نظامی (هفت پیکر)/چونکه بهرام شد نشاط پرست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (هفت پیکر) (چونکه بهرام شد نشاط پرست) از نظامی |
' |
چونکه بهرام شد نشاط پرست | دیده در نقش هفت پیکر بست | |
روز شنبه ز دیر شماسی | خیمه زد در سواد عباسی | |
سوی گنبد سرای غالیه فام | پیش بانوی هند شد به سلام | |
تا شب آنجا نشاط و بازی کرد | عود سازی و عطرسازی کرد | |
چون برافشاند شب به سنت شاه | بر حریر سپید مشک سیاه | |
شاه ازان نوبهار کشمیری | خواست بوئی چو باد شبگیری | |
تا ز درج گهر گشاید قند | گویدش مادگانه لفظی چند | |
زان فسانه که لب پر آب کند | مست را آرزوی خواب کند | |
آهوی ترک چشم هندو زاد | نافه مشک را گره بگشاد | |
گفت از اول که پنج نوبت شاه | باد بالای چار بالش ماه | |
تا جهان ممکنست جانش باد | همه سرها بر آستانش باد | |
هرچه خواهد که آورد در چنگ | دولتش را در آن مباد درنگ | |
چون دعا ختم کرد برد سجود | برگشاد از شکر گوارش عود | |
گفت و از شرم در زمین میدید | آنچه زان کس نگفت و کس نشنید | |
که شنیدم به خردی از خویشان | خردهکاران و چابکاندیشان | |
که ز کدبانوان قصر بهشت | بود زاهد زنی لطیف سرشت | |
آمدی در سرای ما هر ماه | سر به سر کسوتش حریر سیاه | |
بازجستند کز چه ترس و چه بیم | در سوادی تو ای سبیکه سیم | |
به که ما را به قصه یار شوی | وین سیه را سپید کار شوی | |
بازگوئی ز نیک خواهی خویش | معنی آیت سیاهی خویش | |
زن چو از راستی ندید گزیر | گفت کاحوال این سیاه حریر | |
چونکه ناگفته باز نگذارید | گویم ارزان که باورم دارید | |
من کنیز فلان ملک بودم | که ازو گرچه مرد خوشنودم | |
ملکی بود کامگار و بزرگ | ایمنی داده میش را با گرگ | |
رنجها دیده باز کوشیده | وز تظلم سیاه پوشیده | |
فلک از طالع خروشانش | خوانده شاه سیاه پوشانش | |
داشت اول ز جنس پیرایه | سرخ و زردی عجب گرانمایه | |
چون گل باغ بود مهمان دوست | خنده میزد چو سرخ گل در پوست | |
میهمانخانهای مهیا داشت | کزثری روی در ثریا داشت | |
خوان نهاده بساط گسترده | خادمانی به لطف پرورده | |
هرکه آمد لگام گیر شدند | به خودش میهمان پذیر شدند | |
چون به ترتیب خوان نهادندش | در خور پایه نزل دادندش | |
شاه پرسید ازو حکایت خویش | هم ز غربت هم از ولایت خویش | |
آن مسافر هران شگفت که دید | شاه را قصه کرد و شاه شنید | |
همه عمرش بران قرار گذشت | تا نشد عمرش از قرار نگشت | |
مدتی گشت ناپدید از ما | سر چو سیمرغ درکشید از ما | |
چون بر این قصه برگذشت بسی | زو چو عنقانشان نداد کسی | |
ناگهان روزی از عنایت بخت | آمد آن تاجدار بر سر تخت | |
از قبا و کلاه و پیرهنش | پای تا سر سیاه بود تنش | |
تا جهان داشت تیزهوشی کرد | بیمصیبت سیاه پوشی کرد | |
در سیاهی چو آب حیوان زیست | کس نگفتش که این سیاهی چیست | |
شبی از مشفقی و دلداری | کردم آن قبله را پرستاری | |
بر کنارم نهاد پای به مهر | گله میکرد از اختران سپهر | |
کاسمان بین چه ترکتازی کرد | با چو من خسروی چه بازی کرد | |
از سواد ارم برید مرا | در سواد قلم کشید مرا | |
کس نپرسید کان سواد کجاست | بر سر سیمت این سواد چراست | |
پاسخ شاه را سگالیدم | روی در پای شاه مالیدم | |
گفتم ای دستگیر غمخواران | بهترین همه جهانداران | |
بر زمین یاریی کرا باشد | کاسمان را به تیشه بتراشد | |
باز پرسیدن حدیث نهفت | هم تو دانی و هم توانی گفت | |
صاحب من مرا چو محرم یافت | لعل را سفت و نافه را بشکافت | |
گفت چون من در این جهانداری | خو گرفتم به میهمانداری | |
از بد و نیک هرکرا دیدم | سرگذشتی که داشت پرسیدم | |
روزی آمد غریبی از سر راه | کفش و دستار و جامه هرسه سیاه | |
نزل او چون به شرط فرمودم | خواندم و حشمتش بیفزودم | |
گفتم ای من نخوانده نامه تو | سیه از بهر چیست جامه تو | |
گفت بگذار از این سخن بگذر | که ز سیمرغ کس نداد خبر | |
گفتمش بازگو بهانه مگیر | خبرم ده ز قیروان و ز قیر | |
گفت باید که داریم معذور | کارزوئیست این ز گفتن دور | |
زین سیاهی خبر ندارد کس | مگر آن کاین سیاه دارد و بس | |
کردمش لابهای پنهانی | من عراقی و او خراسانی | |
با وی از هیچ لابه در نگرفت | پرده از روی کار بر نگرفت | |
چون زحد رفت خواستاری من | شرمش آمد ز بیقراری من | |
گفت شهریست در ولایت چین | شهری آراسته چو خلد برین | |
