نظامی (هفت پیکر)/اولین شخص گفت با بهرام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (اولین شخص گفت با بهرام) از نظامی |
' |
اولین شخص گفت با بهرام | کای شده دشمن تو دشمن کام | |
راست روشن به زخمهای درشت | در شکنجه برادرم را کشت | |
وانچه بود از معاش و مرکب و چیز | همه بستد حیات و حشمت نیز | |
هرکس از خوبی و جوانی او | سوخت بر غبن زندگانی او | |
چون من انگیختم خروش و نفیر | زان جنایت مرا گرفت وزیر | |
کو هواخواه دشمنان بود است | تو چنینی و او چنان بود است | |
غوریی تند را اشارت کرد | تا مرا نیز خانه غارت کرد | |
بند بر پای من نهاد به زور | کرد بر من سرای را چون گور | |
آن برادر به جور جان برده | وین برادر به دست وپا مرده | |
کرده زندانیم کنون سالیست | روی شاهم خجستهتر فالیست | |
شاه را چون ز گفت آن مظلوم | آنچه دستور کرد شد معلوم | |
هر چه دستور ازو به غارت برد | جمله با خونبها بدو بسپرد | |
کردش آزاد و دلخوشی دادش | بر سر شغل خود فرستادش | |
کرد شخص دوم دعای دراز | در زمین بوس شاه بنده نواز | |
گفت باغیم در کیائی بود | کاشنائیش روشنائی بود | |
چون بساط بهشت سبز و فراخ | کله بر کله میوهها بر شاخ | |
در خزان داده نوبهار مرا | وز پدر مانده یادگار مرا | |
روزی از راه آتشین داغی | سوی باغ من آمد آن باغی | |
میهمان کردمش به میوه و می | میهمانی سزای خدمت وی | |
هر چه در باغ بود و در خانه | پیش او ریختم به شکرانه | |
خورد و خندید و خفت و آرامید | وز شراب آنچه خواست آشامید | |
چون زمانی به گرد باغ بگشت | خواست کز عشق باغ گیرد دشت | |
گفت بر من فروش باغت را | تا دهم روشنی چراغت را | |
گفتم این باغ را که جان منست | چون فروشم که عیشدان منست | |
هرکسی را در آتشی داغیست | من بی چاره را همین باغیست | |
باغ پندار کان تست مدام | من ترا باغبان نه بلکه غلام | |
هر گهی کافتدت به باغ شتاب | میوه خور باده نوش بر لب آب | |
و آنچه خیزد ز مطبخ چو منی | پیشت آرم به دست سیم تنی | |
گفت ازین در گذر بهانه مساز | باغ بفروش و رخت وا پرداز | |
جهد بسیار شد به شور و به شر | باغ نفروختم به زور و به زر | |
عاقبت چون ز کینه شد سرمست | تهمتی از دروغ بر من بست | |
تا بدان جرم از جنایت خویش | باغ را بستد از من درویش | |
وز پی آن که در تظلم گاه | این تظلم نیاورم بر شاه | |
کرد زندانیم به رنج وبال | وین سخن را کمینه رفت دو سال | |
شه بدو باغ دادو گشت آباد | خانه و باغ داد چون بغداد | |
گفت زندانی سوم با شاه | کای ترا سوی هرچه خواهی راه | |
بنده بازارگان دریا بود | روزیم زان سفر مهیا بود | |
رفتمی گه گهی به دریا بار | سودها دیدمی در آن بسیار | |
چون شناسا شدم به دانائی | در بدو نیک در دریائی | |
للئی چندم اوفتاد به چنگ | شب چراغ سحر به رونق و رنگ | |
آمدم سوی شهر حوصله پر | چشم روشن بدان علاقه در | |
خواستم کان علاقه بفروشم | وزبها گه خورم گهی پوشم | |
چون وزیر ملک خبر بشنید | کان من بود عقد مروارید | |
خواند و از من خرید با صد شرم | در بها داشتم بسی آزرم | |
چونکه وقت بها رسید فراز | گونه گونه بهانه کرد آغاز | |
من بها خواستم به غصه و درد | او نیاورد جز بهانه سرد | |
روزکی چندم از سیاه و سپید | عشوه بر عشوه داد و من به امید | |
واخر الامر خواند پنهانم | کرد با خونیان به زندانم | |
بر گناهم یکی بهانه شمرد | کان بها را بدان بهانه ببرد | |
عوض عقد من که برد از دست | دست و پایم به عقدهها در بست | |
او ز من گوهر آوریده به چنگ | من ازو در شکنجه مانده چو سنگ | |
او درآورده در شکنج کلاه | من صدفوار مانده در بن چاه | |
شد سه سال این زمان که در بندم | روی شه دیده دید و خرسندم | |
