نظامی (لیلی و مجنون)/لیلی پس پرده عماری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (لیلی و مجنون) (لیلی پس پرده عماری) از نظامی |
' |
لیلی پس پرده عماری | در پردهدری ز پرده داری | |
از پرده نام و ننگ رفته | در پرده نای و چنگ رفته | |
نقل دهن غزل سرایان | ریحانی مغز عطر سایان | |
در پرده عاشقان خنیده | زخم دف مطربان چشیده | |
افتاده چو زلف خویش درتاب | بیمونس و بیقرار و بیخواب | |
مجنون رمیده نیز در دشت | سرگشته چو بخت خویش میگشت | |
بیعذر همی دوید عذرا | در موکب وحشیان صحرا | |
بوری به هزار زور میراند | بیتی به هزار درد میخواند | |
بر نجد شدی ز تیر وجدی | شیخانه ولی نه شیخ نجدی | |
بر زخمه عشق کوفتی پای | وز صدمه آه روفتی جای | |
هر عاشق کاه وی شنیدی | هر جامه که داشتی دریدی | |
از نرمدلان ملک آن بوم | بود آهنی آب داده چون موم | |
نوفل نامی که از شجاعت | بود آنطرفش به زیر طاعت | |
لشگر شکنی به زخم شمشیر | در مهر غزال و در غضب شیر | |
هم حشمت گیر و هم حشمدار | هم دولتمند و هم درمدار | |
روزی ز سر قوی سلاحی | آمد به شکار آن نواحی | |
در رخنه غارهای دلگیر | میگشت به جستجوی نخجیر | |
دید آبله پای دردمندی | بر هر موئی ز مویهبندی | |
محنت زده غریب و رنجور | دشمن کامی ز دوستان دور | |
وحشی شده از میان مردم | وحشی دو سه اوفتاده دردم | |
پرسید ز خوی و از خصالش | گفتند چنانکه بود حالش | |
کز مهر زنی بدین حزینی | دیوانه شد این چنین که بینی | |
گردد شب و روز بیت گویان | آن غالیه را زیاد جویان | |
هر باد که بوی او رساند | صد بیت و غزل بدو بخواند | |
هر ابر کزان دیار پوید | شعری چو شکر بدو بگوید | |
آیند مسافران زهر بوم | بینند در این غریب مظلوم | |
آرند شراب یا طعامی | باشد که بدو دهند جامی | |
گیرد به هزار جهد یک جام | وان نیز به یاد آن دلارام | |
در کار همه شمارش اینست | اینست شمار کارش اینست | |
نوفل چو شنید حال مجنون | گفتا که ز مردمی است اکنون | |
کاین دل شده را چنانکه دانم | کوشم که به کام دل رسانم | |
از پشت سمند خیزران دست | ران بازگشاد و بر زمین جست | |
آنگاه ورا به پیش خود خواند | با خویشتنش به سفره بنشاند | |
میگفت فسانهای گرمش | چندانکه چو موم کرد نرمش | |
گوینده چو دیدگان جوانمرد | بیدوست نوالهای نمیخورد | |
هرچه آن نه حدیث دوست بودی | گر خود همه مغز پوست بودی | |
از هر نمطی که قصه میخواند | جز در لیلی سخن نمیراند | |
وان شیفته زره رمیده | زآنها که شنیده آرمیده | |
خوشدل شد و آرمیده با او | هم خورد و هم آشمید با او | |
با او به بدیهه خوش درآمد | چون دید حریف خوش برآمد | |
میزد جگرش چو مغز برجوش | میخواند قصیدهای چون نوش | |
بر هر سخنی به خنده خوش | میگفت بدیههای چو آتش | |
وان چربسخن به خوش جوابی | میکرد عمارت خرابی | |
کز دوری آن چراغ پرنور | هان تا نشوی چو شمع رنجور | |
کورا به زر و به زور بازو | گردانم با تو هم ترازو | |
گر مرغ شود هوا بگیرد | هم چنگ منش قفا بگیرد | |
گر باشد چو شراره در سنگ | از آهنش آورم فرا چنگ | |
تا همسر تو نگردد آن ماه | از وی نکنم کمند کوتاه | |
مجنون ز سر امیدواری | میکرد به سجده حق گزاری | |
کاین قصه که عطر سای مغزست | گر رنگ و فریب نیست نغزست | |
او را به چو من رمیده خوئی | مادر ندهد به هیچ روئی | |
