مثنوی معنوی/سر آغاز 4
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (سر آغاز) از مولوی |
' |
ای ضیاء الحق حسام الدین توی | که گذشت از مه به نورت مثنوی | |
همت عالی تو ای مرتجا | میکشد این را خدا داند کجا | |
گردن این مثنوی را بستهای | میکشی آن سوی که دانستهای | |
مثنوی پویان کشنده ناپدید | ناپدید از جاهلی کش نیست دید | |
مثنوی را چون تو مبدا بودهای | گر فزون گردد توش افزودهای | |
چون چنین خواهی خدا خواهد چنین | میدهد حق آرزوی متقین | |
کان لله بودهای در ما مضی | تا که کان الله پیش آمد جزا | |
مثنوی از تو هزاران شکر داشت | در دعا و شکر کفها بر فراشت | |
در لب و کفش خدا شکر تو دید | فضل کرد و لطف فرمود و مزید | |
زانک شاکر را زیادت وعده است | آنچنانک قرب مزد سجده است | |
گفت واسجد واقترب یزدان ما | قرب جان شد سجده ابدان ما | |
گر زیادت میشود زین رو بود | نه از برای بوش و های و هو بود | |
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم | حکم داری هین بکش تا میکشیم | |
خوش بکش این کاروان را تا به حج | ای امیر صبر مفتاح الفرج | |
حج زیارت کردن خانه بود | حج رب البیت مردانه بود | |
زان ضیا گفتم حسامالدین ترا | که تو خورشیدی و این دو وصفها | |
کین حسام و این ضیا یکیست هین | تیغ خورشید از ضیا باشد یقین | |
نور از آن ماه باشد وین ضیا | آن خورشید این فرو خوان از نبا | |
شمس را قرآن ضیا خواند ای پدر | و آن قمر را نور خواند این را نگر | |
شمس چون عالیتر آمد خود ز ماه | پس ضیا از نور افزون دان به جاه | |
بس کس اندر نور مه منهج ندید | چون برآمد آفتاب آن شد پدید | |
آفتاب اعواض را کامل نمود | لاجرم بازارها در روز بود | |
تا که قلب و نقد نیک آید پدید | تا بود از غبن و از حیله بعید | |
تا که نورش کامل آمد در زمین | تاجران را رحمة للعالمین | |
لیک بر قلاب مبغوضست و سخت | زانک ازو شد کاسد او را نقد و رخت | |
پس عدو جان صرافست قلب | دشمن درویش کی بود غیر کلب | |
انبیا با دشمنان بر میتنند | پس ملایک رب سلم میزنند | |
کین چراغی را که هست او نور کار | از پف و دمهای دزدان دور دار | |
دزد و قلابست خصم نور بس | زین دو ای فریادرس فریاد رس | |
روشنی بر دفتر چارم بریز | کفتاب از چرخ چارم کرد خیز | |
هین ز چارم نور ده خورشیدوار | تا بتابد بر بلاد و بر دیار | |
هر کش افسانه بخواند افسانه است | وآنک دیدش نقد خود مردانه است | |
آب نیلست و به قبطی خون نمود | قوم موسی را نه خون بد آب بود | |
دشمن این حرف این دم در نظر | شد ممثل سرنگون اندر سقر | |
ای ضیاء الحق تو دیدی حال او | حق نمودت پاسخ افعال او | |
دیدهی غیبت چو غیبست اوستاد | کم مبادا زین جهان این دید و داد | |
این حکایت را که نقد وقت ماست | گر تمامش میکنی اینجا رواست | |
ناکسان را ترک کن بهر کسان | قصه را پایان بر و مخلص رسان | |
این حکایت گر نشد آنجا تمام | چارمین جلدست آرش در نظام |