شه ز گنج وزیر بد گوهر | گوهرش باز داد و زر بر سر | |
چهارمین شخص با هزار هراس | گفت کای درخور هزار سپاس | |
مطربی عاشقم غریب و جوان | بربطی خوش زنم چو آب روان | |
مهربان داشتم نوآیینی | چینیی بلکه درد بر چینی | |
مهرش از ماه روشنی برده | روز چون شب برابرش مرده | |
هیچ را نام کرده کین دهنست | نوش در خنده کین شکر شکنست | |
خوبیش از بهار زیبا روی | خانه و باغ برده رویاروی | |
گله گیلی کشان به دامانش | سرو را لوح در دبستانش | |
در ولایت درم خریده من | وز ولینعمتان دیده من | |
برده رونق به تیز بازاری | تار زلفش ز مشک تاتاری | |
از من آموخته ترنم ساز | زدنش دلفریب و روح نواز | |
هر دو با یکدیگر به یک خانه | گرم صحبت چو شمع و پروانه | |
من بدو زنده دل چو شب به چراغ | او به من شادمان چو سبزه به باغ | |
روشن و راست همچو شمع از نور | راست روشن ز بنده کردش دور | |
شمع را در سرای خویش افروخت | دل پروانه را به آتش سوخت | |
چون بر آشفتم از جدائی او | راه جستم به روشنائی او | |
بند بر من نهاد خنداخند | یعنی آشفته را بباید بند | |
او عروس مرا گرفته به ناز | من به زندان به صد هزار نیاز | |
چار سالست کز ستمگاری | داردم بیگنه بدین خواری | |
شاه حالی بدو سپرد کنیز | نه تهی بلکه با فراوان چیز | |
بر عروسیش داد شیر بها | با عروسش ز بند کرد رها | |
شخص پنجم به شاه انجم گفت | کای فلک با چهار طاق تو جفت | |
من رئیس فلان رصد گاهم | کز مطیعان دولت شاهم | |
شده شغلم به کشور آرائی | حلقه در گوش من به مولائی | |
داده بود ایزدم به دولت شاه | نعمت و حشمتی ز مال و ز جاه | |
از پی جان درازی شه شرق | کردم آفاق را به شادی غرق | |
از دعا زاد راه میکردم | خیری از بهر شاه میکردم | |
خرم و تازه شهر و کوی به من | اهل دانش نهاده روی به من | |
دادم از مملکت فروزی خویش | هر کسی را برات روزی خویش | |
تنگدستان ز من فراخ درم | بیوگان سیر و بیوه زادان هم | |
هر که زر خواست زرپذیر شدم | و آنکه افتاد دستگیر شدم | |
هیچ درمانده در نماند به بند | تا رهائی ندادمش ز گزند | |
هر چه آمد ز دخل دهقانان | صرف میشد به خرج مهمانان | |
دخل و خرجی چنانکه باید بود | خلق راضی ز من خدا خشنود | |
چون وزیر این سخن به گوش آورد | دیگ بیداد را به جوش آورد | |
کد خدائیم را ز دست گشاد | دست بر مال و ملک بنده نهاد | |
گفت کین مال دست رنج تو نیست | بخشش تو به قدر گنج تو نیست | |
یا به اکسیر کوره تافتهای | یا به خروار گنج یافتهای | |
قسمت من چنانکه باید داد | بده ارنه سرت دهم بر باد | |
هر معیشت که بنده داشت تمام | همه بستد بدین بهانهی خام | |
و آخر کار دردمندم کرد | بندهی خود بدم به بندم کرد | |
پنج سال است تا در این زندان | دورم از خانمان و فرزندان | |
شاه فرمود تا به نعمت و ناز | بر سر ملک خویشتن شد باز | |
چون به شخص ششم رسید شمار | در سر بخت خود شکست خمار | |
کرد بر شه دعای پیروزی | کای ز خلق تو خلق را روزی | |
من یکی کرد زاده لشگریم | کز نیاگان خویش گوهریم | |
بنده هست از سپاهیان سپاه | پدرم بود نیز بنده شاه | |
خدمت شاه میکنم به درست | پدرم نیز کرده بود نخست | |
از پی دشمنان شه پیوست | میدوم جان و تیغ بر کف دست | |
شاه نان پارهای به منت خویش | بنده را داده بد ز نعمت خویش | |
بنده آن نان به عافیت میخورد | بر در شاه بندگی میکرد | |
خاص کردش وزیر جافی رای | با جفا هیچکس ندارد پای | |
بنده صاحب عیال و مال نداشت | بجز آن مزرعه منال نداشت | |
چند ره پیش او شدم به نفیر | کز برای خدای دستم گیر | |
تا عیاری به عدل بنماید | بر عیالان من ببخشاید | |
یا چو اطلاقیان بینانم | روزیی نو کند ز دیوانم | |
بانگ برزد به من که خامش باش | رنگ خویش از خدنگ خویش تراش | |
