خویش منست | بزرگیش ورادیش پیش منست | |
فداکردمش جان وبایست کرد | تو گر مهتری گرد کژی مگرد | |
بدو گفت بهرام من زین گناه | که کردی نخواهمت کردن تباه | |
ولیکن تو هم کشته بر دست اوی | شوی زود و خوانی مرا راست گوی | |
نهادند بر پای بندوی بند | ببهرام دادش ز بهر گزند | |
همیبود تا خور شد اندر نهفت | بیامد پر اندیشه دل بخفت | |
چو خورشید خنجر کشید از نیام | پدید آمد آن مطرف زردفام | |
فرستاد و گردنکشان را بخواند | برتخت شاهی به زانو نشاند | |
بهرجای کرسی زرین نهاد | چوشاهان پیروز بنشست شاد | |
چنین گفت زان پس به بانگ بلند | که هرکس که هست ازشما ارجمند | |
ز شاهان ز ضحاک بتر کسی | نیامد پدیدار بجویی بسی | |
که از بهر شاهی پدر را بکشت | وزان کشتن ایرانش آمد بمشت | |
دگر خسرو آن مرد بیداد و شوم | پدر را بکشت آنگهی شد بروم | |
کنون ناپدیدست اندر جهان | یکی نامداری ز تخت مهان | |
که زیبا بود بخشش و بخت را | کلاه و کمر بستن وتخت را | |
که دارید که اکنون ببندد میان | بجا آورد رسم و راه کیان | |
بدارندهی آفتاب بلند | که باشم شما را بدین یارمند | |
شنیدند گردنکشان این سخن | که آن نامور مهتر افکند بن | |
نپیچید کس دل ز گفتار راست | یکی پیرتر بود بر پای خاست | |
کجا نام او بود شهران گراز | گوی پیرسر مهتری دیریاز | |
چنین گفت کای نامدار بلند | توی در جهان تابوی سودمند | |
بدی گر نبودی جز از ساوه شاه | که آمد بدین مرز ما با سپاه | |
ز آزادگان بندگان خواست کرد | کجا در جهانش نبد هم نبرد | |
ز گیتی بمردی تو بستی میان | که آن رنج بگذشت ز ایرانیان | |
سپه چاربار از یلان سدهزار | همه گرد و شایستهی کارزار | |
بیک چوبه تیر تو گشتند باز | برآسود ایران ز گرم و گداز | |
کنون تخت ایران سزاوار تست | برین برگوا بخت بیدارتست | |
کسی کو بپیچد ز فرمان ما | وگر دور ماند ز پیمان ما | |
بفرمانش آریم اگر چه گوست | و گر داستان را همه خسروست | |
بگفت این و بنشست بر جای خویش | خراسان سپهبد بیامد به پیش | |
چنین گفت کاین پیر دانش پژوه | که چندین سخن گفت پیش گروه | |
بگویم که او از چه گفت این سخن | جهانجوی و داننده مرد کهن | |
که این نیکویها ز تو یاد کرد | دل انجمن زین سخن شاد کرد | |
ولیکن یکی داستانست نغز | اگر بشنود مردم پاک مغز | |
که زر دشت گوید باستا و زند | که هرکس که از کردگاربلند | |
بپیچد بیک سال پندش دهید | همان مایهی سودمندش دهید | |
سرسال اگر بازناید به راه | ببایدش کشتن بفرمان شاه | |
چو بر دادگر شاه دشمن شود | سرش زود باید که بیتن شود | |
خراسان بگفت این و لب راببست | بیامد بجایی که بودش نشست | |
ازان پس فرخ زاد برپای خاست | ازان انجمن سر برآورد راست | |
چنین گفت کای مهتر سودمند | سخن گفتن داد به گر پسند | |
اگر داد بهتر بود کس مباد | که باشد به گفتار بیداد شاد | |
ببهرام گوید که نوشه بدی | جهان را بدیدار توشه بدی | |
اگر ناپسندست گفتار ما | بدین نیست پیروزگر یارما | |
