شاهنامه/منوچهر ۲
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
منوچهر ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
منوچهر ۳ |
مرا آرزو در زمانه یکیست | که آن آرزو بر تو دشوار نیست | |
که آیی به شادی سوی خان من | چو خورشید روشن کنی جان من | |
چنین داد پاسخ که این رای نیست | به خان تو اندر مرا جای نیست | |
نباشد بدین سام همداستان | همان شاه چون بشنود داستان | |
که ما میگساریم و مستان شویم | سوی خانهی بت پرستان شویم | |
جزان هر چه گویی تو پاسخ دهم | به دیدار تو رای فرخ نهم | |
چو بشنید مهراب کرد آفرین | به دل زال را خواند ناپاک دین | |
خرامان برفت از بر تخت اوی | همی آفرین خواند بر بخت اوی | |
چو دستان سام از پسش بنگرید | ستودش فراوان چنان چون سزید | |
ازان کو نه هم دین و هم راه بود | زبان از ستودنش کوتاه بود | |
برو هیچکس چشم نگماشتند | مر او را ز دیوانگان داشتند | |
چو روشن دل پهلوان را بدوی | چنان گرم دیدند با گفتوگوی | |
مر او را ستودند یک یک مهان | همان کز پس پرده بودش نهان | |
ز بالا و دیدار و آهستگی | ز بایستگی هم ز شایستگی | |
دل زال یکباره دیوانه گشت | خرد دور شد عشق فرزانه گشت | |
سپهدار تازی سر راستان | بگوید برین بر یکی داستان | |
که تا زندهام چرمه جفت منست | خم چرخ گردان نهفت منست | |
عروسم نباید که رعنا شوم | به نزد خردمند رسوا شوم | |
از اندیشگان زال شد خسته دل | بران کار بنهاد پیوسته دل | |
همی بود پیچان دل از گفتوگوی | مگر تیره گردد ازین آبروی | |
همی گشت یکچند بر سر سپهر | دل زال آگنده یکسر بمهر | |
چنان بد که مهراب روزی پگاه | برفت و بیامد ازان بارگاه | |
گذر کرد سوی شبستان خویش | همی گشت بر گرد بستان خویش | |
دو خورشید بود اندر ایوان او | چو سیندخت و رودابهی ماه روی | |
بیاراسته همچو باغ بهار | سراپای پر بوی و رنگ و نگار | |
شگفتی برودابه اندر بماند | همی نام یزدان بروبر بخواند | |
یکی سرو دید از برش گرد ماه | نهاده ز عنبر به سر بر کلاه | |
به دیبا و گوهر بیاراسته | بسان بهشتی پر از خواسته | |
بپرسید سیندخت مهراب را | ز خوشاب بگشاد عناب را | |
که چون رفتی امروز و چون آمدی | که کوتاه باد از تو دست بدی | |
چه مردست این پیر سر پور سام | همی تخت یاد آیدش گر کنام | |
خوی مردمی هیچ دارد همی | پی نامداران سپارد همی | |
چنین داد مهراب پاسخ بدوی | که ای سرو سیمین بر ماه روی | |
به گیتی در از پهلوانان گرد | پی زال زر کس نیارد سپرد | |
چو دست و عنانش بر ایوان نگار | نبینی نه بر زین چنو یک سوار | |
دل شیر نر دارد و زور پیل | دو دستش به کردار دریای نیل | |
چو برگاه باشد درافشان بود | چو در جنگ باشد سرافشان بود | |
رخش پژمرانندهی ارغوان | جوان سال و بیدار و بختش جوان | |
به کین اندرون چون نهنگ بلاست | به زین اندرون تیز چنگ اژدهاست | |
نشانندهی خاک در کین بخون | فشانندهی خنجر آبگون | |
از آهو همان کش سپیدست موی | بگوید سخن مردم عیب جوی | |
سپیدی مویش بزیبد همی | تو گویی که دلها فریبد همی | |
چو بشنید رودابه آن گفتگوی | برافروخت و گلنارگون کرد روی | |
دلش گشت پرآتش از مهر زال | ازو دور شد خورد و آرام و هال | |
چو بگرفت جای خرد آرزوی | دگر شد به رای و به آیین و خوی | |
