تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/ضحاک»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
Bellavista (گفتگو | مشارکتها) (←پادشاهی ضحاک هزار سال بود: اصلاح فاصلهٔ مجازی) |
Bellavista (گفتگو | مشارکتها) |
||
خط ۱۰: | خط ۱۰: | ||
== پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود == | == پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود == | ||
{{شعر}} | {{شعر}} | ||
− | [[پرونده:Zahak 12.ogg|thumb|right|300px|چو ضحاک بر تخت شد شهریار]] | + | [[پرونده:Zahak 12.ogg|thumb|right|300px|'''چو ضحاک بر تخت شد شهریار''']] |
− | {{ب|چو ضحاک بر تخت شد شهریار|برو سالیان انجمن شد هزار}} | + | {{ب|'''چو ضحاک بر تخت شد شهریار'''|برو سالیان انجمن شد هزار}} |
{{ب|سراسر زمانه بدو گشت باز|بر آمد برین روزگاری دراز}} | {{ب|سراسر زمانه بدو گشت باز|بر آمد برین روزگاری دراز}} | ||
{{ب|نهان گشت کردار فرزانگان|پراگنده شد کام دیوانگان}} | {{ب|نهان گشت کردار فرزانگان|پراگنده شد کام دیوانگان}} |
نسخهٔ ۲۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۸:۰۱
جمشید | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
فریدون |
پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود
چو ضحاک بر تخت شد شهریار | برو سالیان انجمن شد هزار | |
سراسر زمانه بدو گشت باز | بر آمد برین روزگاری دراز | |
نهان گشت کردار فرزانگان | پراگنده شد کام دیوانگان | |
هنر خوار شد جادویی ارجمند | نهان راستی، آشکارا گزند | |
شده بر بدی دست دیوان دراز | ز نیکی نبودی سخن جز به راز | |
دو پاکیزه از خانهی جمشید | برون آوریدند لرزان چو بید | |
که جمشید را هر دو خواهر بدند | سر بانوان را چو افسر بدند | |
ز پوشیدهرویان یکی شهرناز | دگر ماهرویی بنام ارنواز | |
به ایوان ضحاک بردندشان | بدآن اژدهافش سپردندشان | |
بپروردشان از ره بدخویی | بیاموختشان کژی و جادویی | |
بدین بود بنیاد ضحاک شوم | جهان شد مرورا چو یک مهره موم | |
ندانست خود جز بد آموختن | جز از کشتن و غارت و سوختن | |
چنان بد که هر شب دو مرد جوان | چه کهتر چه از تخمهی پهلوان | |
خورشگر ببردی به ایوان شاه | وزو ساختی راه درمان شاه | |
بکشتی و مغزش برون آختی | مران اژدها را خورش ساختی | |
دو پاکیزه از گوهر پادشا | دو مرد گرانمایه و پارسا | |
یکی نام ارمایل پاک دین | دگر نام گرمایل پیش بین | |
چنان بد که بودند روزی به هم | سخن رفت هر گونه از بیش و کم | |
ز بیدادگر شاه وز لشگرش | وز آن رسمهای بد اندر خورش | |
یکی گفت ما را به خوالیگری | بباید بر شاه رفت آوری | |
وز آن پس یکی چاره یی ساختن | ز هر گونه اندیشه انداختن | |
مگر زین دو تن را که ریزند خون | یکی را توان آوریدن برون | |
برفتند و خوالیگری ساختند | خورشها و اندازه بشناختند | |
خورش خانهی پادشاه جهان | گرفن آن دو بیدار دل در نهان | |
چو آمد به هنگام خون ریختن | به شیرین روان اندر آویختن | |
از آن روزبانان مردم کشان | گرفتند دو مرد جوان را کشان | |
زنان پیش خوالیگران تاختند | ز بالا به روی اندر انداختند | |
پر از درد خوالیگران را جگر | پر از خون دو دیده پر از کینه سر | |
همی بنگرید این بدان آن بدین | ز کردار بیداد شاه زمین | |
از آن دو یک را بپرداختند | جزین چارهای نیز نشناختند | |