انوشه بدی شاد تاجاودان | زتو دور دست و زبان بدان | |
بگفت این و بنشست مرد دلیر | خزروان خسرو بیامد چو شیر | |
بدو گفت اکنون که چندین سخن | سراینده برنا و مرد کهن | |
سرانجام اگر راه جویی بداد | هیونی برافگن بکردار باد | |
ممان دیر تا خسرو سرفراز | بکوبد بنزد تو راه دراز | |
ز کار گذشته به پوزش گرای | سوی تخت گستاخ مگذار پای | |
که تا زنده باشد جهاندار شاه | نباشد سپهبد سزاوار گاه | |
وگر بیم داری ز خسرو به دل | پی از پارس وز طیسفون برگسل | |
بشهر خراسان تن آسان بزی | که آسانی و مهتری را سزی | |
به پوزش یک اندر دگر نامه ساز | مگر خسرو آید برای تو باز | |
نه برداشت خسرو پی از جای خویش | کجا زاد فرخ نهد پای پیش | |
سخن گفت پس زاد فرخ بداد | کهای نامداران فرخ نژاد | |
شنیدم سخن گفتن مهتران | که هستند ز ایران گزیده سران | |
نخستین سخن گفتن بنده وار | که تا پهلوانی شود شهریار | |
خردمند نپسندد این گفت وگوی | کزان کم شود مرد راآب روی | |
خراسان سخن برمنش وار گفت | نگویم که آن با خرد بود جفت | |
فرخ زاد بفزود گفتار تند | دل مردم پرخرد کرد کند | |
چهارم خزروان سالاربود | که گفتار او با خرد یاربود | |
که تا آفرید این جهان کردگار | پدید آمد این گردش روزگار | |
ز ضحاک تازی نخست اندرآی | که بیدادگر بود و ناپاک رای | |
که جمشید برتر منش را بکشت | به بیداد بگرفت گیتی بمشت | |
پر از درد دیدم دل پارسا | که اندر جهان دیو بد پادشا | |
دگر آنک بد گوهر افراسیاب | ز توران بدانگونه بگذاشت آب | |
بزاری سر نوذر نامدار | بشمشیر ببرید و برگشت کار | |
سدیگر سکندر که آمد ز روم | به ایران و ویران شد این مرز وبوم | |
چو دارای شمشیر زن را بکشت | خور و خواب ایرانیان شد درشت | |
چهارم چو ناپاک دل خوشنواز | که گم کرد زین بوم و بر نام و ناز | |
چو پیروز شاهی بلند اختری | جهاندار وز نامداران سری | |
بکشتند هیتالیان ناگهان | نگون شد سرتخت شاه جهان | |
کس اندر جهان این شگفتی ندید | که اکنون بنوی به ایران رسید | |
که بگریخت شاهی چوخسرو زگاه | سوی دشمنان شد ز دست سپاه | |
بگفت این و بنشست گریان بدرد | ز گفتار او گشت بهرام زرد | |
جهاندیده سنباد برپای جست | میان بسته وتیغ هندی بدست | |
چنین گفت کاین نامور پهلوان | بزرگست و با داد و روشن روان | |
کنون تاکسی از نژادکیان | بیاید ببندد کمر بر میان | |
هم آن به که این برنشیند بتخت | که گردست و جنگاور و نیک بخت | |
سرجنگیان کاین سخنها شنید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |
چنین گفت کز تخم شاهان زنی | اگر باز یابیم در بر زنی | |
ببرم سرش را بشمشیر تیز | زجانش برآرم دم رستخیز | |
نمانم که کس تاجداری کند | میان سواران سورای کند | |
چوبشنید با بوی گرد ارمنی | که سالار ناپاک کرد آن منی | |
کشیدند شمشیر و برخاستند | یکی نو سخن دیگر آراستند | |
که بهرام شاهست و ماکهتریم | سر دشمنان را بپی بسپریم | |
