شاهنامه/داستان رستم و شغاد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
داستان رستم و اسفندیار ۵ | شاهنامه (داستان رستم و شغاد) از فردوسی |
پادشاهی بهمن اسفندیار سد و دوازده سال بود |
یکی پیر بد نامش آزاد سرو | که با احمد سهل بودی به مرو | |
دلی پر ز دانش سری پر سخن | زبان پر ز گفتارهای کهن | |
کجا نامهی خسروان داشتی | تن و پیکر پهلوان داشتی | |
به سام نریمان کشیدی نژاد | بسی داشتی رزم رستم به یاد | |
بگویم کنون آنچ ازو یافتم | سخن را یک اندر دگر بافتم | |
اگر مانم اندر سپنجی سرای | روان و خرد باشدم رهنمای | |
سرآرم من این نامهی باستان | به گیتی بمانم یکی داستان | |
به نام جهاندار محمود شاه | ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه | |
خداوند ایران و نیران و هند | ز فرش جهان شد چو رومی پرند | |
به بخشش همی گنج بپراگند | به دانایی از گنج نام آگند | |
بزرگست و چون سالیان بگذرد | ازو گوید آنکس که دارد خرد | |
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار | ز دادش جهان شد چو خرم بهار | |
خنک آنک بیند کلاه ورا | همان بارگاه و سپاه ورا | |
دو گوش و دو پای من آهو گرفت | تهی دستی و سال نیرو گرفت | |
ببستم برین گونه بدخواه بخت | بنالم ز بخت بد و سال سخت | |
شب و روز خوانم همی آفرین | بران دادگر شهریار زمین | |
همه شهر با من بدین یاورند | جز آنکس که بددین و بدگوهرند | |
که تا او به تخت کیی برنشست | در کین و دست بدی را ببست | |
بپیچاند آن را که بیشی کند | وگر چند بیشی ز پیشی کند | |
ببخشاید آن را که دارد خرد | ز اندازهی روز برنگذرد | |
ازو یادگاری کنم در جهان | که تا هست مردم نگردد نهان | |
بدین نامهی شهریاران پیش | بزرگان و جنگی سواران پیش | |
همه رزم و بزمست و رای و سخن | گذشته بسی روزگار کهن | |
همان دانش و دین و پرهیز و رای | همان رهنمونی به دیگر سرای | |
ز چیزی کزیشان پسند آیدش | همین روز را سودمند آیدش | |
کزان برتران یادگارش بود | همان مونس روزگارش بود | |
همی چشم دارم بدین روزگار | که دینار یابم من از شهریار | |
دگر چشم دارم به دیگر سرای | که آمرزش آید مرا از خدای | |
که از من پس از مرگ ماند نشان | ز گنج شهنشاه گردنکشان | |
کنون بازگردم به گفتار سرو | فروزندهی سهل ماهان به مرو | |
چنین گوید آن پیر دانشپژوه | هنرمند و گوینده و با شکوه | |
که در پرده بد زال را بردهیی | نوازندهی رود و گویندهیی | |
کنیزک پسر زاد روزی یکی | که ازماه پیدا نبود اندکی | |
به بالا و دیدار سام سوار | ازو شاد شد دودهی نامدار | |
ستارهشناسان و کنداوران | ز کشمیر و کابل گزیده سران | |
ز آتشپرست و ز یزدانپرست | برفتند با زیج رومی به دست | |
گرفتند یکسر شمار سپهر | که دارد بران کودک خرد مهر | |
ستاره شمرکان شگفتی بدید | همی این بدان آن بدین بنگرید | |
بگفتند با زال سام سوار | که ای از بلند اختران یادگار | |
گرفتیم و جستیم راز سپهر | ندارد بدین کودک خرد مهر | |
چو این خوب چهره به مردی رسد | به گاه دلیری و گردی رسد | |
کند تخمهی سام نیرم تباه | شکست اندرآرد بدین دستگاه | |
همه سیستان زو شود پرخروش | همه شهر ایران برآید به جوش | |
شود تلخ ازو روز بر هر کسی | ازان پس به گیتی نماند بسی | |