برون کرد مغز سر گوسپند | بیامیخت با مغز آن ارجمند | |
یکی را به جان داد زنهار و گفت | نگر تا بیاری سر اندر نهفت | |
نگر تا نباشی به آباد شهر | تو را از جهان دشت و کوه است بهر | |
به جای سرش ز آن سری بی بها | خورش ساختند از پی اژدها | |
ازین گونه هر ماهیان سی جوان | ازیشان همی یافتندی روان | |
چو گرد آمدی مرد ازیشان دویست | بر آن سان که نشناختندی که کیست | |
خورشگر بدیشان بزی چند و میش | سپردی و صحرا نهادند پیش | |
کنون کرد از آن تخمه دارد نژاد | که ز آباد ناید به دل برش یاد | |
ز مردان جنگی یکی خواست | بکشتی چو با دیو برخاستی | |
کجا نامور دختری خوبروی | بپرده درون بود بی گفت و گوی |
اندر خواب دیدن ضحاک فریدون را
چو از روزگارش چهل سال ماند | نگر تا به سر برش یزدان چه راند | |
در ایوان شاهی شبی دیر باز | به خواب اندرون بود با ارنواز | |
چنان دید کز کاخ شاهنشهان | سه جنگی پدید آمدی ناگهان | |
دو مهتر یکی کهتر اندر میان | به بالای سرو و بفر کیان | |
کمر بستن و رفتن شاهوار | به جنگ اندرون گرزهٔ گاو سار | |
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ | نهادی به گردن برش پالهنگ | |
همی تاختی تا دماوند کوه | کشان و دوان از پس اندر گروه | |
بپیچید ضحاک بیدادگر | بدریدش از هول گفتی جگر | |
یکی بانگ برزد به خواب اندرون | که لرزان شد آن خانهٔ سد ستون | |
بجستند خورشید رویان ز جای | از آن غلغل نامور کدخدای | |
چنین گفت ضحاک را ارنواز | که شاها چه بودت؟نگویی به راز؟ | |
که خفته به آرام در خان خویش | برین سان بترسیدی از جان خویش | |
زمین هفت کشور به فرمان تست | دد و دام و مردم به پیمان تست | |
به خورشید رویان جهاندار گفت | که چونین شگفتی، بشاید نهفت | |
که گر از من این داستان بشنوید | شودتان از جان من نا امید | |
به شاه گرانمایه گفت ارنواز | که بر ما بباید گشادنت راز | |
توانیم کردن مگر چاره ی | که بی چاره ی نیست پتیاره ی | |
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت | همه خواب یکی به یک بدیشان بگفت | |
چنین گفت با نامور ماه روی | که مگذار این را ره چاره جوی | |
نگین زمانه سر تخت تست | جهان روشن از نامور بخت تست | |
تو داری جهان زیر انگشتری | دد و مرغ و دیو و پری | |
ز هر کشوری گردکن مهتران | از اخترشناسان و افسونگران | |
سخن سر به سر موبدان را بگوی | پژوهش کن و راستی بازجوی | |
نگه کن که هوش تو بردست کیست | ز مردم شمار، ار ز دیو و پریست | |
چو دانسته شد، چاره ساز آن زمان | به خیره مترس از بد بدگمان | |
شه برمنش را خوش آمد سخن | که آن سرو سیمین برافکند بن | |
جهان از شب تیره چون پر زاغ | هم آنگه سر از کوه بر زد چراغ | |
تو گفتی که بر گنبد لاژورد | بگسترد خورشید یاقوت زرد | |
سپهبد به هر جا که بد موبدی | سخندان و بیداردل بخردی | |
ز کشور به نزدیک خویش آورید | بگفت آن جگر خسته خوابی که دید | |
نهانی سخن کردشان آشکار | ز نیک و بد و گردش روزگار | |
که بر من زمانه کی آید به سر؟ | کرا باشد این تاج و تخت و کمر؟ | |
گر این راز با من بباید گشاد | وگر سر بخواری بباید نهاد | |
لب موبدان خشک و رخساره تر | زبان پر ز گفتار با یکدگر | |
که گر بودنی ها بازگوییم راست | به جان است پیگار و جان بی بهاست | |
وگر نشنود بودنی ها درست | بباید هم اکنون ز جان دست شست | |
سه روز اندرین کار شد روزگار | سخن کس نیارست کرد آشکار | |