ورا پنج ترک پرستنده بود | پرستنده و مهربان بنده بود | |
بدان بندگان خردمند گفت | که بگشاد خواهم نهان از نهفت | |
شما یک به یک رازدار منید | پرستنده و غمگسار منید | |
بدانید هر پنج و آگه بوید | همه ساله با بخت همره بوید | |
که من عاشقم همچو بحر دمان | ازو بر شده موج تا آسمان | |
پر از پور سامست روشن دلم | به خواب اندر اندیشه زو نگسلم | |
همیشه دلم در غم مهر اوست | شب و روزم اندیشهی چهر اوست | |
کنون این سخن را چه درمان کنید | چگویید و با من چه پیمان کنید | |
یکی چاره باید کنون ساختن | دل و جانم از رنج پرداختن | |
پرستندگان را شگفت آمد آن | که بیکاری آمد ز دخت ردان | |
همه پاسخش را بیاراستند | چو اهرمن از جای برخاستند | |
که ای افسر بانوان جهان | سرافراز بر دختران مهان | |
ستوده ز هندوستان تا به چین | میان بتان در چو روشن نگین | |
به بالای تو بر چمن سرو نیست | چو رخسار تو تابش پرو نیست | |
نگار رخ تو ز قنوج و رای | فرستد همی سوی خاور خدای | |
ترا خود بدیده درون شرم نیست | پدر را به نزد تو آزرم نیست | |
که آن را که اندازد از بر پدر | تو خواهی که گیری مر او را به بر | |
که پروردهی مرغ باشد به کوه | نشانی شده در میان گروه | |
کس از مادران پیر هرگز نزاد | نه ز آنکس که زاید بباشد نژاد | |
چنین سرخ دو بسد شیر بوی | شگفتی بود گر شود پیرجوی | |
جهانی سراسر پر از مهر تست | به ایوانها صورت چهرتست | |
ترا با چنین روی و بالای و موی | ز چرخ چهارم خور آیدت شوی | |
چو رودابه گفتار ایشان شنید | چو از باد آتش دلش بردمید | |
بریشان یکی بانگ برزد به خشم | بتابید روی و بخوابید چشم | |
وزان پس به چشم و به روی دژم | به ابرو ز خشم اندر آورد خم | |
چنین گفت کاین خام پیکارتان | شنیدن نیرزید گفتارتان | |
نه قیصر بخواهم نه فغفور چین | نه از تاجداران ایران زمین | |
به بالای من پور سامست زال | ابا بازوی شیر و با برز و یال | |
گرش پیرخوانی همی گر جوان | مرا او بجای تنست و روان | |
مرا مهر او دل ندیده گزید | همان دوستی از شنیده گزید | |
برو مهربانم به بر روی و موی | به سوی هنر گشتمش مهرجوی | |
پرستنده آگه شد از راز او | چو بشنید دل خسته آواز او | |
به آواز گفتند ما بندهایم | به دل مهربان و پرستندهایم | |
نگه کن کنون تا چه فرمان دهی | نیاید ز فرمان تو جز بهی | |
یکی گفت زیشان که ای سر و بن | نگر تا نداند کسی این سخن | |
اگر جادویی باید آموختن | به بند و فسون چشمها دوختن | |
بپریم با مرغ و جادو شویم | بپوییم و در چاره آهو شویم | |
مگر شاه را نزد ماه آوریم | به نزدیک او پایگاه آوریم | |
لب سرخ رودابه پرخنده کرد | رخان معصفر سوی بنده کرد | |
که این گفته را گر شوی کاربند | درختی برومند کاری بلند | |
که هر روز یاقوت بار آورد | برش تازیان بر کنار آورد | |
پرستنده برخاست از پیش اوی | بدان چاره بیچاره بنهاد روی | |
به دیبای رومی بیاراستند | سر زلف برگل بپیراستند | |
برفتند هر پنج تا رودبار | ز هر بوی و رنگی چو خرم بهار | |
مه فرودین وسر سال بود | لب رود لشکرگه زال بود | |
همی گل چدند از لب رودبار | رخان چون گلستان و گل در کنار | |
نگه کرد دستان ز تخت بلند | بپرسید کاین گل پرستان کیند | |
چنین گفت گوینده با پهلوان | که از کاخ مهراب روشن روان | |