کشیده چو بهرام شمشیر دید | خردمندی و راستی برگزید | |
چنین گفت کانکو ز جای نشست | برآید بیازد به شمشیر دست | |
ببرم هم اندر زمان دست اوی | هشیوار گردد سرت مست اوی | |
بگفت این و از پیش آزادگان | بیامد سوی گلشن شادگان | |
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن | همه رخ پر آژنگ و دل پرشکن | |
چوپیدا شد آن چادر قیرگون | درفشان شد اختر بچرخ اندرون | |
چو آواز دارندهی پاس خاست | قلم خواست بهرام و قرطاس خواست | |
بیامد دبیر خردمند و راد | دوات و قلم پیش دانا نهاد | |
بدو گفت عهدی ز ایرانیان | بباید نوشتن برین پرنیان | |
که بهرام شاهست و پیروزبخت | سزاوار تاج است و زیبای تخت | |
نجوید جز از راستی درجهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |
نوشته شد آن شمع برداشتند | شب تیره باندیشه بگذاشتند | |
چو پنهان شد آن چادر لاژورد | جهان شد ز دیدار خورشید زرد | |
بیامد یکی مرد پیروزبخت | نهاد اندر ایوان بهرام تخت | |
برفتند ایوان شاهی چو عاج | بیاویختند از برگاه تاج | |
برتخت زرین یکی زیرگاه | نهادند و پس برگشادند راه | |
نشست از بر تخت بهرامشاه | به سر برنهاد آن کیانی کلاه | |
دبیرش بیاورد عهد کیان | نوشته بران پربها پرنیان | |
گوایی نوشتند یکسر مهان | که بهرام شد شهریار جهان | |
بران نامه چون نام کردند یاد | بروبر یکی مهر زرین نهاد | |
چنین گفت کاین پادشاهی مراست | بدین بر شما پاک یزدان گواست | |
چنین هم بماناد سالی هزار | که از تخمهی من بود شهریار | |
پسر بر پسر هم چنین ارجمند | بماناد با تاج و تخت بلند | |
بذر مه اندر بد و روز هور | که از شیر پر دخته شد پشت گور | |
چنین گفت زان پس بایرانیان | که برخاست پرخاش و کین از میان | |
کسی کوبرین نیست همداستان | اگر کژ باشید اگر راستان | |
به ایران مباشید بیش از سه روز | چهارم چو از چرخ گیتی فروز | |
بر آید همه نزد خسرو شوید | برین بوم و بر بیش ازین مغنوید | |
نه از دل برو خواندند آفرین | که پردخته از تو مبادا زمین | |
هرآنکس که با شاه پیوسته بود | بران پادشاهی دلش خسته بود | |
برفتند زان بوم تا مرز روم | پراگنده گشتند ز آباد بوم | |
همیبود بندوی بسته چو یوز | به زندان بهرام هفتاد روز | |
نگهبان بندوی بهرام بود | کزان بند او نیک ناکام بود | |
ورا نیز بندوی بفریفتی | ببند اندر از چاره نشکیفتی | |
که از شاه ایران مشو ناامید | اگر تیره شد روز گردد سپید | |
اگرچه شود بخت او دیرساز | شود بخت پیروز با خوشنواز | |
جهان آفرین برتن کیقباد | ببخشید و گیتی بدو باز داد | |
نماند به بهرام هم تاج وتخت | چه اندیشد این مردم نیک بخت | |
ز دهقان نژاد ایچ مردم مباد | که خیره دهد خویشتن رابباد | |
بانگشت بشمر کنون تا دوماه | که از روم بینی به ایران سپاه | |
بدین تاج و تخت آتش اندرزنند | همه ز یورش بر سرش بشکنند | |
بدو گفت بهرام گر شهریار | مرا داد خواهد به جان زینهار | |