غمی گشت زان کار دستان سام | ز دادار گیتی همی برد نام | |
به یزدان چنین گفت کای رهنمای | تو داری سپهر روان را به پای | |
به هر کار پشت و پناهم توی | نمایندهی رای و راهم توی | |
سپهر آفریدی و اختر همان | همه نیکویی باد ما را گمان | |
بجز کام و آرام و خوبی مباد | ورا نام کرد آن سپهبد شغاد | |
همی داشت مادر چو شد سیر شیر | دلارام و گوینده و یادگیر | |
بران سال کودک برافراخت یال | بر شاه کابل فرستاد زال | |
جوان شد به بالای سرو بلند | سواری دلاور به گرز و کمند | |
سپهدار کابل بدو بنگرید | همی تاج و تخت کیان را سزید | |
به گیتی به دیدار او بود شاد | بدو داد دختر ز بهر نژاد | |
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش | فرستاد با نامور دخترش | |
همی داشتش چون یکی تازه سیب | کز اختر نبودی بروبر نهیب | |
بزرگان ایران و هندوستان | ز رستم زدندی همی داستان | |
چنان بد که هر سال یک چرم گاو | ز کابل همی خواستی باژ و ساو | |
در اندیشهی مهتر کابلی | چنان بد کزو رستم زابلی | |
نگیرد ز کار درم نیز یاد | ازان پس که داماد او شد شغاد | |
چو هنگام باژ آمد آن بستدند | همه کابلستان بهم بر زدند | |
دژم شد ز کار برادر شغاد | نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد | |
چنین گفت با شاه کابل نهان | که من سیر گشتم ز کار جهان | |
برادر که او را ز من شرم نیست | مرا سوی او راه و آزرم نیست | |
چه مهتر برادر چه بیگانهیی | چه فرزانه مردی چه دیوانهیی | |
بسازیم و او را به دام آوریم | به گیتی بدین کار نام آوریم | |
بگفتند و هر دو برابر شدند | به اندیشه از ماه برتر شدند | |
نگر تا چه گفتست مرد خرد | که هرکس که بد کرد کیفر برد | |
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب | دو تن را سر اندر نیامد به خواب | |
که ما نام او از جهان کم کنیم | دل و دیدهی زال پر نم کنیم | |
چنین گفت با شاه کابل شغاد | که گر زین سخن داد خواهیم داد | |
یکی سور کن مهتران را بخوان | می و رود و رامشگران را بخوان | |
به می خوردن اندر مرا سرد گوی | میان کیان ناجوانمرد گوی | |
ز خواری شوم سوی زابلستان | بنالم ز سالار کابلستان | |
چه پیش برادر چه پیش پدر | ترا ناسزا خوانم و بدگهر | |
برآشوبد او را سر از بهر من | بیابد برین نامور شهر من | |
برآید چنین کار بر دست ما | به چرخ فلکبر بود شست ما | |
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه | بکن چاه چندی به نخچیرگاه | |
براندازهی رستم و رخش ساز | به بن در نشان تیغهای دراز | |
همان نیزه و حربهی آبگون | سنان از بر و نیزه زیر اندرون | |
اگر سد کنی چاه بهتر ز پنج | چو خواهی که آسوده گردی ز رنج | |
بجای آر سد مرد نیرنگ ساز | بکن چاه و بر باد مگشای راز | |
سر چاه را سخت کن زان سپس | مگوی این سخن نیز با هیچکس | |
بشد شاه و رای از منش دور کرد | به گفتار آن بیخرد سور کرد | |
مهان را سراسر ز کابل بخواند | بخوان پسندیدهشان برنشاند | |
چو نان خورده شد مجلس آراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |
چو سر پر شد از بادهی خسروی | شغاد اندر آشفت از بدخوی | |
چنین گفت با شاه کابل که من | همی سرفرازم به هر انجمن | |