نام آن شهر شهر مدهوشان | تعزیت خانه سیه پوشان | |
مردمانی همه به صورت ماه | همه چون ماه در پرند سیاه | |
هرکرا زان شهر بادهنوش کند | آن سوادش سیاهپوش کند | |
آنچه در سر نبشت آن سلبست | گرچه ناخوانده قصهای عجبست | |
گر به خون گردنم بخواهی سفت | بیشتر زین سخن نخواهم گفت | |
این سخن گفت و رخت بر خر بست | آرزوی مرا در اندر بست | |
چون بران داستان غنود سرم | داستان گوی دور شد ز برم | |
قصه گو رفت و قصه ناپیدا | بیم آن بد که من شوم شیدا | |
چند ازین قصه جستجو کردم | بیدق از هر سوئی فرو کردم | |
بیش از آن کرده بود فرزین بند | که بر آن قلعه بر شوم به کمند | |
دادم اندیشه را به صبر فریب | تا شکیبد دلم نداد شکیب | |
چند پرسیدم آشکار و نهفت | این خبر کس چنانکه بود نگفت | |
عاقبت مملکت رها کردم | خویشی از خانه پادشا کردم | |
بردم از جامه و جواهر و گنج | آنچه ز اندیشه باز دارد رنج | |
نام آن شهر باز پرسیدم | رفتم وآنچه خواستم دیدم | |
شهری آراسته چو باغ ارم | هریک از مشک برکشیده علم | |
پیکر هریکی سپید چو شیر | همه در جامه سیاه چو قیر | |
در سرائی فرو نهادم رخت | بر نهادم ز جامه تخت به تخت | |
جستم احوال شهر تا یک سال | کس خبر وا نداد ازآن احوال | |
چون نظر ساختم ز هر بابی | دیدم آزاده مرد قصابی | |
خوب روی و لطیف و آهسته | از بد هر کسی زبان بسته | |
از نکوئی و نیک رائی او | راه جستم به آشنائی او | |
چون بهم صحبتش پیوستم | به کله داریش کمر بستم | |
دادمش نقدهای رو تازه | چیزهائی برون ز اندازه | |
روز تا روز قدرش افزودم | آهنی را به زر بر اندودم | |
کردمش صید خویش موی به موی | گه به دنیا و گه به دیبا روی | |
مرد قصاب از آن زرافشانی | صید من شد چو گاو قربانی | |
آنچنان کردمش به دادن گنج | کامد از بار آن خزانه به رنج | |
برد روزی مرا به خانه خویش | کرد برگی ز رسم و عادت بیش | |
اولم خوان نهاد و خورد آورد | خدمتی خوب در نورد آورد | |
هرچه بایست بود بر خوانش | به جز از آرزوی مهمانش | |
چون ز هرگونه خوردها خوردیم | سخن از هر دری فرو کردیم | |
میزبان چون ز کار خوان پرداخت | بیش از اندازه پیشکشها ساخت | |
وانچه من دادمش به هم پیوست | پیشم آورد و عذر خواه نشست | |
گفت چندین نورد گوهر و گنج | بر نسنجیده هیچ گوهر سنج | |
من که قانع شدم به اندک سود | این همه دادنم ز بهر چه بود | |
چیست پاداش این خداوندی | حکم کن تا کنم کمربندی | |
جان یکی دارم ار هزار بود | هم در این کفه کم عیار بود | |
گفتم ای خواجه این غلامی چیست | پختهتر پیشم آی خامی چیست | |
در ترازوی مرد با فرهنگ | این محقر چه وزن دارد و سنگ | |
به غلامان دست پروردم | به کرشمه اشارتی کردم | |
تا دویدند و از خزانه خاص | آوریدند نقدهای خلاص | |
زان گرانمایه نقدهای درست | بیش از آن دادمش که بود نخست | |
مرد کاگه نبد ز نازش من | در خجالت شد از نوازش من | |
گفت من خود ز وامداری تو | نرسیدم به حق گزاری تو | |
دادیم نعمتی دگرباره | جای شرمست چون کنم چاره | |
دادهای تو نه زان نهادم پیش | تا رجوع افتدت به داده خوش | |
زان نهادم که این چنین گنجی | نبود بی جزا و پارنجی | |
چون تو بر گنج گنج افزودی | من خجل گشتم ار تو خشنودی | |
حاجتی گر به بنده هست بیار | ور نه اینها که دادهای بر دار | |
چون قوی دل شدم به یاری او | گشتم آگه ز دوستداری او | |
باز گفتم بدو حکایت خویش | قصه شاهی و ولایت خویش | |
کز چه معنی بدین طرف راندم | دست بر پادشاهی افشاندم | |
تا بدانم که هر که زین شهرند | چه سبب کز نشاط بیبهرند | |
بیمصیبت به غم چرا کوشند | جامهای سیه چرا پوشند | |
مرد قصاب کاین سخن بشنید | گوسپندی شد و ز گرگ رمید | |
ساعتی ماند چون رمیده دلان | دیده بر هم نهاده چون خجلان | |
گفت پرسیدی آنچه نیست صواب | دهمت آنچنانکه هست جواب | |
شب چو عنبر فشاند بر کافور | گشت مردم ز راه مردم دور | |
گفت وقتست کانچه میخواهی | بینی و یابی از وی آگاهی | |
خیز ا بر تو راز بگشایم | صورت نانموده بنمایم | |
این سخن گفت و شد ز خانه برون | شد مرا سوی راه راهنمون | |
او همی شد من غریب از پس | وز خلایق نبود با ما کس | |
چون پری زاد می برید مرا | سوی ویرانهای کشید مرا | |
چون در آن منزل خراب شدیم | چون پری هردو در نقاب شدیم | |