به روز چهارم بر آشفت شاه | بر آن موبدان نماینده را | |
که گر زنده تان دار باید به سود | وگر بودنی ها بباید نمود | |
همه موبدان سرفگنده نگون | پر از هول دل دیدگان پر ز خون | |
از آن نامداران بسیار هوش | یکی بود بینادل و تیزگوش | |
خردمند و بیدار و زیرک به نام | کزآن موبدان او زدی پیش گام | |
دلش تنگتر گشت و ناباک شد | گشاده زبان پیش ضحاک شد | |
بدو گفت پردخته کن سر ز باد | که جز مرگ را کس ز مادر نزاد | |
جهاندار پیش از تو بسیار بود | که تخت مهی را سزاوار بود | |
فراوان غم و شادمانی شمرد | برفت و جهان دیگری را سپرد | |
اگر بارهٔ آهنینی به پای | سپهرت بساید نمانی به جای | |
کسی را بود زین سپس تخت تو | به خاک اند آرد سر و بخت تو | |
کجا نام آو آفریدون بود | زمین را سپهری همایون بود | |
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد | نیامد گه پرسش و سردباد | |
چو او زاید از مادر پرهنر | به سان درختی شود بارور | |
به مردی رسد برکشد سربماه | کمر جوید و تاج و تخت و کلاه | |
به بالا شود چون یکی سرو برز | بگردن بر آرد ز پولاد گرز | |
زند بر سرت گرزهٔ گاوسار | بگیردت زار و ببنددت خوار | |
بدو گفت ضحاک ناپاک دین | چرا بنددم از منش چیست کین | |
دلاور گفت گر بخردی | کسی بی بهانه نسازد بدی | |
برآید بدست تو هوش پدرش | از آن درد گردد پر از کینه سرش | |
یکی گاو پرمایه خواهد بدن | جهان جوی را دایه خواهد بدن | |
تبه گردد آن هم به دست تو بر | بدین کینه کشد گرزهٔ گاو سر | |
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش | ز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش | |
گرانمایه از پیش تخت بلند | بتابید روی از نهیب گزند | |
چو آمد دل نامور بازجای | به تخت کیان اندر آورد پای | |
نشان فریدون به گرد جهان | همی بازجست آشکار و نهان | |
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد | شده روز روشن برو لاژورد |
اندر زادن فریدون
بر آمد برین روزگار دراز | کشید اژدهافش بتنگی فراز | |
خجسته فریدون ز مادر بزاد | جهان را یکی دیگر آمد نهاد | |
ببالید بر سان سرو سهی | همی تافت زو فر شاهنشاهی | |
جهانجوی با فر جمشید بود | به کردار تابنده خورشید بود | |
جهان را چو باران به بایستگی | روان را چو دانش به شایستگی | |
به سر بر همی گشت گردان سپهر | شده رام با آفریدون به مهر | |
همان گاو کش نام برمایه بود | ز گاوان ورا برترین پایه | |
ز مادر جدا شد چو طاووس نر | به هر موی بر تازه رنگی دگر | |
شده انجمن بر سرش بخردان | ستاره شناسان و هم موبدان | |
که کس در جهان گاو چونان ندید | نه از پیرسر کاردانان شنید | |
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی | به گرد جهان هم بدین جست و جوی | |
فریدون که بودش پدر آبتین | شده تنگ بر آبتین بر زمین | |
گریزان و از خویشتن گشته سیر | برآویخت ناگاه بر کام شیر | |
از آن روزبانان ناپاک مرد | تنی چند روزی بدو بازخورد | |
گرفتند و بردند بسته چو یوز | برو بر سرآورد ضحاک روز | |
خردمند مام فریدون چو دید | که بر جفت او بر چنان بد رسید | |
فرانک بدش نام و فرخنده بود | به مهر فریدون دل آگنده بود | |
پر از داغ دل خسته روزگار | همی رفت پویان بدان مرغزار | |
کجا نامور گاو پرمایه بود | که بایسته بر تنش پیرایه بود | |