برادر چو رستم چو دستان پدر | ازین نامورتر که دارد گهر | |
ازو شاه کابل برآشفت و گفت | که چندین چه داری سخن در نهفت | |
تو از تخمهی سام نیرم نهای | برادر نهای خویش رستم نهای | |
نکردست یاد از تو دستان سام | برادر ز تو کی برد نیز نام | |
تو از چاکران کمتری بر درش | برادر نخواند ترا مادرش | |
ز گفتار او تنگدل شد شغاد | برآشفت و سر سوی زابل نهاد | |
همی رفت با کابلی چند مرد | دلی پر ز کین لب پر از باد سرد | |
بیامد به درگاه فرخ پدر | دلی پر ز چاره پر از کینه سر | |
همانگه چو روی پسر دید زال | چنان برز و بالا و آن فر و یال | |
بپرسید بسیار و بنواختش | همانگه بر پیلتن تاختش | |
ز دیدار او شاد شد پهلوان | چو دیدش خردمند و روشنروان | |
چنین گفت کز تخمهی سام شیر | نزاید مگر زورمند و دلیر | |
چگونه است کار تو با کابلی | چه گویند از رستم زابلی | |
چنین داد پاسخ به رستم شغاد | که از شاه کابل مکن نیز یاد | |
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین | چو دیدی مرا خواندی آفرین | |
کنون می خورد چنگ سازد همی | سر از هر کسی برفرازد همی | |
مرابر سر انجمن خوار کرد | همان گوهر بد پدیدار کرد | |
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو | نه با سیستان ما نداریم تاو | |
ازین پس نگوییم کو رستمست | نه زو مردی و گوهر ما کمست | |
نه فرزند زالی مرا گفت نیز | وگر هستی او خود نیرزد به چیز | |
ازان مهتران شد دلم پر ز درد | ز کابل براندم دو رخساره زرد | |
چو بشنید رستم برآشفت و گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |
ازو نیر مندیش وز لشکرش | که مه لشکرش باد و مه افسرش | |
من او را بدین گفته بیجان کنم | برو بر دل دوده پیچان کنم | |
ترا برنشانم بر تخت اوی | به خاک اندر آرم سر بخت اوی | |
همی داشتش روی چند ارجمند | سپرده بدو جایگاه بلند | |
ز لشگر گزین کرد شایسته مرد | کسی را که زیبا بود در نبرد | |
بفرمود تا ساز رفتن کنند | ز زابل به کابل نشستن کنند | |
چو شد کار لشکر همه ساخته | دل پهلوان گشت پرداخته | |
بیامد بر مرد جنگی شغاد | که با شاه کابل مکن رزم یاد | |
که گر نام تو برنویسم بر آب | به کابل نیابد کس آرام و خواب | |
که یارد که پیش تو آید به جنگ | وگر تو بجنبی که سازد درنگ | |
برآنم که او زین پشمان شدست | وزین رفتم سوی درمان شدست | |
بیارد کنون پیش خواهشگران | ز کابل گزیده فراوان سران | |
چنین گفت رستم که اینست راه | مرا خود به کابل نباید سپاه | |
زواره بس و نامور سد سوار | پیاده همان نیز سد نامدار | |
بداختر چو از شهر کابل برفت | بدان دشت نخچیر شد شاه تفت | |
ببرد از میان لشکری چاهکن | کجا نام بردند زان انجمن | |
سراسر همه دشت نخچیرگاه | همه چاه بد کنده در زیر راه | |
زده حربهها را بن اندر زمین | همان نیز ژوپین و شمشیر کین | |
به خاشاک کرده سر چاه کور | که مردم ندیدی نه چشم ستور | |
چو رستم دمان سر برفتن نهاد | سواری برافگند پویان شغاد | |
که آمد گو پیلتن با سپاه | بیا پیش وزان کرده زنهار خواه | |
سپهدار کابل بیامد ز شهر | زبان پرسخن دل پر از کین و زهر | |
چو چشمش به روی تهمتن رسید | پیاده شد از باره کو را بدید | |