سبدی بود در رسن بسته | رفت و آورد پیشم آهسته | |
بسته کرده رسن در آن پرگار | اژدهائی به گرد سله مار | |
گفت یک دم درین سبد بنشین | جلوهای کن بر آسمان و زمین | |
تا بدانی که هرکه خاموشست | از چه معنی چنین سیه پوشست | |
آنچه پوشیده شد ز نیک و بدت | ننماید مگر که این سبدت | |
چون دمی دیدم از خلل خالی | در نشستم در آن سبد حالی | |
چون تنم در سبد نوا بگرفت | سبدم مرغ شد هوا بگرفت | |
به طلسمی که بود چنبر ساز | برکشیدم به چرخ چنبر باز | |
آن رسن کش به لیمیا سازی | من بیچاره در رسن بازی | |
شمع وارم رسن به گردن چست | رسنم سخت بود و گردن سست | |
چون اسیری ز بخت خود مهجور | رسن از گردنم نمیشد دور | |
من شدم بر خره به گردن خرد | خر بختم شد و رسن را برد | |
گرچه بود از رسن به تاب تنم | رشته جان نشد جز آن رسنم | |
بود میلی برآوریده به ماه | که ز بر دیدنش فتاد کلاه | |
چون رسید آن سبد به میل بلند | رسنم را گره رسید به بند | |
کار سازم شد و مرا بگذاشت | کرم افغان بسی و سود نداشت | |
زیر و بالا چو در جهان دیدم | خویشتن را بر آسمان دیدم | |
آسمان بر سرم فسون خوانده | من معلق چو آسمان مانده | |
زان سیاست که جان رسید به ناف | دیده در کار ماند زهره شکاف | |
سوی بالا دلم ندید دلیر | زهره آن کرا که بیند زیر | |
دیده بر هم نهادم از سر بیم | کرده خود را به عاجزی تسلیم | |
در پشیمانی از فسانه خویش | آرزومند خویش و خانه خویش | |
هیچ سودم نه زان پشیمانی | جز خدا ترسی و خدا خوانی | |
چون بر آمد بر این زمانی چند | بر سر آن کشیده میل بلند | |
مرغی آمد نشست چون کوهی | کامدم زو به دل در اندوهی | |
از بزرگی که بود سرتاپای | میل گفتی در اوفتاده ز جای | |
پر و بالی چو شاخهای درخت | پایها بر مثال پایه تخت | |
چون ستونی کشیده منقاری | بیستونی و در میان غاری | |
هردم آهنگ خارشی میکرد | خویشتن را گزارشی میکرد | |
هر پری را که گرد میانگیخت | نافه مشک بر زمین میریخت | |
هر بن بال را که میخارید | صدفی ریخت پر ز مروارید | |
او شده بر سرین من در خواب | من در او مانده چون غریق در آن | |
گفتم ار پای مرغ را گیرم | زیر پای آورد چو نخجیرم | |
ور کنم صبر جای پر خطر است | کافتم زیر و محنتم زبر است | |
بیوفائی ز ناجوان مردی | کرد با من دمی بدین سردی | |
چه غرض بودش از شکنجه من | کاین چنین خرد کرد پنجه من | |
مگر اسباب من ز راهش برد | به هلاکم بدین سبب بسپرد | |
به که در پای مرغ پیچم دست | زین خطر گه بدین توانم رست | |
چونکه هنگام بانگ مرغ رسید | مرغ و هر وحشیی که بود رمید | |
دل آن مرغ نیز تاب گرفت | بال برهم زد و شتاب گرفت | |
دست بردم به اعتماد خدای | و آن قوی پای را گرفتم پای | |
مرغ پا گرد کرد و بال گشاد | خاکیی را بر اوج برد چو باد | |
ز اول صبح تا به نیمه روز | من سفر ساز و او مسافر سوز | |
چون به گرمی رسید تابش مهر | بر سر ما روانه گشت سپهر | |
مرغ با سایه هم نشستی کرد | اندک اندک نشاط پستی کرد | |
تا بدانجای کز چنان جائی | تا زمین بود نیزه بالائی | |
بر زمین سبزهای به رنگ حریر | لخلخه کرده از گلاب و عبیر | |
من بر آن مرغ صد دعا کردم | پایش از دست خود رهاکردم | |
اوفتادم چو برق با دل گرم | بر گلی نازک و گیاهی نرم | |
ساعتی نیک ماندم افتاده | دل به اندیشههای بد داده | |
چون از آن ماندگی برآسودم | شکر کردم که بهترک بودم | |
باز کردم نظر به عادت خویش | دیدم آن جایگاه را پس و پیش | |
روضهای دیدم آسمان زمیش | نارسیده غبار آدمیش | |
صدهزاران گل شکفته درو | سبزه بیدار و آب خفته درو | |
هر گلی گونه گونه از رنگی | بوی هر گلی رسیده فرسنگی | |
زلف سنبل به حلقههای کمند | کرده جعد قرنفلش را بند | |
لب گل را به گاز برده سمن | ارغوان را زبان بریده چمن | |
گرد کافور و خاک عنبر بود | ریگ زر سنگلاخ گوهر بود | |
چشمههائی روان بسان گلاب | در میانش عقیق و در خوشاب | |
چشمهای کاین حصار پیروزه | کرده زو آب و رنگ دریوزه | |
ماهیان در میان چشمه آب | چون درمهای سیم در سیماب | |
کوهی از گرد او زمرد رنگ | بیشه کوه سرو و شاخ و خدنگ | |
همه یاقوت سرخ بد سنگش | سرخ گشته خدنگش از رنگش | |
صندل و عود هر سوئی بر پای | باد ازو عود سوز و صندل سای | |
حور سر در سرشتش آورده | سر گزیت از بهشتش آورده | |
ارم آرام دل نهادش نام | خوانده مینوش چرخ مینو فام | |
