سعدی (غزلیات)/ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی) از سعدی |
' |
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی | دودم به سر برآمد زین آتش نهانی | |
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن | ما را نمیگشایند از قید مهربانی | |
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد | میبایدش کشیدن باری به ناتوانی | |
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی | دست از هزار عذرا بردی به دلستانی | |
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند | گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی | |
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان | همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی | |
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید | تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی | |
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید | گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی | |
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی | صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی | |
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد | دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی | |
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی | گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی | |
روی امید سعدی بر خاک آستانست | بعد از تو کس ندارد یا غایه الامانی |