ز سرشارهی هندوی برگرفت | برهنه شد و دست بر سر گرفت | |
همان موزه از پای بیرون کشید | به زاری ز مژگان همی خون کشید | |
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد | همی کرد پوزش ز کار شغاد | |
که گر مست شد بنده از بیهشی | نمود اندران بیهشی سرکشی | |
سزد گر ببخشی گناه مرا | کنی تازه آیین و راه مرا | |
همی رفت پیشش برهنه دو پای | سری پر ز کینه دلی پر ز رای | |
ببخشید رستم گناه ورا | بیفزود زان پایگاه ورا | |
بفرمود تا سر بپوشید و پای | به زین بر نشست و بیامد ز جای | |
بر شهر کابل یکی جای بود | ز سبزی زمینش دلارای بود | |
بدو اندرون چشمه بود و درخت | به شادی نهادند هرجای تخت | |
بسی خوردنیها بیاورد شاه | بیاراست خرم یکی جشنگاه | |
می آورد و رامشگران را بخواند | مهان را به تخت مهی بر نشاند | |
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه | که چون رایت آید به نخچیرگاه | |
یکی جای دارم برین دشت و کوه | به هر جای نخچیر گشته گروه | |
همه دشت غرمست و آهو و گور | کسی را که باشد تگاور ستور | |
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت | ازان دشت خرم نشاید گذشت | |
ز گفتار او رستم آمد به شور | ازان دشت پرآب و نخچیرگور | |
به چیزی که آید کسی را زمان | بپیچد دلش کور گردد گمان | |
چنین است کار جهان جهان | نخواهد گشادن بمابر نهان | |
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ | همان شیر جنگاور تیزچنگ | |
ابا پشه و مور در چنگ مرگ | یکی باشد ایدر بدن نیست برگ | |
بفرمود تا رخش را زین کنند | همه دشت پر باز و شاهین کنند | |
کمان کیانی به زه بر نهاد | همی راند بر دشت او با شغاد | |
زواره همی رفت با پیلتن | تنی چند ازان نامدار انجمن | |
به نخچیر لشکر پراگنده شد | اگر کنده گر سوی آگنده شد | |
زواره تهمتن بران راه بود | ز بهر زمان کاندران چاه بود | |
همی رخش زان خاک مییافت بوی | تن خویش را کرد چون گردگوی | |
همی جست و ترسان شد از بوی خاک | زمین را به نعلش همی کرد چاک | |
بزد گام رخش تگاور به راه | چنین تا بیامد میان دو چاه | |
دل رستم از رخش شد پر ز خشم | زمانش خرد را بپوشید چشم | |
یکی تازیانه برآورد نرم | بزد نیک دل رخش را کرد گرم | |
چو او تنگ شد در میان دو چاه | ز چنگ زمانه همی جست راه | |
دو پایش فروشد به یک چاهسار | نبد جای آویزش و کارزار | |
بن چاه پر حربه و تیغ تیز | نبد جای مردی و راه گریز | |
بدرید پهلوی رخش سترگ | بر و پای آن پهلوان بزرگ | |
به مردی تن خویش را برکشید | دلیر از بن چاه بر سر کشید | |
چو با خستگی چشمها برگشاد | بدید آن بداندیش روی شغاد | |
بدانست کان چاره و راه اوست | شغاد فریبنده بدخواه اوست | |
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم | ز کار تو ویران شد آباد بوم | |
پشیمانی آید ترا زین سخن | بپیچی ازین بد نگردی کهن | |
برو با فرامرز و یکتاه باش | به جان و دل او را نکوخواه باش | |
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد | که گردون گردان ترا داد داد | |
تو چندین چه نازی به خون ریختن | به ایران به تاراج و آویختن | |
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم | نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم | |
که آمد که بر تو سرآید زمان | شوی کشته در دام آهرمنان | |
همانگه سپهدار کابل ز راه | به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه | |
گو پیلتن را چنان خسته دید | همان خستگیهاش نابسته دید | |
بدو گفت کای نامدار سپاه | چه بودت برین دشت نخچیرگاه | |
شوم زود چندی پزشک آورم | ز درد تو خونین سرشک آورم | |
مگر خستگیهات گردد درست | نباید مرا رخ به خوناب شست | |
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی | که ای مرد بدگوهر چارهجوی | |
سر آمد مرا روزگار پزشک | تو بر من مپالای خونین سرشک | |
فراوان نمانی سرآید زمان | کسی زنده برنگذرد باسمان | |
نه من بیش دارم ز جمشید فر | که ببرید بیور میانش به ار | |
نه از آفریدون وز کیقباد | بزرگان و شاهان فرخنژاد | |
گلوی سیاوش به خنجر برید | گروی زره چون زمانش رسید | |
همه شهریاران ایران بدند | به رزم اندرون نره شیران بدند | |
برفتند و ما دیرتر ماندیم | چو شیر ژیان برگذر ماندیم | |
فرامرز پور جهانبین من | بیاید بخواهد ز تو کین من | |
چنین گفت پس با شغاد پلید | که اکنون که بر من چنین بد رسید | |
ز ترکش برآور کمان مرا | به کار آور آن ترجمان مرا | |
به زه کن بنه پیش من با دو تیر | نباید که آن شیر نخچیرگیر | |
ز دشت اندر آید ز بهر شکار | من اینجا فتاده چنین نابکار | |
ببیند مرا زو گزند آیدم | کمانی بود سودمند آیدم | |
ندرد مگر ژنده شیری تنم | زمانی بود تن به خاک افگنم | |
شغاد آمد آن چرخ را برکشید | به زه کرد و یک بارش اندر کشید | |
بخندید و پیش تهمتن نهاد | به مرگ برادر همی بود شاد | |
تهمتن به سختی کمان برگرفت | بدان خستگی تیرش اندر گرفت | |
برادر ز تیرش بترسید سخت | بیامد سپر کرد تن را درخت | |
درختی بدید از برابر چنار | بروبر گذشته بسی روزگار | |
میانش تهی بار و برگش بجای | نهان شد پسش مرد ناپاک رای | |
چو رستم چنان دید بفراخت دست | چنان خسته از تیر بگشاد شست | |
درخت و برادر بهم بر بدوخت | به هنگام رفتن دلش برفروخت | |
شغاد از پس زخم او آه کرد | تهمتن برو درد کوتاه کرد | |
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس | که بودم همه ساله یزدانشناس | |
ازان پس که جانم رسیده به لب | برین کین ما بر نبگذشت شب | |
مرا زور دادی که از مرگ پیش | ازین بیوفا خواستم کین خویش | |
بگفت این و جانش برآمد ز تن | برو زار و گریان شدند انجمن | |
زواره به چاهی دگر در بمرد | سواری نماند از بزرگان و خرد | |
ازان نامداران سواری بجست | گهی شد پیاده گهی برنشست | |
چو آمد سوی زابلستان بگفت | که پیل ژیان گشت با خاک جفت | |
زواره همان و سپاهش همان | سواری نجست از بد بدگمان | |
خروشی برآمد ز زابلستان | ز بدخواه وز شاه کابلستان | |
همی ریخت زال از بر یال خاک | همیکرد روی و بر خویش چاک | |
همیگفت زار ای گو پیلتن | نخواهد که پوشد تنم جز کفن | |
گو سرفراز اژدهای دلیر | زواره که بد نامبردار شیر | |
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت | بکند از بن این خسروانی درخت | |
که داند که با پیل روباه شوم | همی کین سگالد بران مرز و بوم | |
که دارد به یاد این چنین روزگار | که داند شنیدن ز آموزگار | |