زپند توآرایش جان کنم | همه هرچ گویی توفرمان کنم | |
یکی سخت سوگند خواهم بماه | به آذرگشسپ و بتخت و کلاه | |
که گر خسرو آید برین مرز وبوم | سپاه آرد از پیش قیصر ز روم | |
به خواهی مرا زو به جان زینهار | نگیری تو این کار دشوار خوار | |
ازو بر تن من نیاید زیان | نگردد به گفتار ایرانیان | |
بگفت این و پس دفتر زند خواست | به سوگند بندوی رابند خواست | |
چو بندوی بگرفت استا و زند | چنین گفت کز کردگار بلند | |
مبیناد بندوی جز درد ورنج | مباد ایمن اندر سرای سپنج | |
که آنگه که خسرو بیاید زجای | ببینم من او را نشینم ز پای | |
مگر کو به نزد تو انگشتری | فرستد همان افسر مهتری | |
چوبشنید بهرام سوگند او | بدید آن دل پاک و پیوند او | |
بدو گفت کاکنون همه راز خویش | بگویم بر افرازم آواز خویش | |
بسازم یکی دام چوبینه را | بچاره فراز آورم کینه را | |
به زهراب شمشیر در بزمگاه | بکوشش توانمش کردن تباه | |
بدریای آب اندرون نم نماند | که بهرام را شاه بایست خواند | |
بدو گفت بندوی کای کاردان | خردمند و بیدار و بسیاردان | |
بدین زودی اندر جهاندار شاه | بیاید نشیند برین پیشگاه | |
تودانی که من هرچ گویم بدوی | نپیچد ز گفتار این بنده روی | |
بخواهم گناهی که رفت از تو پیش | ببخشد به گفتار من تاج خویش | |
اگر خود برآنی که گویی همی | به دل رای کژی نجویی همی | |
ز بند این دو پای من آزاد کن | نخستین ز خسرو برین یادکن | |
گشاده شود زین سخن راز تو | بگوش آیدش روشن آواز تو | |
چو بشنید بهرام شد تازه روی | هم اندر زمان بند برداشت زوی | |
چو روشن شد آن چادر مشک رنگ | سپیده بدو اندر آویخت چنگ | |
ببندوی گفت ارث دلم نشکند | چو چوبینه امروز چوگان زند | |
سگالیدهام دوش با پنج یار | که از تارک او برآرمم دمار | |
چوشد روز بهرام چوبینه روی | به میدان نهاد و بچوگان و گوی | |
فرستاده آمد ز بهرام زود | به نزدیک پور سیاوش چودود | |
زره خواست و پوشید زیرقبای | ز درگاه باسپ اندر آورد پای | |
زنی بود بهرام یل را نه پاک | که بهرام را خواستی زیر خاک | |
به دل دوست بهرام چوبینه بود | که از شوی جانش پر از کینه بود | |
فرستاد نزدیک بهرام کس | که تن را نگه دار و فریاد رس | |
که بهرام پوشید پنهان زره | برافگند بند زره را گره | |
ندانم که در دل چه دارد ز بد | تو زو خویشتن دور داری سزد | |
چو بشنید چو بینه گفتار زن | که با او همیگفت چوگان مزن | |
هرآنکس که رفتی به میدان اوی | چو نزدیک گشتی بچوگان و گوی | |
زدی دست بر پشت اونرم نرم | سخن گفتن خوب و آواز گرم | |
چنین تا به پور سیاوش رسید | زره در برش آشکارا بدید | |
بدو گفت ای بتر از خار گز | به میدان که پوشد زره زیر خز | |
بگفت این و شمشیر کین برکشید | سراپای او پاک بر هم درید | |
چوبندوی زان کشتن آگاه شد | برو تابش روز کوتاه شد | |
بپوشید پس جوشن و برنشست | میان یلی لرزلرزان ببست | |
ابا چند تن رفت لرزان به راه | گریزان شد از بیم بهرامشاه | |