شاه را نیست با کس آزاری | تا کند وحشتی و پیکاری | |
دشمنی بر درش نیامد تنگ | تا به لشگر نیاز باشد و جنگ | |
پیشهی کاهلان مگیر بدست | کار گل کن که تندرستی هست | |
توشه گر نیست بر زیاده مکوش | اسب و زین و سلاح را بفروش | |
گفتم از طبع دیو رای بترس | عجز من بین و از خدای بترس | |
منمای از کمی و کم رختی | من سختی رسیده را سختی | |
تو همه شب کشیده پای به ناز | من به شمشیر کرده دست دراز | |
گر تو در ملک میزنی قلمی | من به شمشیر میزنم قدمی | |
تو قلم میزنی به خون سپاه | من زنم تیغ با مخالف شاه | |
مستان از من آنچه شه فرمود | گرنه فتراک شه بگیرم زود | |
گرم شد کز من این خطاب شنید | بر من بی قلم دوات کشید | |
گفت کز ابلهی و نادانی | چون کلوخم به آب ترسانی | |
گه به زرقم همی کنی تقلید | گه به شاهم همی دهی تهدید | |
شاه را من نشاندهام بر گاه | نیست بی خط من سپید و سیاه | |
سر شاهان به زیر پای منست | همه را زندگی برای منست | |
گر تولا به من نکردندی | کرکسان مغزشان بخوردندی | |
این بگفت و دوات بر من زد | اسب و ساز و سلیح من بستد | |
پس به دژخیم خونیان دادم | سوی زندان خود فرستادم | |
قرب شش سال هست بلکه فزون | تا دلم پر غمست و جان پر خون | |
شاه بنواختش به خلعت و ساز | جاودان باد شاه بنده نواز | |
چون لبش را به لطف خندان کرد | رسم اقطاع او دو چندان کرد | |
هفتمین شخص چون رسید فراز | بر لب از شکر شه کشید طراز | |
گفت منک از جهان کشیدم دست | زاهدی رهروم خدای پرست | |
تنگدستی فراخ دیده چو شمع | خویشتن سوخته برابر جمع | |
عاقبت را جریده بر خوانده | دست بر شغل گیتی افشانده | |
از همه خورد و خواب بی بهرم | قائم اللیل و صائم الدهرم | |
روز ناخورده کاب و نانم نیست | شب نخفته که خان و مانم نیست | |
در پرستش گهی گرفته قرار | نیستم جز خداپرستی کار | |
هر که را بنگرم رضا جویم | هر که یاد آرمش دعا گویم | |
کس فرستاد سوی من دستور | خواند و رفتم مرا نشاند از دور | |
گفت بر تو مرا گمان بدست | گر عذابت کنم بجای خودست | |
گفتم ای سیدی گمان تو چیست | تا به ترتیب تو توانم زیست | |
گفت میترسم از دعای بدت | مرگ میخواهم از خدای خودت | |
کز سر کین وری و بدخوئی | در حق من دعای بد گوئی | |
زان دعای شبانه شبگیری | ترسم افتد بدین هدف تیری | |
پیشتر زان کز آتش کینت | در من افتد شرار نفرینت | |
دست تو بندم از دعا کردن | دست تنها نه دست با گردن | |
زیر بندم کشید و باک نداشت | غم این جان دردناک نداشت | |
هفت سالم درین خراس افکند | در دو پایم کلید و داس افکند | |
بند بر دست من کمند زده | من بر افلاک دست بند زده | |
او فرو بسته از دعا دستم | من بر او دست مملکت بستم | |
او مرا در حصار کرده به فن | من بر ایوان او حصار شکن | |
چون خدایم به رفق شاه رساند | خوشدلی را دگر بهانه نماند | |
شاه در بر گرفت زاهد را | شیر کافر کش مجاهد را | |
گفت جز نکتهای که ترس خداست | راست روشن نگفت چیزی راست | |
لیک دفع دعا چنان نکنند | حکم زاهد چو رهزنان نکنند | |
آنکه آن بد به جای خود میکرد | خویشتن را دعای بد میکرد | |
تا دعای بدش به آخر کار | هم سر از تن ربود و هم دستار | |
از تر و خشک هر چه داشت وزیر | گفت با زاهد آن تست بگیر | |
زاهد آن فرش داده را بنوشت | زد یکی چرخ و چرخوار به گشت | |
گفت از این نقدها که آزادم | بهترم ده که بهترت دادم | |
رقص برداشت بی مقطع ساز | آنچنانشد که کس ندیدش باز | |
رهروان آنگه آنچنان بودند | کز زمین سر بر آسمان سودند | |
این گروه ار چه آدمی نسبند | همه دیوان آدمی لقبند | |
تا میپخته یافتن در جام | دید باید هزار غوره خام | |
پخته آنست کز چنین خامان | برکشد جیب و درکشد دامان |