من که دریافتم چنین جائی | شاد گشتم چو گنج پیمائی | |
از نکوئی در او عجب ماندم | بر وی الحمدللهی خواندم | |
گردبر گشتم از نشیب و فراز | دیدم آن روضههای دیده نواز | |
میوههای لذیذ میخوردم | شکر نعمت پدید میکردم | |
عاقبت رخت بستم از شادی | زیر سروی چو سرو آزادی | |
تا شب آنجایگه قرارم بود | نشدم گر هزار کارم بود | |
اندکی خوردم اندکی خفتم | در همه حال شکر میگفتم | |
چون شب آرایشی دگرگون ساخت | کحلی اندوخت قرمزی انداخت | |
بر سر کوه مهر تافته تافت | زهره صبح چون شکوفه شکافت | |
بادی آمد ز ره فشاند غبار | بادی آسودهتر ز باد بهار | |
ابری آمد چو ابر نیسانی | کرد بر سبزها در افشانی | |
راه چون رفته گشت و نم زده شد | همه راه از بتان چو بتکده شد | |
دیدم از دور صدهزاران حور | کز من آرام و صابری شد دور | |
یک جهان پر نگار نورانی | روحپرور چو راح ریحانی | |
هر نگاری بسان تازه بهار | همه در دستها گرفته نگار | |
لب لعلی چو لاله در بستان | لعلشان خونبهای خوزستان | |
دست و ساعد پر از علاقه زر | گردن و گوش پر ز لل تر | |
شمعهائی به دست شاهانه | خالی از دود و گاز و پروانه | |
آمدند از کشی و رعنائی | با هزاران هزار زیبائی | |
بر سر آن بتان حور سرشت | فرش و تختی چو فرش و تخت بهشت | |
فرش انداختند و تخت زدند | راه صبرم زدند و سخت زدند | |
چون زمانی بر این گذشت نه دیر | گفتی آمد مه از سپهر به زیر | |
آفتابی پدید گشت از دور | کاسمان ناپدید گشت از نور | |
گرد بر گرد او چو حور و پری | صدهزاران ستاره سحری | |
سرو بود او کنیزکان چمنش | او گل سرخ و آن بتان سمنش | |
هر شکر پاره شمعی اندر دست | شکر و شمع خوش بود پیوست | |
پر سهی سرو گشت باغ همه | شب چراغان با چراغ همه | |
آمد آن بانوی همایون بخت | چون عروسان نشست بر سر تخت | |
عالم آسوده یکسر از چپ و راست | چون نشست او قیامتی برخاست | |
پس به یک لحظه چون نشست به جای | برقع از رخ گشود و موزه ز پای | |
شاهی آمد برون ز طارم خویش | لشگر روم و زنگش از پس و پیش | |
رومی و زنگیش چو صبح دو رنگ | رزمه روم داد و بزمه زنگ | |
تنگ چشمی ز تنگ چشمی دور | همه سروی ز خاک و او از نور | |
بود لختی چو گل سرافکنده | به جهان آتش در افکنده | |
چون زمانی گذشت سر برداشت | گفت با محرمی که دربر داشت | |
که ز نامحرمان خاکپرست | مینماید که شخصی اینجاهست | |
خیز و بر گرد گرد این پرگار | هرکه پیش آیدت به پیش من آر | |
آن پریزاده در زمان برخاست | چون پری میپرید از چپ و راست | |
چون مرا دید ماند از آن بشگفت | دستگیرانه دست من بگرفت | |
گفت برخیز تا رویم چو دود | بانوی بانوان چنین فرمود | |
من بدان گفته هیچ نفزودم | کارزومند آن سخن بودم | |
پر گرفتم چو زاغ با طاوس | آمدم تا به جلوهگاه عروس | |
پیش رفتم ز روی چالاکی | خاک بوسیدمش من خاکی | |
خواستم تا به پای بنشینم | در صف زیر جای بگزینم | |
گفت برخیز جای جای تو نیست | پایه بندگی سزای تو نیست | |
پیش چون من حریف مهمان دوست | جای مهمان ز مغز به که ز پوست | |
خاصه خوبی و آشنا نظری | دست پرورد رایض هنری | |
بر سریر آی و پیش من بنشین | سازگارست ماه با پروین | |
گفتم ای بانوی فریشته خوی | با چو من بنده این حدیث مگوی | |
تخت بلقیس جای دیوان نیست | مرد آن تخت جز سلیمان نیست | |
من که دیوی شدم بیابانی | چون کنم دعوی سلیمانی | |
گفت نارد بها بهانه مگیر | با فسون خواندهای فسانه مگیر | |
همه جای آن تست و حکم تراست | لیک با من نشست باید و خاست | |
تا شوی آگه ز نهانی من | بهرهیابی ز مهربانی من | |
گفتمش همسر تو سایه تست | تاج من خاک تخت پایه تست | |
گفت سوگندها به جان و سرم | که برآیی یکی زمان ببرم | |
میهمان منی تو ای سره مرد | میهمان را عزیز باید کرد | |
چون به جز بندگی ندیدم رای | ایستادم چو بندگان بر پای | |
خادمی دست من گرفت به ناز | بر سریرم نشاند و آمد باز | |
چون نشستم بر آن سریر بلند | ماه دیدم گرفتمش به کمند | |
با من آن مه به خوش زبانیها | کرد بسیار مهربانیها | |
پس بفرمود کاورند به پیش | خوان و خوردی ز شرح دادن بیش | |
خوان نهادند خازنان بهشت | خوردهائی همه عبیر سرشت | |
خوان ز پیروزه کاسه از یاقوت | دیده را زو نصیب و جان را قوت | |
هرچه اندیشه در گمان آورد | مطبخی رفت و در میان آورد | |