پرستندگان را سوی گلستان | فرستد همی ماه کابلستان | |
به نزد پری چهرگان رفت زال | کمان خواست از ترک و بفراخت یال | |
پیاده همی رفت جویان شکار | خشیشار دید اندر آن رودبار | |
کمان ترک گلرخ به زه بر نهاد | به دست جهان پهلوان در نهاد | |
نگه کرد تا مرغ برخاست ز آب | یکی تیره بنداخت اندر شتاب | |
ز پروازش آورد گردان فرود | چکان خون و وشی شده آب رود | |
بترک آنگهی گفت زان سو گذر | بیاور تو آن مرغ افگنده پر | |
به کشتی گذر کرد ترک سترگ | خرامید نزد پرستنده ترک | |
پرستنده پرسید کای پهلوان | سخن گوی و بگشای شیرین زبان | |
که این شیر بازو گو پیلتن | چه مردست و شاه کدام انجمن | |
که بگشاد زین گونه تیر از کمان | چه سنجد به پیش اندرش بدگمان | |
ندیدیم زیبنده تر زین سوار | به تیر و کمان بر چنین کامگار | |
پری روی دندان به لب برنهاد | مکن گفت ازین گونه از شاه یاد | |
شه نیمروزست فرزند سام | که دستانش خوانند شاهان به نام | |
بگردد جهان گر بگردد سوار | ازین سان نبیند یکی نامدار | |
پرستنده با کودک ماه روی | بخندید و گفتش که چندین مگوی | |
که ماهیست مهراب را در سرای | به یک سر ز شاه تو برتر بپای | |
به بالای ساج است و همرنگ عاج | یکی ایزدی بر سر از مشک تاج | |
دو نرگس دژم و دو ابرو به خم | ستون دو ابرو چو سیمین قلم | |
دهانش به تنگی دل مستمند | سر زلف چون حلقهی پایبند | |
دو جادوش پر خواب و پرآب روی | پر از لاله رخسار و پر مشک موی | |
نفس را مگر بر لبش راه نیست | چنو در جهان نیز یک ماه نیست | |
پرستندگان هر یکی آشکار | همی کرد وصف رخ آن نگار | |
بدین چاره تا آن لب لعل فام | کند آشنا با لب پور سام | |
چنین گفت با بندگان خوب چهر | که با ماه خوبست رخشنده مهر | |
ولیکن به گفتن مگر روی نیست | بود کاب را ره بدین جوی نیست | |
دلاور که پرهیز جوید ز جفت | بماند بسانی اندر نهفت | |
بدان تاش دختر نباشد ز بن | نباید شنیدنش ننگ سخن | |
چنین گفت مر جفت را باز نر | چو بر خایه بنشست و گسترد پر | |
کزین خایه گر مایه بیرون کنم | ز پشت پدر خایه بیرون کنم | |
ازیشان چو برگشت خندان غلام | بپرسید از و نامور پور سام | |
که با تو چه گفت آن که خندان شدی | گشاده لب و سیم دندان شدی | |
بگفت آنچه بشنید با پهلوان | ز شادی دل پهلوان شد جوان | |
چنین گفت با ریدک ماه روی | که رو مر پرستندگان را بگوی | |
که از گلستان یک زمان مگذرید | مگر با گل از باغ گوهر برید | |
درم خواست و دینار و گوهر ز گنج | گرانمایه دیبای زربفت پنج | |
بفرمود کاین نزد ایشان برید | کسی را مگوئید و پنهان برید | |
نباید شدن شان سوی کاخ باز | بدان تا پیامی فرستم براز | |
برفتند زی ماه رخسار پنج | ابا گرم گفتار و دینار و گنج | |
بدیشان سپردند زر و گهر | پیام جهان پهلوان زال زر | |
پرستنده با ماه دیدار گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |
مگر آنکه باشد میان دو تن | سه تن نانهانست و چار انجمن | |
بگوی ای خردمند پاکیزه رای | سخن گر به رازست با ما سرای | |
پرستنده گفتند یک با دگر | که آمد به دام اندرون شیر نر | |
کنون کار رودابه و کام زال | به جای آمد و این بود نیک فال | |
بیامد سیه چشم گنجور شاه | که بود اندر آن کار دستور شاه | |