گرفت او ازان شهر راه گریز | بدان تا نبینند ازو رستخیز | |
به منزل رسیدند و بفزود خیل | گرفتند تازان ره اردبیل | |
زمیدان چو بهرام بیرون کشید | همی دامن ازخشم در خون کشید | |
ازان پس بفرمود مهر وی را | که باشد نگهدار بندوی را | |
ببهرام گفتند کای شهریار | دلت را ببندوی رنجه مدار | |
که اوچون ازین کشتن آگاه شد | همانا که با باد همراه شد | |
پشیمان شد از کشتن یار خویش | کزان تیره دانست بازار خویش | |
چنین گفت کنکس که دشمن ز دوست | نداند مبادا ورا مغز و پوست | |
یکی خفته بر تیغ دندان پیل | یکی ایمن از موج دریای نیل | |
دگر آنک بر پادشا شد دلیر | چهارم که بگرفت بازوی شیر | |
ببخشای برجان این هر چهار | کزیشان بپیچد سر روزگار | |
دگر هرک جنباند او کوه را | بران یارگر خواهد انبوه را | |
تن خویشتن را بدان رنجه داشت | وزان رنج تن باد در پنجه داشت | |
بکشتی ویران گذشتن برآب | به آید که بر کارکردن شتاب | |
اگر چشمه خواهی که بینی بچشم | شوی خیره زو بازگردی بخشم | |
کسی راکجا کور بد رهنمون | بماند به راه دراز اندرون | |
هرآنکس که گیرد بدست اژدها | شد او کشته و اژدها زو رها | |
وگر آزمون را کسی خورد زهر | ازان خوردنش درد و مرگست بهر | |
نکشتیم بندوی را از نخست | ز دستم رها شد در چاره جست | |
برین کرده خویش باید گریست | ببینیم تا رای یزدان بچیست | |
وزان روی بندوی و اندک سپاه | چوباد دمان بر گرفتند راه | |
همیبرد هرکس که بد بردنی | براهی که موسیل بود ارمنی | |
بیابان بیراه و جای دده | سرا پرده یی دید جایی زده | |
نگه کرد موسیل بود ارمنی | هم آب روان یافت هم خوردنی | |
جهان جوی بندوی تنها برفت | سوی خیمهها روی بنهاد تفت | |
چو مو سیل را دید بردش نماز | بگفتند با او زمانی دراز | |
بدو گفت موسیل زایدر مرو | که آگاهی آید تو را نوبنو | |
که در روم آباد خسرو چه کرد | همی آشتی نو کند گر نبرد | |
چو بشنید بندوی آنجا بماند | وزان دشت یاران خود رابخواند | |
همیتاخت خسرو به پیش اندرون | نه آب وگیا بود و نه رهنمون | |
عنان را بدان باره کرده یله | همیراند ناکام تا به اهله | |
پذیره شدندش بزرگان شهر | کسی را که از مردمی بود بهر | |
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید | بران شهر لشکر فرود آورید | |
همان چون فرود آمد اندر زمان | نوندی بیامد ز ایران دمان | |
ز بهرام چوبین یکی نامه داشت | همان نامه پوشیده در جامه داشت | |
نوشته سوی مهتری باهله | که گرلشکر آید مکنشان یله | |
سپاه من اینک پس اندر دمان | بشهر تو آید زمان تا زمان | |
چو مهتر برانگونه برنامه دید | هم اندر زمان پیش خسرو دوید | |
چوخسرو نگه کرد و نامه بخواند | ز کار جهان در شگفتی بماند | |
بترسید که آید پس او سپاه | بران نامه بر تنگدل گشت شاه | |
ازان شهر هم در زمان برنشست | میان کیی تاختن را ببست | |
همیتاخت تا پیش آب فرات | ندید اندرو هیچ جای نبات | |
شده گرسنه مرد پیر وجوان | یکی بیشه دیدند و آب روان |