چون فراغت رسیدمان از خورد | از غذاهای گرم و شربت سرد | |
مطرب آمد روانه شد ساقی | شد طرب را بهانه در باقی | |
هر نسفته دری دری میسفت | هر ترانه ترانهای میگفت | |
رقص میدان گشاد و دایره بست | پر در آمد به پای و پویه به دست | |
شمع را ساختند بر سر جای | و ایستادند همچو شمع به پای | |
چون ز پا کوفتن برآسودند | دستبردی به باده بنمودند | |
شد به دادن شتاب ساقی گرم | برگرفت از میان وقایه شرم | |
من به نیروی عشق و عذر شراب | کردم آنها که رطلیان خراب | |
وان شکر لب ز روی دمسازی | باز گفتی نکرد از آن بازی | |
چونکه دیدم به مهر خود رایش | اوفتادم چو زلف در پایش | |
بوسه بر پای یار خویش زدم | تا مکن بیش گفت بیش زدم | |
مرغ امید بر نشست به شاخ | گشت میدان گفتگوی فراخ | |
عشق میباختم ببوس و به می | به دلی و هزار جان با وی | |
گفتمش دلپسند کام تو چیست | نامداریت هست نام تو چیست | |
گفت من ترک نازنین اندام | نازنین ترکتاز دارم نام | |
گفتم از همدمی و هم کیشی | نامها را به هم بود خویشی | |
ترکتاز است نامت این عجبست | ترکتازی مرا همین لقبست | |
خیز تا ترکوار در تازیم | هندوان را در آتش اندازیم | |
قوت جان از می مغانه کنیم | نقل و می نوش عاشقانه کنیم | |
چون می تلخ و نقل شیرین هست | نقل برخوان نهیم و می بر دست | |
یافتم در کرشمه دستوری | کز میان دور گردد آن دوری | |
غمزه میگفت وقت بازی تست | هان که دولت به کار سازی تست | |
خنده میداد دل که وقت خوشست | بوسه بستان که یار ناز کشست | |
چونکه بر گنج بوسه بارم داد | من یکی خواستم هزارم داد | |
گرم گشتم چنانکه گردد مست | یار در دست و رفته کار از دست | |
خونم اندر جگر به جوش آمد | ماه را بانگ خون به گوش آمد | |
گفت امشب به بوسه قانع باش | بیش از این رنگ آسمان متراش | |
هرچه زین بگذرد روا نبود | دوست آن به که بیوفا نبود | |
تا بود در تو ساکنی بر جای | زلف کش گاز گیر و بوسه ربای | |
چون بدانجا رسی که نتوانی | کز طبیعت عنان بگردانی | |
زین کنیزان که هر یکی ماهیست | شب عشاق را سحرگاهیست | |
آنکه در چشم خوبتر یابی | وارزو را درو نظر یابی | |
حکم کن کز خودش کنم خالی | زیر حکم تو آورم حالی | |
تا به مولائیت کمر بندد | به شبستان خاص پیوندند | |
کندت دلبری و دلداری | هم عروسی و هم پرستاری | |
آتشت را ز جوش بنشاند | آبی از بهر جوی ما ماند | |
گر دگر شب عروس نوخواهی | دهمت بر مراد خود شاهی | |
هر شبت زین یکی گهر بخشم | گر دگر بایدت دگر بخشم | |
این سخن گفت و چون ازین پرداخت | مشفقی کرد و مهربانی ساخت | |
در کنیزان خود نهانی دید | آنکه در خورد مهربانی دید | |
پیش خواند و به من سپرد به ناز | گفت برخیز و هرچه خواهی ساز | |
ماه بخشیده دست من بگرفت | من در آن ماه روی مانده شگفت | |
کز شگرفی و دلبری و کشی | بود یاری سزای نازکشی | |
او همیرفت و من به دنبالش | بنده زلف و هندوی خالش | |
تا رسیدم به بارگاهی چست | در نشد تا مرا نبرد نخست | |
چون در آن قصر تنگ بار شدیم | چون بم و زیر سازگار شدیم | |
دیدم افکنده بر بساط بلند | خوابگاهی ز پرنیان و پرند | |
شمعهای بساط بزم افروز | همه یاقوت ساز و عنبر سوز | |
سر به بالین بستر آوردیم | هردو برها ببر در آوردیم | |
یافتم خرمنی چو گل دربید | نازک و نرم و گرم و سرخ و سپید | |
صدفی مهر بسته بر سر او | مهر بر داشتم ز گوهر او | |
بود تا گاه روز در بر من | پر ز کافور و مشک بستر من | |
گاه روز او چو بخت من برخاست | ساز گرمابه کرد یک یک راست | |
غسل گاهم به آبادانی کرد | کز گهر سرخ بود و از زر زرد | |
خویشتن را به آب گل شستم | در کلاه و کمر چو گل رستم | |
آمدم زان نشاطگاه برون | بود یکیک ستاره بر گردون | |
در خزیدم به گوشهای خالی | فرض ایزد گزاردم حالی | |
آن عروسان و لعبتان سرای | همه رفتند و کس نماند به جای | |
من بر آن سبزه مانده چون گل زرد | بر لب مرغزار و چشمه سرد | |
سر نهادم خمار می در سر | بر گل خشک با گلاله تر | |
خفتم از وقت صبح تا گه شام | بخت بیدار و خواجه خفته به کام | |
آهوی شب چو گشت نافه گشای | صدفی شد سپهر غالیهسای | |
سر برآوردم از عماری خواب | بنشستم چو سبزه بر لب آب | |
آمد آن ابرو باد چون شب دوش | این درافشان و آن عبیرفروش | |
باد میرفت و ابر میافشاند | این سمن کاشت و آن بنفشه نشاند | |