سخن هر چه بشنید از آن دلنواز | همی گفت پیش سپهبد به راز | |
سپهبد خرامید تا گلستان | بر امید خورشید کابلستان | |
پری روی گلرخ بتان طراز | برفتند و بردند پیشش نماز | |
سپهبد بپرسید ازیشان سخن | ز بالا و دیدار آن سرو بن | |
ز گفتار و دیدار و رای و خرد | بدان تا به خوی وی اندر خورد | |
بگویید با من یکایک سخن | به کژی نگر نفگنید ایچ بن | |
اگر راستیتان بود گفتوگوی | به نزدیک من تان بود آبروی | |
وگر هیچ کژی گمانی برم | به زیر پی پیلتان بسپرم | |
رخ لاله رخ گشت چون سندروس | به پیش سپهبد زمین داد بوس | |
چنین گفت کز مادر اندر جهان | نزاید کس اندر میان مهان | |
به دیدار سام و به بالای او | به پاکی دل و دانش و رای او | |
دگر چون تو ای پهلوان دلیر | بدین برز بالا و بازوی شیر | |
همی میچکد گویی از روی تو | عبیرست گویی مگر بوی تو | |
سه دیگر چو رودابهی ماه روی | یکی سرو سیمست با رنگ و بوی | |
ز سر تا به پایش گلست وسمن | به سرو سهی بر سهیل یمن | |
از آن گنبد سیم سر بر زمین | فرو هشته بر گل کمند از کمین | |
به مشک و به عنبر سرش بافته | به یاقوت و زمرد تنش تافته | |
سر زلف و جعدش چو مشکین زره | فگندست گویی گره بر گره | |
ده انگشت برسان سیمین قلم | برو کرده از غالیه سدرقم | |
بت آرای چون او نبیند بچین | برو ماه و پروین کنند آفرین | |
سپهبد پرستنده را گفت گرم | سخنهای شیرین به آوای نرم | |
که اکنون چه چارست با من بگوی | یکی راه جستن به نزدیک اوی | |
که ما را دل و جان پر از مهر اوست | همه آرزو دیدن چهر اوست | |
پرستنده گفتا چو فرمان دهی | گذاریم تا کاخ سرو سهی | |
ز فرخنده رای جهان پهلوان | ز گفتار و دیدار روشن روان | |
فریبیم و گوییم هر گونهای | میان اندرون نیست واژونهای | |
سرمشک بویش به دام آوریم | لبش زی لب پور سام آوریم | |
خرامد مگر پهلوان با کمند | به نزدیک دیوار کاخ بلند | |
کند حلقه در گردن کنگره | شود شیر شاد از شکار بره | |
برفتند خوبان و برگشت زال | دلش گشت با کام و شادی همال | |
رسیدند خوبان به درگاه کاخ | به دست اندرون هر یک از گل دو شاخ | |
نگه کرد دربان برآراست جنگ | زبان کرد گستاخ و دل کرد تنگ | |
که بیگه ز درگاه بیرون شوید | شگفت آیدم تا شما چون شوید | |
بتان پاسخش را بیاراستند | به تنگی دل از جای برخاستند | |
که امروز روزی دگر گونه نیست | به راه گلان دیو واژونه نیست | |
بهار آمد ازگلستان گل چنیم | ز روی زمین شاخ سنبل چنیم | |
نگهبان در گفت کامروز کار | نباید گرفتن بدان هم شمار | |
که زال سپهبد بکابل نبود | سراپردهی شاه زابل نبود | |
نبینید کز کاخ کابل خدای | به زین اندر آرد بشبگیر پای | |
اگرتان ببیند چنین گل بدست | کند بر زمینتان هم آنگاه پست | |
شدند اندر ایوان بتان طراز | نشستند و با ماه گفتند راز | |
نهادند دینار و گوهر به پیش | بپرسید رودابه از کم و بیش | |
که چون بودتان کار با پور سام | بدیدن بهست ار بواز و نام | |
پری چهره هر پنج بشتافتند | چو با ماه جای سخن یافتند | |
که مردیست برسان سرو سهی | همش زیب و هم فر شاهنشهی | |
همش رنگ و بوی و همش قد و شاخ | سواری میان لاغر و بر فراخ | |
دو چشمش چو دو نرگس قیرگون | لبانش چو بسد رخانش چو خون | |
کف و ساعدش چو کف شیر نر | هیون ران و موبد دل و شاه فر | |
