مثنوی معنوی/دیدن درویش جماعت مشایخ را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (دیدن درویش جماعت مشایخ را در خواب و درخواست کردن روزی حلال بیمشغول شدن به کسب و از عبادت ماندن و ارشاد ایشان او را و میوههای تلخ و ترش کوهی بر وی شیرین شدن به داد آن مشایخ) از مولوی |
' |
آن یکی درویش گفت اندر سمر | خضریان را من بدیدم خواب در | |
گفتم ایشان را که روزی حلال | از کجا نوشم که نبود آن وبال | |
مر مرا سوی کهستان راندند | میوهها زان بیشه میافشاندند | |
که خدا شیرین بکرد آن میوه را | در دهان تو به همتهای ما | |
هین بخور پاک و حلال و بیحساب | بی صداع و نقل و بالا و نشیب | |
پس مرا زان رزق نطقی رو نمود | ذوق گفت من خردها میربود | |
گفتم این فتنهست ای رب جهان | بخششی ده از همه خلقان نهان | |
شد سخن از من دل خوش یافتم | چون انار از ذوق میبشکافتم | |
گفتم ار چیزی نباشد در بهشت | غیر این شادی که دارم در سرشت | |
هیچ نعمت آرزو ناید دگر | زین نپردازم به حور و نیشکر | |
مانده بود از کسب یک دو حبهام | دوخته در آستین جبهام |