چون شد آن مرغزار عنبر بوی | آب گل سر نهاد جوی به جوی | |
لعبتان آمدند عشرت ساز | آسمان بازگشت لعبت باز | |
تختی از تخته زر آوردند | تخت پوشی ز گوهر آوردند | |
چون شد انگیخته سریر بلند | بسته شد بر سرش بساط پرند | |
بزمی آراستند سلطانی | زیور بزم جمله نورانی | |
شور و آشوبی از جهان برخاست | آمدند آن جماعت از چپ و راست | |
در میان آن عروس یغمائی | برده از عاشقان شکیبائی | |
بر سر تخت شد قرار گرفت | تخت ازو رنگ نوبهار گرفت | |
باز فرمود تا مرا جستند | نامم از لوح غایبان شستند | |
رفتم و بر سریر خواندندم | هم به آیین خود نشاندندم | |
هم به ترتیب و ساز روز دگر | خوان نهادند و خوردها بر سر | |
هر ابائی که در خورد به بساط | وآورد در خورنده رنگ نشاط | |
ساختند آنچنان که باید ساخت | چونکه هرکس از آن خورش پرداخت | |
می نهادند و چنگ ساخته شد | از زدن رودها نواخته شد | |
نوش ساقی و جام نوشگوار | گرمتر کرد عشق را بازار | |
در سر آمد نشاط سرمستی | عشق با باده کرد همدستی | |
ترک من رحمت آشکارا کرد | هندوی خویش را مدارا کرد | |
رغبت افزود در نواختنم | مهربان شد به کار ساختنم | |
کرد شکلی به غمزه با یاران | تا شدند از برش پرستاران | |
خلوتی آنچنان و یاری نغز | تابم از دل در اوفتاد به مغز | |
دست بردم چو زلف در کمرش | درکشیدم چو عاشقان به برش | |
گفت هان وقت بیقراری نیست | شب شب زینهار خواری نیست | |
گر قناعت کنی به شکر و قند | گاز میگیر و بوسه در میبند | |
به قناعت کسی که شاد بود | تا بود محتشم نهاد بود | |
وانکه با آرزو کند خویشی | اوفتد عاقبت به درویشی | |
گفتمش چاره کن ز بهر خدای | کابم از سر گذشت و خار از پای | |
هست زنجیر زلف چون قیرت | من ز دیوانگان زنجیرت | |
در به زنجیر کن ترا گفتم | تا چو زنجیریان نیاشفتم | |
شب به آخر رسید و صبح دمید | سخن ما به آخری نرسید | |
گر کشی جانم از تو نیست دریغ | اینک اینک سر آنک آنک تیغ | |
این همه سر کشیدن از پی چیست | گل نخندید تا هوا نگریست | |
جوی آبی و آب جویت من | خاکی و آب دست شویت من | |
تشنهای را که او گلوده تست | آب در ده که آب در ده تست | |
ندهی آب من بقای تو باد | آب من نیز خاک پای تو باد | |
خاکیی را بگیر کابی برد | آب جوئی در آب جوئی مرد | |
قطرهای به تشنگی مگداز | تشنهای را به قطرهای بنواز | |
رطبی در فتاده گیر به شیر | سوزنی رفته در میان حریر | |
گر جز اینست کار تا خیزم | خاک در چشم آرزو ریزم | |
مرغی انگاشتم نشست و پرید | نه خر افتاده شد نه خیک درید | |
پاسخم داد کامشبی خوش باش | نعل شبدیز گو در آتش باش | |
گر شبی زین خیال گردی دور | یابی از شمع جاودانی نور | |
چشمهای را به قطرهای مفروش | کاین همه نیش دارد آن همه نوش | |
در یک آرزو به خود در بند | همه ساله به خرمی میخند | |
بوسه میگیر و زلف و میانداز | نرد رو با کنیزکان میباز | |
باغ داری به ترک باغ مگوی | مرغ با تست شیر مرغ مجوی | |
کام دل هست و کامرانی هست | در خیانت گری چه آری دست | |
امشبی با شکیب ساز و مکوش | دل بنه بر وظیفه شب دوش | |
من ازین پایه چون به زیر آیم | هم به دست آیم ارچه دیر آیم | |
ماهی از حوضه ار بشست آری | ماه را دیرتر به دست آری | |
چون گران دیدمش در آن بازی | کردم آهستگی و دمسازی | |
دل نهادم به بوسه چو شکر | روزه بستم به روزهای دگر | |
از سر عشوه باده میخوردم | بر سر تابه صبر میکردم | |
باز تب کرده را در آمد تاب | رغبتم تازه شد به بوس و شراب | |
چون دگرباره ترک دلکش من | در جگر دید جوش آتش من | |
کرد از آن لعبتان یکی را ساز | کاید و آتشم نشاند باز | |
یاری الحق چنانکه دل خواهد | دل همه چیز معتدل خواهد | |
خوشدل آن شد که باشدش یاری | گر بود کاچکی چنان باری | |
رفتم آن شب چنانکه عادت بود | وان شب کام دل زیادت بود | |
تا گه روز قند میخوردم | با پری دست بند میکردم | |
روز چون جامه کرد گازر شوی | رنگرزوار شب شکست سبوی | |
آن همه رنگهای دیده فریب | دور گشت از بساط زینت و زیب | |
در تمنا که چون شب آید باز | میخورم با بتان چین و طراز | |
زلف ترکی برآورم به کمر | دلنوازی درافکنم به جگر | |
گه خورم با شکر لبی جامی | گه بر آرم ز گلرخی کامی | |
چون شب آمد غرض مهیا بود | مسندم بر تراز ثریا بود | |
چندگاه این چنین برود و به می | هر شبم عیش بود پی در پی | |