که چون رستمی پیش بینم به خاک | به گفتار روباه گردد هلاک | |
چرا پیش ایشان نمردم به زار | چرا ماندم اندر جهان یادگار | |
چرا بایدم زندگانی و گاه | چرا بایدم خواب و آرامگاه | |
پسانگه بسی مویه آغاز کرد | چو بر پور پهلو همی ساز کرد | |
گوا شیرگیرا یلا مهترا | دلاور جهاندیده کنداورا | |
کجات آن دلیری و مردانگی | کجات آن بزرگی و فرزانگی | |
کجات آن دل و رای و روشنروان | کجات آن بر و برز و یال گران | |
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش | کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش | |
نماندی به گیتی و رفتی به خاک | که بادا سر دشمنت در مغاک | |
پس انگه فرامرز را با سپاه | فرستاد تا رزم جوید ز شاه | |
تن کشته از چاه باز آورد | جهان را به زاری نیاز آورد | |
فرامرز چون پیش کابل رسید | به شهر اندرون نامداری ندید | |
گریزان همه شهر و گریان شده | ز سوک جهانگیر بریان شده | |
بیامد بران دشت نخچیرگاه | به جایی کجا کنده بودند چاه | |
چو روی پدر دید پور دلیر | خروشی برآورد بر سان شیر | |
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون | به روی زمین بر فگنده نگون | |
همی گفت کای پهلوان بلند | به رویت که آورد زین سان گزند | |
که نفرین بران مرد بیباک باد | به جای کله بر سرش خاک باد | |
به یزدان و جان تو ای نامدار | به خاک نریمان و سام سوار | |
که هرگز نبیند تنم جز زره | بیوسنده و برفگنده گرد | |
بدان تا که کین گو پیلتن | بخواهم ازان بیوفا انجمن | |
همانکس که با او بدین کین میان | ببستند و آمد به ما بر زبان | |
نمانم ز ایشان یکی را به جای | همانکس که بود اندرین رهنمای | |
بفرمود تا تختهای گران | بیارند از هر سوی در گران | |
ببردند بسیار با هوی و تخت | نهادند بر تخت زیبا درخت | |
گشاد آن میان بستن پهلوی | برآهیخت زو جامهی خسروی | |
نخستین بشستندش از خون گرم | بر و یال و ریش و تنش نرمنرم | |
همی عنبر و زعفران سوختند | همه خستگیهاش بردوختند | |
همی ریخت بر تارکش بر گلاب | بگسترد بر تنش کافور ناب | |
به دیبا تنش را بیاراستند | ازان پس گل و مشک و می خواستند | |
کفندوز بر وی ببارید خون | به شانه زد آن ریش کافورگون | |
نبد جا تنش را همی بر دو تخت | تنی بود با سایه گستر درخت | |
یکی نغز تابوت کردند ساج | برو میخ زرین و پیکر ز عاج | |
همه درزهایش گرفته به قیر | برآلوده بر قیر مشک و عبیر | |
ز جاهی برادرش را برکشید | همی دوخت جایی کجا خسته دید | |
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب | ازان سان همی ریخت بر جای خواب | |
ازان پس تن رخش را برکشید | بشست و برو جامهها گسترید | |
بشستند و کردند دیبا کفن | بجستند جایی یکی نارون | |
برفتند بیداردل درگران | بریدند ازو تختهای گران | |
دو روز اندران کار شد روزگار | تن رخش بر پیل کردند بار | |
ز کابلستان تا به زابلستان | زمین شد به کردار غلغلستان | |
زن و مرد بد ایستاده به پای | تنی را نبد بر زمین نیز جای | |
دو تابوت بر دست بگذاشتند | ز انبوه چون باد پنداشتند | |
بده روز و ده شب به زابل رسید | کسش بر زمین بر نهاده ندید | |
زمانه شد از درد او با خروش | تو گفتی که هامون برآمد به جوش | |