گل را نتوان به باد دادن | مه زاده به دیو زاد دادن | |
او را سوی ما کجا طوافست | دیوانه و ماه نو گزافست | |
شستند بسی به چارهسازی | پیراهن ما نشد نمازی | |
کردند بسی سپید سیمی | از ما نشد این سیه گلیمی | |
گر دست ترا کرامتی هست | آن دسترسی بود نه زین دست | |
اندیشه کنم که وقت یاری | در نیمه رهم فروگذاری | |
ناآمده این شکار در شست | داری زمن وز کار من دست | |
آن باد که این دهل زبانی | باشد تهی از تهی میانی | |
گر عهد کنی بدانچه گفتی | مزدت باشد که راه رفتی | |
ور چشمه این سخن سرابست | بگذار مرا ترا ثوابست | |
تا پیشه خویش پیش گیرم | خیزم پی کار خویش گیرم | |
نوفل ز نفیر زاری او | شد تیز عنان به یاری او | |
بخشود بر آن غریب همسال | هم سال تهی نه بلکه هم حال | |
میثاق نمود و خورد سوگند | اول به خدائی خداوند | |
وانگه به رسالت رسولش | کایمان ده عقل شد قبولش | |
کز راه وفا به گنج و شمشیر | کوشم نه چو گرگ بلکه چون شیر | |
نه صبر بود نه خورد و خوابم | تا آنچه طلب کنم بیابم | |
لیکن به توام توقعی هست | کز شیفتگی رها کنی دست | |
بنشینی و ساکنی پذیری | روزی دو سه دل به دستگیری | |
از تو دل آتشین نهادن | وز من در آهنین گشادن | |
چون شیفته شربتی چنان دید | در خوردن آن نجات جان دید | |
آسود و رمیدگی رها کرد | با وعده آن سخن وفا کرد | |
میبود به صبر پای بسته | آبی زده آتشی نشسته | |
با او به قرار گاه او تاخت | در سایه او قرارگه ساخت | |
گرمابه زد و لباس پوشید | آرام گرفت و باده نوشید | |
بر رسم عرب عمامه در بست | با او به شراب و رود بنشست | |
چندین غزل لطیف پیوند | گفت از جهت جمال دلبند | |
نوفل به سرش ز مهربانی | میکرد چو ابر درفشانی | |
چون راحت پوشش و خورش یافت | آراسته شد که پرورش یافت | |
شد چهره زردش ارغوانی | بالای خمیده خیزرانی | |
وآن غالیه گون خط سیاهش | پرگار کشید کرد ماهش | |
زان گل که لطافت نفس داد | باد آنچه ربود باز پس داد | |
شد صبح منیر باز خندان | خورشید نمود باز دندان | |
زنجیری دشت شد خردمند | از بندی خانه دور شد بند | |
در باغ گرفت سبزه آرام | دادند بدست سرخ گل جام | |
مجنون به سکونت و گرانی | شد عاقل مجلس معانی | |
وان مهتر میهمان نوازش | میداشت به صد هزار نازش | |
بیطلعت او طرب نمیکرد | می جز به جمال او نمیخورد | |
ماهی دو سه در نشاط کاری | کردند به هم شرابخواری | |
روزی دو بدو نشسته بودند | شادی و نشاط میفزودند | |
مجنون ز شکایت زمانه | بیتی دو سه گفت عاشقانه | |
کای فارغ از آه دودناکم | بر باد فریب داده خاکم | |
صد وعده مهر داده بیشی | با نیم وفا نکرده خویشی | |
پذرفته که پیشت آورم نوش | پذرفته خویش کرده فرموش | |
آورده مرا به دلفریبی | وا داده بدست ناشکیبی | |
دادیم زبان به مهر و پیوند | و امروز همی کنی زبان بند | |
صد زخم زبان شنیدم از تو | یک مرهم دل ندیدم از تو | |
صبرم شد و عقل رخت بربست | دریاب و گرنه رفتم از دست | |
دلداری بیدلی نمودن | وانگه به خلاف قول بودن | |
دور اوفتد از بزرگواری | یاران به از این کنند یاری | |
قولی که در او وفا نهبینم | از چون تو کسی روا نهبینم | |
بییار منم ضعیف و رنجور | چون تشنه ز آب زندگی دور | |
شرطست به تشنه آب دادن | گنجی به ده خراب دادن | |
گر سلسله مرا کنی ساز | ورنه شده گیر شیفتهای باز | |
گر لیلی را به من رسانی | ورنه نه من و نه زندگانی |