اول شب نظارهگاهم نور | وآخر شب هم آشیانم حور | |
روز بودم به باغ و شب به بهشت | خاک مشگین و خانه زرین خشت | |
بودم اقلیم خوشدلی را شاه | روز با آفتاب و شب با ماه | |
هیچ کامی نه کان نبود مرا | بخت بود کان نمود مرا | |
چون در آن نعمتم نبود سپاس | حق نعمت زیاده شد ز قیاس | |
ورق از حرف خرمی شستم | کز زیادت زیادتی جستم | |
چون بسی شب رسید وعده ماه | شب جهان بر ستاره کرد سیاه | |
عنبرین طره سرای سپهر | طره ماه درکشید به مهر | |
ابرو بادی که آمدی زان پیش | تازه کردند تازهروئی خویش | |
شورشی باز در جهان افتاد | بانگ زیور بر آسمان افتاد | |
وآن کنیزان به رسم پیشینه | سیب در دست و نار در سینه | |
آمدند آن سریر بنهادند | حلقه بستند و حلق بگشادند | |
آمد آن ماه آفتاب نشان | در بر افکنده زلف مشکفشان | |
شمعها پیش و پس به عادت خویش | پس رها کن که شمع باشد پیش | |
با هزاران هزار زینت و ناز | بر سر بزمگاه خود شد باز | |
مطربان پرده را نوا بستند | پردهداران به کار بنشستند | |
ساقیان صرف ارغوانی رنگ | راست کردند بر ترنم چنگ | |
شاه شکر لبان چنان فرمود | کاورید آن حریف ما را زود | |
باز خوبان به ناز بردندم | به خداوند خود سپردندم | |
چون مرا دید مهربان برخاست | کرد بر دست راست جایم راست | |
خدمتش کردم و نشستم شاد | آرزوی گذشته آمد یاد | |
خوان نهادند باز بر ترتیب | بیش از اندازه خوردهای غریب | |
چون ز خوانریزه خورده شد روزی | می در آمد به مجلس افروزی | |
از کف ساقیان دریا کف | درفشان گشت کامهای صدف | |
من دگرباره گشته واله و مست | زلف او چون رسن گرفته به دست | |
باز دیوانم از رسن رستند | من دیوانه را رسن بستند | |
عنکبوتی شدم ز طنازی | وان شب آموختم رسنبازی | |
شیفتم چون خری که جو بیند | یا چو صرعی که ماه نو بیند | |
لرز لرزان چو دزد گنجپرست | در کمرگاه او کشیدم دست | |
دست بر سیم ساده میسودم | سخت میگشت و سست میبودم | |
چون چنان دید ماه زیبا چهر | دست بر دست من نهاد به مهر | |
بوسه زد دستم آن ستیزهحور | تا ز گنجینه دست کردم دور | |
گفت بر گنج بسته دست میاز | کز غرض کوتهست دست دراز | |
مهر برداشتن ز کان نتوان | کان به مهر است چون توان نتوان | |
صبر کن کان تست خرما بن | تا به خرما رسی شتاب مکن | |
باده میخور که خود کباب رسد | ماه می بین که آفتاب رسد | |
گفتم ای آفتاب گلشن من | چشمه نور و چشم روشن من | |
صبح رویت دمیده چون گل باغ | چون نمیرم برابرت چو چراغ | |
مینمائی به تشنه آب شکر | گوئی آنگه که لب بدوز و مخور | |
چون درآمد رخت به جلوهگری | عقل دیوانه شد که دید پری | |
نعلک گوش را چو کردی ساز | نعل در آتشم فکندی باز | |
با شبیخون ماه چون کوشم | آفتابی به ذره چون پوشم | |
دست چون دارمت که در دستی | اندهی نیستم چو تو هستی | |
از زمینی تو من هم از زمیم | گر تو هستی پری من آدمیم | |
لب به دندان گزیدنم تا چند | وآب دندان مزیدنم تا چند | |
چارهای کن که غم رسیده کسم | تا یک امشب به کام دل برسم | |
بس که جانم به لب رسیده ز درد | بوسه گرم ده مده دم سرد | |
بختم از یاری تو کار کند | یاری بخت بختیار کند | |
گوئی انده مخور که یار توام | کار خود کن که من به کار توام | |
کار ازین صعبتر که بار افتاد | وارهان وارهان که کار افتاد | |
گرچه آهو سرینی ای دلبند | خواب خرگوش دادنم تا چند | |
ترسم این پیر گرگ روبهباز | گرگی و روبهی کند آغاز | |
شیر گیرانه سوی من تازد | چون پلنگی به زیرم اندازد | |
آرزوهاست با تو بگذارم | کارزوی خود از تو بردارم | |
گر در آرزوم در بندی | میرم امشب در آرزومندی | |
ناز میکش که ناز مهمانان | تاجداران کشند و سلطانان | |
چون شکیبم نماند دیگربار | گفت چونین کنم تو دست بدار | |
ناز تو گر به جان بود بکشم | گر تو از خلخی من از حبشم | |
چه محل پیش چون تو مهمانی | پیشکش کردن را این چنین خوانی | |
لیکن این آرزو که میگوئی | دیریابی و زود میجوئی | |
گر براید بهشتی از خاری | آید از چون منی چنین کاری | |
وگر از بید بوی عود آید | از من اینکار در وجود آید | |
بستان هرچه از منت کامست | جز یکی آرزو که آن خامست | |
رخ ترا لب ترا و سینه ترا | جز دری آن دگر خزینه ترا | |
گر چنین کردهای شبت بیش است | این چنین شب هزار در پیش است | |
چون شدی گرم دل ز باده خام | ساقیی بخشمت چو ماه تمام | |