کسی نیز نشنید آواز کس | همه بومها مویه کردند و بس | |
به باغ اندرون دخمهیی ساختند | سرش را به ابر اندر افراختند | |
برابر نهادند زرین دو تخت | بران خوابنیده گو نیکبخت | |
هرانکس که بود از پرستندگان | از آزاد وز پاکدل بندگان | |
همی مشک باگل برآمیختند | به پای گو پیلتن ریختند | |
همی هرکسی گفت کای نامدار | چرا خواستی مشک و عنبر نثار | |
نخواهی همی پادشاهی و بزم | نپوشی همی نیز خفتان رزم | |
نبخشی همی گنج و دینار نیز | همانا که شد پیش تو خوار چیز | |
کنون شاد باشی به خرم بهشت | که یزدانت از داد و مردی سرشت | |
در دخمه بستند و گشتند باز | شد آن نامور شیر گردنفراز | |
چه جویی همی زین سرای سپنج | کز آغاز رنجست و فرجام رنج | |
بریزی به خاک از همه ز آهنی | اگر دینپرستی ور آهرمنی | |
تو تا زندهای سوی نیکی گرای | مگر کام یابی به دیگر سرای | |
فرامرز چون سوک رستم بداشت | سپه را همه سوی هامون گذاشت | |
در خانهی پیلتن باز کرد | سپه را ز گنج پدر ساز کرد | |
سحرگه خروش آمد از کرنای | هم از کوس و رویین و هندی درای | |
سپاهی ز زابل به کابل کشید | که خورشید گشت از جهان ناپدید | |
چو آگاه شد شاه کابلستان | ازان نامداران زابلستان | |
سپاه پراگنده را گرد کرد | زمین آهنین شد هوا لاژورد | |
پذیرهی فرامرز شد با سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
سپه را چو روی اندر آمد به روی | جهان شد پرآواز پرخاشجوی | |
ز انبوه پیلان و گرد سپاه | به بیشه درون شیر گم گرد راه | |
برآمد یکی باد و گردی کبود | زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود | |
بیامد فرامرز پیش سپاه | دو دیده نبرداشت از روی شاه | |
چو برخاست آواز کوس از دو روی | بیآرام شد مردم جنگجوی | |
فرامرز با خوارمایه سپاه | بزد خویشتن را بر آن قلبگاه | |
ز گرد سواران هوا تار شد | سپهدار کابل گرفتار شد | |
پراگنده شد آن سپاه بزرگ | دلیران زابل به کردار گرگ | |
ز هر سو بریشان کمین ساختند | پس لشکراندر همی تاختند | |
بکشتند چندان ز گردان هند | هم از بر منش نامداران سند | |
که گل شد همی خاک آوردگاه | پراگنده شد هند و سندی سپاه | |
دل از مرز وز خانه برداشتند | زن و کودک خرد بگذاشتند | |
تن مهتر کابلی پر ز خون | فگنده به صندوق پیل اندرون | |
بیاورد لشکر به نخچیرگاه | به جایی کجا کنده بودند چاه | |
همی برد بدخواه را بسته دست | ز خویشان او نیز چل بتپرست | |
ز پشت سپهبد زهی برکشید | چنان کاستخوان و پی آمد پدید | |
ز چاه اندر آویختنش سرنگون | تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون | |
چهل خویش او را بر آتش نهاد | ازان جایگه رفت سوی شغاد | |
به کردار کوه آتشی برفروخت | شغاد و چنار و زمین را بسوخت | |
چو لشکر سوی زابلستان کشید | همه خاک را سوی دستان کشید | |
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد | به کابل یکی مهتری شاه کرد | |
ازان دودمان کس به کابل نماند | که منشور تیغ ورا برنخواند | |
ز کابل بیامد پر از داغ و دود | شده روز روشن بروبر کبود | |
خروشان همه زابلستان و بست | یکی را نبد جامه بر تن درست | |
به پیش فرامرز باز آمدند | دریده بر و با گداز آمدند | |