سراسر سپیدست مویش برنگ | از آهو همین است و این نیست ننگ | |
سر جعد آن پهلوان جهان | چو سیمین زره بر گل ارغوان | |
که گویی همی خود چنان بایدی | وگر نیستی مهر نفزایدی | |
به دیار تو دادهایمش نوید | ز ما بازگشتست دل پرامید | |
کنون چارهی کار مهمان بساز | بفرمای تا بر چه گردیم باز | |
چنین گفت با بندگان سرو بن | که دیگر شدستی به رای و سخن | |
همان زال کو مرغ پرورده بود | چنان پیر سر بود و پژمرده بود | |
به دیدار شد چون گل ارغوان | سهی قد و زیبا رخ و پهلوان | |
رخ من به پیشش بیاراستی | به گفتار و زان پس بهاخواستی | |
همی گفت و لب را پر از خنده داشت | رخان هم چو گلنار آگنده داشت | |
پرستنده با بانوی ماهروی | چنین گفت کاکنون ره چاره جوی | |
که یزدان هر آنچت هوا بود داد | سرانجام این کار فرخنده باد | |
یکی خانه بودش چو خرم بهار | ز چهر بزرگان برو بر نگار | |
به دیبای چینی بیاراستند | طبقهای زرین بپیراستند | |
عقیق و زبرجد برو ریختند | می و مشک و عنبر برآمیختند | |
همه زر و پیروزه بد جامشان | به روشن گلاب اندر آشامشان | |
بنفشه گل و نرگس و ارغوان | سمن شاخ و سنبل به دیگر کران | |
از آن خانهی دخت خورشید روی | برآمد همی تا به خورشید بوی | |
چو خورشید تابنده شد ناپدید | در حجره بستند و گم شد کلید | |
پرستنده شد سوی دستان سام | که شد ساخته کار بگذار گام | |
سپهبد سوی کاخ بنهاد روی | چنان چون بود مردم جفت جوی | |
برآمد سیه چشم گلرخ به بام | چو سرو سهی بر سرش ماه تام | |
چو از دور دستان سام سوار | پدید آمد آن دختر نامدار | |
دو بیجاده بگشاد و آواز داد | که شاد آمدی ای جوانمرد شاد | |
درود جهان آفرین بر تو باد | خم چرخ گردان زمین تو باد | |
پیاده بدین سان ز پرده سرای | برنجیدت این خسروانی دو پای | |
سپهبد کزان گونه آوا شنید | نگه کرد و خورشید رخ را بدید | |
شده بام از آن گوهر تابناک | به جای گل سرخ یاقوت خاک | |
چنین داد پاسخ که ای ماه چهر | درودت ز من آفرین از سپهر | |
چه مایه شبان دیده اندر سماک | خروشان بدم پیش یزدان پاک | |
همی خواستم تا خدای جهان | نماید مرا رویت اندر نهان | |
کنون شاد گشتم بواز تو | بدین خوب گفتار با ناز تو | |
یکی چارهی راه دیدار جوی | چه پرسی تو بر باره و من به کوی | |
پری روی گفت سپهبد شنود | سر شعر گلنار بگشاد زود | |
کمندی گشاد او ز سرو بلند | کس از مشک زان سان نپیچد کمند | |
خم اندر خم و مار بر مار بر | بران غبغبش نار بر نار بر | |
بدو گفت بر تاز و برکش میان | بر شیر بگشای و چنگ کیان | |
بگیر این سیه گیسو از یک سوم | ز بهر تو باید همی گیسوم | |
نگه کرد زال اندران ماه روی | شگفتی بماند اندران روی و موی | |
چنین داد پاسخ که این نیست داد | چنین روز خورشید روشن مباد | |
که من دست را خیره بر جان زنم | برین خسته دل تیز پیکان زنم | |
کمند از رهی بستد و داد خم | بیفگند خوار و نزد ایچ دم | |
به حلقه درآمد سر کنگره | برآمد ز بن تا به سر یکسره | |
چو بر بام آن باره بنشست باز | برآمد پری روی و بردش نماز | |
گرفت آن زمان دست دستان به دست | برفتند هر دو به کردار مست | |
فرود آمد از بام کاخ بلند | به دست اندرون دست شاخ بلند | |
سوی خانهی زرنگار آمدند | بران مجلس شاهوار آمدند | |
بهشتی بد آراسته پر ز نور | پرستنده بر پای و بر پیش حور | |
