دیوان شمس/به حق چشم خمار لطیف تابانت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (به حق چشم خمار لطیف تابانت) از مولوی |
' |
به حق چشم خمار لطیف تابانت | به حلقه حلقه آن طره پریشانت | |
بدان حلاوت بیمر و تنگهای شکر | که تعبیهست در آن لعل شکرافشانت | |
به کهربایی کاندر دو لعل تو درجست | که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت | |
به حق غنچه و گلهای لعل روحانی | که دام بلبل عقلست در گلستانت | |
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور | کز آن گشاد دهان را انار خندانت | |
بدان جمال الهی که قبله دلهاست | که دم به دم ز طرب سجده میبرد جانت | |
تو یوسفی و تو را معجزات بسیارست | ولی بسست خود آن روی خوب برهانت | |
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر توند | خدای عز و جل کی دهد بدیشانت | |
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس | برای دیدنت از جا بدی به بستانت | |
چو سوخت ز آتش عشق تو جان گرم روان | کجا دهد شه سردان به دست سردانت | |
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو | که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت | |
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت | برآید از دل پاک و نماید احسانت | |
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک | ز ابلهی و خری میکشد به زندانت | |
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل | نه پای بند کند جاده هیچ سلطانت | |
تو را که در دو جهان مینگنجی از عظمت | ابوهریره گمان چون برد در انبانت | |
به هر غزل که ستایم تو را ز پرده شعر | دلم ز پرده ستاید هزار چندانت | |
دلم کی باشد و من کیستم ستایش چیست | ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت | |
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی | که تو غریب مهی و غریب ارکانت |