به یک سال در سیستان سوک بود | همه جامههاشان سیاه و کبود | |
چنین گفت رودابه روزی به زال | که از زاغ و سوک تهمتن بنال | |
همانا که تا هست گیتی فروز | ازین تیرهتر کس ندیدست روز | |
بدو گفت زال ای زن کم خرد | غم ناچریدن بدین بگذرد | |
برآشفت رودابه سوگند خورد | که هرگز نیابد تنم خواب و خورد | |
روانم روان گو پیلتن | مگر باز بیند بران انجمن | |
ز خوردن یکی هفته تن باز داشت | که با جان رستم به دل راز داشت | |
ز ناخوردنش چشم تاریک شد | تن نازکش نیز باریک شد | |
ز هر سو که رفتی پرستنده چند | همی رفت با او ز بیم گزند | |
سر هفته را زو خرد دور شد | ز بیچارگی ماتمش سور شد | |
بیامد به بستان به هنگام خواب | یکی مرده ماری بدید اندر آب | |
بزد دست و بگرفت پیچان سرش | همی خواست کز مار سازد خورش | |
پرستنده از دست رودابه مار | ربود و گرفتندش اندر کنار | |
کشیدند از جای ناپاک دست | به ایوانش بردند و جای نشست | |
به جایی که بودیش بشناختند | ببردند خوان و خورش ساختند | |
همی خورد هرچیز تا گشت سیر | فگندند پس جامهی نرم زیر | |
چو باز آمدش هوش با زال گفت | که گفتار تو با خرد بود جفت | |
هرانکس که او را خور و خواب نیست | غم مرگ با جشن و سورش یکیست | |
برفت او و ما از پس او رویم | به داد جهانآفرین بگرویم | |
به درویش داد آنچ بودش نهان | همی گفت با کردگار جهان | |
که ای برتر از نام وز جایگاه | روان تهمتن بشوی از گناه | |
بدان گیتیش جای ده در بهشت | برش ده ز تخمی که ایدر بکشت | |
چو شد روزگار تهمتن به سر | به پیش آورم داستانی دگر | |
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت | بیاورد جاماسپ را پیش تخت | |
بدو گفت کز کار اسفندیار | چنان داغ دل گشتم و سوکوار | |
که روزی نبد زندگانیم خوش | دژم بودم از اختر کینهکش | |
پس از من کنون شاه بهمن بود | همان رازدارش پشوتن بود | |
مپیچید سرها ز فرمان اوی | مگیرید دوری ز پیمان اوی | |
یکایک بویدش نماینده راه | که اویست زیبای تخت و کلاه | |
بدو داد پس گنجها را کلید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |
بدو گفت کار من اندر گذشت | هم از تارکم آب برتر گذشت | |
نشستم به شاهی سد و بیست سال | ندیدم به گیتی کسی را همال | |
تو اکنون همی کوش و با داد باش | چو داد آوری از غم آزاد باش | |
خردمند را شاد و نزدیک دار | جهان بر بداندیش تاریک دار | |
همه راستی کن که از راستی | بپیچد سر از کژی و کاستی | |
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج | ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج | |
بفگت این و شد روزگارش به سر | زمان گذشته نیامد به بر | |
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج | برآویختند از بر گاه تاج | |
همین بودش از رنج و ز گنج بهر | بدید از پس نوش و تریاک زهر | |
اگر بودن اینست شادی چراست | شد از مرگ درویش با شاه راست | |
بخور هرچ برزی و بد را مکوش | به مرد خردمند بسپار گوش | |
گذر کرد همراه و ما ماندیم | ز کار گذشته بسی خواندیم | |
به منزل رسید آنک پوینده بود | رهی یافت آن کس که جوینده بود | |
نگیرد ترا دست جز نیکوی | گر از پیر دانا سخن بشنوی | |
کنون رنج در کار بهمن بریم | خرد پیش دانا پشوتن بریم |