تا ازو کام خویش برداری | دامن من ز دست بگذاری | |
چون فریب زبان او دیدم | گوش کردم ولیک نشیندم | |
چند کوشیدم از سکونت و شرم | آهنم تیز بود و آتش گرم | |
بختم از دور گفت کای نادان | (لیس قریه وراء عبادان) | |
من خام از زیادت اندیشی | به کمی اوفتادم از بیشی | |
گفتم ای سخت کرده کار مرا | برده یکبارگی قرار مرا | |
صدهزار آدمی در این غم مرد | که سوی گنج راه داند برد | |
من که پایم فروشداست به گنج | دست چون دارم ارچه بینم رنج | |
نیست ممکن که تا دمی دارم | سر زلف ز دست بگذارم | |
یا بر این تخت شمع من بفروز | یا چو تختم به چارمیخ بدوز | |
یا بر این نطع رقص کن برخیز | یا دگر نطع خواه و خونم ریز | |
دل و جانی و هوش و بینائی | از تو چون باشدم شکیبائی | |
غرضی کز تو دلستان یابم | رایگانست اگربه جان یابم | |
کیست کو گنج رایگان نخرد | وارزوئی چنین به جان نخرد | |
شمعوار امشبی برافروزم | کز غمت چون چراغ میسوزم | |
سوز تو زنده دادم چو چراغ | زنده با سوز و مرده هست به داغ | |
آفتاب ار بگردد از سر سوز | تنگ روزی شود ز تنگی روز | |
این نه کامست کز تو میجویم | خوابی از بهر خویش میگویم | |
مغز من خفته شد درین چه شکیست | خفته و مرده بلکه هردو یکیست | |
گرنه چشمم رخ ترا دیدی | این چنین خوابها کجا دیدی | |
گر بر آنی که خون من ریزی | تیز شو هان که خون کند تیزی | |
وانگه از جوش خون و آتش مغز | حمله بردم بران شکوفه نغز | |
در گنجینه را گرفتم زود | تا کنم لعل را عقیق آمود | |
زارزوئی چنانکه بود نداشت | لابها کرد و هیچ سود نداشت | |
در صبوری بدان نواله نوش | مهل میخواست من نکردم گوش | |
خورد سوگند کین خزینه تراست | امشب امید و کام دل فرداست | |
امشبی بر امید گنج بساز | شب فردا خزینه میپرداز | |
صبر کردن شبی محالی نیست | آخر امشب شبیست سالی نیست | |
او همیگفت و من چو دشنه تیز | در کمر کرده دست کور آویز | |
خواهشی کو ز بهر خود میکرد | خارشم را یکی به صد میکرد | |
تا بدانجا رسید کز چستی | دادم آن بند بسته را سستی | |
چونکه دید او ستیزه کاری من | ناشکیبی و بیقراری من | |
گفت یک لحظه دیده را در بند | تا گشایم در خزینه قند | |
چون گشادم بر آنچه داری رای | در برم گیر و دیده را بگشای | |
من به شیرینی بهانه او | دیده بر بستم از خزانه او | |
چون یکی لحظه مهلتش دادم | گفت بگشای دیده بگشادم | |
کردم آهنگ بر امید شکار | تا درآرم عروس را به کنار | |
چونکه سوی عروس خود دیدم | خویشتن را در آن سبد دیدم | |
هیچکس گرد من نه از زن و مرد | مونسم آه گرم و بادی سرد | |
مانده چون سایهای ز تابش نور | ترکتازی ز ترکتازی دور | |
من درین وسوسه که زیر ستون | جنبشی زان سبد گشاد سکون | |
آمد آن یار و زان رواق بلند | سبدم را رسن گشاد ز بند | |
لخت چون از بهانه سیر آمد | سبدم زان ستون به زیر آمد | |
آنکه از من کناره کرد و گریخت | در کنارم گرفت و عذر انگیخت | |
گفت اگر گفتمی ترا صد سال | باورت نامدی حقیقت حال | |
رفتی و دیدی آنچه بود نهفت | این چنین قصه با که شاید گفت | |
من درین جوش گرم جوشیدم | وز تظلم سیاه پوشیدم | |
گفتمش کای چو من ستمدیده | رای تو پیش من پسندیده | |
من ستمدیده را به خاموشی | ناگزیر است ازین سیهپوشی | |
رو پرند سیاه نزد من آر | رفت و آورد پیش من شب تار | |
در سر افکندم آن پرند سیاه | هم در آن شب بسیچ کردم راه | |
سوی شهر خود آمدم دلتنگ | بر خود افکنده از سیاهی رنگ | |
من که شاه سیاه پوشانم | چون سیه ابر ازان خروشانم | |
کز چنان پخته آرزوی به کام | دور گشتم به آرزوئی خام | |
چون خداوند من ز راز نهفت | این حکایت به پیش من برگفت | |
من که بودم درم خریده او | برگزیدم همان گزیده او | |
با سکندر ز بهر آب حیات | رفتم اندر سیاهی ظلمات | |
در سیاهی شکوه دارد ماه | چتر سلطان از آن کنند سیاه | |
هیچ رنگی به از سیاهی نیست | داس ماهی چو پشت ماهی نیست | |
از جوانی بود سیه موئی | وز سیاهی بود جوان روئی | |
به سیاهی بصر جهان بیند | چرگنی بر سیاه ننشیند | |
گر نه سیفور شب سیاه شدی | کی سزاوار مهد ماه شدی | |
هفت رنگست زیر هفتو رنگ | نیست بالاتر از سیاهی رنگ | |
چون که بانوی هند با بهرام | باز پرداخت این فسانه تمام | |
شه بر آن گفته آفرینها گفت | در کنارش گرفت و شاد بخفت |