شگفت اندرو مانده بد زال زر | برآن روی و آن موی و بالا و فر | |
ابا یاره و طوق و با گوشوار | ز دینار و گوهر چو باغ بهار | |
دو رخساره چون لاله اندر سمن | سر جعد زلفش شکن بر شکن | |
همان زال با فر شاهنشهی | نشسته بر ماه بر فرهی | |
حمایل یکی دشنه اندر برش | ز یاقوت سرخ افسری بر سرش | |
همی بود بوس و کنار و نبید | مگر شیر کو گور را نشکرید | |
سپهبد چنین گفت با ماهروی | که ای سرو سیمین بر و رنگ بوی | |
منوچهر اگر بشنود داستان | نباشد برین کار همداستان | |
همان سام نیرم برآرد خروش | ازین کار بر من شود او بجوش | |
ولیکن نه پرمایه جانست و تن | همان خوار گیرم بپوشم کفن | |
پذیرفتم از دادگر داورم | که هرگز ز پیمان تو نگذرم | |
شوم پیش یزدان ستایش کنم | چو ایزد پرستان نیایش کنم | |
مگر کو دل سام و شاه زمین | بشوید ز خشم و ز پیکار و کین | |
جهان آفرین بشنود گفت من | مگر کاشکارا شوی جفت من | |
بدو گفت رودابه من همچنین | پذیرفتم از داور کیش و دین | |
که بر من نباشد کسی پادشا | جهان آفرین بر زبانم گوا | |
جز از پهلوان جهان زال زر | که با تخت و تاجست وبا زیب و فر | |
همی مهرشان هر زمان بیش بود | خرد دور بود آرزو پیش بود | |
چنین تا سپیده برآمد ز جای | تبیره برآمد ز پردهسرای | |
پس آن ماه را شید پدرود کرد | بر خویش تار و برش پود کرد | |
ز بالا کمند اندر افگند زال | فرود آمد از کاخ فرخ همال | |
چو خورشید تابان برآمد ز کوه | برفتند گردان همه همگروه | |
بدیدند مر پهلوان را پگاه | وزان جایگه برگرفتند راه | |
سپهبد فرستاد خواننده را | که خواند بزرگان داننده را | |
چو دستور فرزانه با موبدان | سرافراز گردان و فرخ ردان | |
به شادی بر پهلوان آمدند | خردمند و روشن روان آمدند | |
زبان تیز بگشاد دستان سام | لبی پر ز خنده دلی شادکام | |
نخست آفرین جهاندار کرد | دل موبد از خواب بیدار کرد | |
چنین گفت کز داور راد و پاک | دل ما پر امید و ترس است و باک | |
به بخشایش امید و ترس از گناه | به فرمانها ژرف کردن نگاه | |
ستودن مراو را چنان چون توان | شب و روز بودن به پیشش نوان | |
خداوند گردنده خورشید و ماه | روان را به نیکی نماینده راه | |
بدویست گیهان خرم به پای | همو داد و داور به هر دو سرای | |
بهار آرد و تیرماه و خزان | برآرد پر از میوه دار رزان | |
جوان داردش گاه با رنگ و بوی | گهش پیر بینی دژم کرده روی | |
ز فرمان و رایش کسی نگذرد | پی مور بی او زمین نسپرد | |
بدانگه که لوح آفرید و قلم | بزد بر همه بودنیها رقم | |
جهان را فزایش ز جفت آفرید | که از یک فزونی نیاید پدید | |
ز چرخ بلند اندر آمد سخن | سراسر همین است گیتی ز بن | |
زمانه به مردم شد آراسته | وزو ارج گیرد همی خواسته | |
اگر نیستی جفت اندر جهان | بماندی توانای اندر نهان | |
و دیگر که مایه ز دین خدای | ندیدم که ماندی جوان را بجای | |
بویژه که باشد ز تخم بزرگ | چو بیجفت باشد بماند سترگ | |
چه نیکوتر از پهلوان جوان | که گردد به فرزند روشن روان | |
چو هنگام رفتن فراز آیدش | به فرزند نو روز بازآیدش | |
به گیتی بماند ز فرزند نام | که این پور زالست و آن پور سام | |
بدو گردد آراسته تاج و تخت | ازان رفته نام و بدین مانده بخت | |
کنون این همه داستان منست | گل و نرگس بوستان منست | |
