ناصر خسرو (قصاید)/بگذر ای باد دلافروز خراسانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | ناصر خسرو (قصاید) (بگذر ای باد دلافروز خراسانی) از ناصر خسرو |
' |
بگذر ای باد دلافروز خراسانی | بر یکی مانده به یمگان دره زندانی | |
اندر این تنگی بیراحت بنشسته | خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی | |
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی | از دلش راحت وز تنش تن آسانی | |
دل پراندوهتر از نار پر از دانه | تن گدازندهتر از نال زمستانی | |
داده آن صورت و آن هیکل آبادان | روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی | |
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت | آن رخ روشن چون لالهی نعمانی | |
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه | دستگیریش نه جز رحمت یزدانی | |
بیگناهی شده همواره برو دشمن | ترک و تازی و عراقی و خراسانی | |
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه | که تو بد مذهبی و دشمن یارانی | |
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟ | نه مرا داد خداوند سلیمانی | |
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور | بانگ دارند همی چون سگ کهدانی | |
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم | به گه حجت، یارب تو همی دانی | |
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان | خویشتن را نکند مرد نگهبانی | |
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید | با گروهی همه چون غول بیابانی؟ | |
که بود حجت بیهوده سوی جاهل | پیش گوساله نشاید که قرانخوانی | |
نکند با سفها مرد سخن ضایع | نان جو را که دهد زیرهی کرمانی؟ | |
آن همی گوید امروز مرا بد دین | که بجز نام نداند ز مسلمانی | |
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی | جانت پنهان شده در قرطه نادانی | |
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟ | چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟ | |
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت | تو همی براثر استر او رانی؟ | |
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان | انده جهل خوری و غم حیرانی | |
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی | که تو پشت و سپه و قوت ایشانی | |
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت | دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟ | |
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی | چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟ | |
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی | به چو بر خالت دیبای سپاهانی | |
فضل یاران نکند سود تو را فردا | چو پدید آید آن قوت پنهانی | |
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری | یا سزاوار ندیدندت و ارزانی | |
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟ | خیره پیش ضعفا ریش همی لانی | |
خرداومند سخندان بهتو برخندد | چو مر آن بیخردان را تو بگریانی | |
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند | چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟ | |
سیرت راهزنان داری لیکن تو | جز که بستان و زر و ضیعت نستانی | |
روز با روزه و با ناله و تسبیحی | شب با مطرب و با باده ریحانی | |
باده پخته حلال است به نزد تو | که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی | |
کتب حیلت چون آب ز بر داری | مفتی بلخو نیشابور و هری زانی | |
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی | تو مر آن را به یکی نکته بگردانی | |
با چنین حکم مخالف که همی بینی | تو فرومایه پدرزاده شیطانی | |
تا به گفتاری پربار یکی نخلی | چون به فعل آئی پرخار مغیلانی | |
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم | گفتم اینک سخن کوته و پایانی | |
روی زی حضرت آل نبی آوردم | تا بدادند مرا نعمت دوجهانی | |
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم | جفت گشتهستم با حکمت لقمانی | |
پیش داعی من امروز چو افسانه است | حکمت ثابت بن قرهی حرانی | |
داغ مستنصر بالله نهادهستم | بر برو سینه و بر پهنهی پیشانی | |
آن خداوند که صد شکر کند قیصر | گر به باب الذهب آردش به دربانی | |
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش | سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی | |
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش | بسی از رازی وز خانه و سامانی | |
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان | پیش ازین آمده بودند به مهمانی | |
این چنین احسان بر خلق کرا باشد | جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟ | |
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل | غرض ایزدی از عالم جسمانی | |
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید | چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی | |
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را | چون تو را دید بسی خورد پشیمانی | |
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت | طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی | |
گیتی امید به اقبال تو میدارد | که ازو گرد به شمشیر بیوشانی | |
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید | این خلاف از همه آفاق و پریشانی | |
چو به بغداد فروآئی پیش آرد | دیو عباسی فرزند به قربانی | |
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت | فضلها دارد بر لولوی عمانی | |
نعمت عالم باقی چو مرا دادی | چه براندیشم ازاین بی مزهی فانی؟ |