که از من رمیدست صبر و خرد | بگویید کاین را چه اندر خورد | |
نگفتم من این تا نگشتم غمی | به مغز و خرد در نیامد کمی | |
همه کاخ مهراب مهر منست | زمینش چو گردان سپهر منست | |
دلم گشت با دخت سیندخت رام | چه گوینده باشد بدین رام سام | |
شود رام گویی منوچهر شاه | جوانی گمانی برد یا گناه | |
چه مهتر چه کهتر چو شد جفت جوی | سوی دین و آیین نهادست روی | |
بدین در خردمند را جنگ نیست | که هم راه دینست و هم ننگ نیست | |
چه گوید کنون موبد پیش بین | چه دانید فرزانگان اندرین | |
ببستند لب موبدان و ردان | سخن بسته شد بر لب بخردان | |
که ضحاک مهراب را بد نیا | دل شاه ازیشان پر از کیمیا | |
گشاده سخن کس نیارست گفت | که نشنید کس نوش با نیش جفت | |
چو نشنید از ایشان سپهبد سخن | بجوشید و رای نو افگند بن | |
که دانم که چون این پژوهش کنید | بدین رای بر من نکوهش کنید | |
ولیکن هر آنکو بود پر منش | بباید شنیدن بسی سرزنش | |
مرا اندرین گر نمایش کنید | وزین بند راه گشایش کنید | |
به جای شما آن کنم در جهان | که با کهتران کس نکرد از مهان | |
ز خوبی و از نیکی و راستی | ز بد ناورم بر شما کاستی | |
همه موبدان پاسخ آراستند | همه کام و آرام او خواستند | |
که ما مر ترا یک به یک بندهایم | نه از بس شگفتی سرافگندهایم | |
ابا آنکه مهراب ازین پایه نیست | بزرگست و گرد و سبک مایه نیست | |
بدانست کز گوهر اژدهاست | و گر چند بر تازیان پادشاست | |
اگر شاه رابد نگردد گمان | نباشد ازو ننگ بر دودمان | |
یکی نامه باید سوی پهلوان | چنان چون تو دانی به روشن روان | |
ترا خود خرد زان ما بیشتر | روان و گمانت به اندیشتر | |
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه | فرستد کند رای او را نگاه | |
منوچهر هم رای سام سوار | نپردازد از ره بدین مایه کار | |
سپهبد نویسنده را پیش خواند | دل آگنده بودش همه برفشاند | |
یکی نامه فرمود نزدیک سام | سراسر نوید و درود و خرام | |
ز خط نخست آفرین گسترید | بدان دادگر کو جهان آفرید | |
ازویست شادی ازویست زور | خداوند کیوان و ناهید و هور | |
خداوند هست و خداوند نیست | همه بندگانیم و ایزد یکیست | |
ازو باد بر سام نیرم درود | خداوند کوپال و شمشیر و خود | |
چمانندهی دیزه هنگام گرد | چرانندهی کرگس اندر نبرد | |
فزایندهی باد آوردگاه | فشانندهی خون ز ابر سیاه | |
گرایندهی تاج و زرین کمر | نشانندهی زال بر تخت زر | |
به مردی هنر در هنر ساخته | خرد از هنرها برافراخته | |
من او را بسان یکی بندهام | به مهرش روان و دل آگندهام | |
ز مادر بزادم بران سان که دید | ز گردون به من بر ستمها رسید | |
پدر بود در ناز و خز و پرند | مرا برده سیمرغ بر کوه هند | |
نیازم بد آنکو شکار آورد | ابا بچهام در شمار آورد | |
همی پوست از باد بر من بسوخت | زمان تا زمان خاک چشمم بدوخت | |
همی خواندندی مرا پور سام | به اورنگ بر سام و من در کنام | |
چو یزدان چنین راند اندر بوش | بران بود چرخ روان را روش | |
کس از داد یزدان نیابد گریغ | وگر چه بپرد برآید به میغ | |
سنان گر بدندان بخاید دلیر | بدرد ز آواز او چرم شیر | |
گرفتار فرمان یزدان بود | وگر چند دندانش سندان بود | |
یکی کار پیش آمدم دل شکن | که نتوان ستودنش بر انجمن |