به پیش نگهبان آن مرغزار | خروشید و بارید خون بر کنار | |
بدو گفت کاین کودک شیرخوار | ز من روزگاری به زنهار دار | |
پدر وارش از مادر اندر پذیر | وزین گاو نغزش بپرور به شیر | |
وگر باره خواهی روانم تراست | گروگان کنم جان بدان کت هواست | |
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز | چنین داد پاسخ بدان پاک مغز | |
که چون بنده در پیش فرزند تو | بباشم پرستندهٔ پند تو | |
سه سالش همی داد ز آن گاو شیر | هشیوار بیدار زنهار گیر | |
نشد سیر ضحاک از آن جست و جوی | شد از گاو گیتی پر از گفت و گوی | |
دوان مادر آمد سوی مرغزار | چنین گفت با مرد زنهار دار | |
که اندیشهٔ در دلم ایزدی | فراز آمدست از ره بخردی | |
همی کرد باید کزین چاره نیست | که فرزند و شیرین روانم یکیست | |
ببرم پی از خاک جادوستان | شوم تا سر مرز هندوستان | |
شوم ناپدید از میان گروه | برم خوب رخ را به البرز کوه | |
بیاورد فرزند را چون نوند | چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند | |
یکی مرد دینی بر آن کوه بود | که از کار گیتی بی اندوه بود | |
فرانک بدو گفت کای پاک دین | منم سوگواری ز ایران زمین | |
بدان کین گرانمایه فرزند من | همی بود خواهد سر انجمن | |
ترا بود باید نگهبان او | پدروار لرزنده بر جان او | |
پذیرفت فرزند او نیک مرد | نیاورد هرگز بدو باد سرد | |
خبر شد به ضحاک بد روزگار | از آن گاو پرمایه و مرغزار | |
بیامد از آن کینه چون پیل مست | مران گاو پرمایه را کرد پست | |
همه هر چه دید اندرو چارپای | بیفگند و زیشان بپرداخت جای | |
سبک سوی خان فریدون شتافت | فراوان پژوهید و کس را نیافت | |
به ایوان او آتش اندر فگند | ز پای اندر آورد کاخ بلند |
پرسیدن فریدون نژاد خود را از مادر
چو بگذشت از آن بر فریدون دو هشت | ز البرز کوه اندر آمد به دشت | |
بر مادر آمد پژوهید و گفت | که بگشای بر من راز نهفت | |
بگو مر مرا تا که بودم پدر | کیم من ز تخم کدامین گهر | |
چه گویم کیم بر سر انجمن | یکی دانشی داستانم بزن | |
فرانک بدو گفت کای نامجوی | بگویم ترا هر چه گفتی بگوی | |
تو بشناس کز مرز ایران زمین | یکی مرد بد نام او آبتین | |
ز تخم کیان بود و بیدار بود | خردمند و گرد و بی آزار بود | |
ز تهمورث گرد بودش نژاد | پدر بر پدر بر همی داشت یاد | |
پدر بد ترا و مرا نیک شوی | نبد روز روشن مرا جز بدوی | |
چنان بد که ضحاک جادوپرست | از ایران به جان تو یازید دست | |
ازو من نهانت همی داشتم | چه مایه به بد روز بگذاشتم | |
پدرت آن گرانمایه مرد جوان | فدا کرده پیش تو روشن روان | |
ابر کتف ضحاک جادو دو مار | برست و برآورد از ایران دمار | |
سر بابت از مغز پرداختند | همان اژدها را خورش ساختند | |
سرانجام رفتم سوی بیشه یی | که کس را نه ز آن بیشه اندیشه یی | |
یکی گاو دیدم چو خرم بهار | سراپای نیرنگ و رنگ و نگار | |
نگهبان او پای کرده بکش | نشسته به بیشه درون شاه فش | |
بدو دادمت روزگاری دراز | همی پروریدت به بر بر به ناز | |
ز پستان آن گاو طاوس رنگ | برافراختی چون دلاور پلنگ | |
سرانجام ز آن گاو آن مرغزار | یکایک خبر شد سوی شهریار | |
ز بیشه ببردم ترا ناگهان | گریزنده ز ایوان و از خان و مان | |
بیامد بکشت آن گرانمایه را | چنان بی زبان مهربان دایه را | |
وز ایوان ما تا به خورشید خاک | برآورد و کرد آن بلندی مغاک | |
فریدون چو بشنید بگشاد گوش | ز گفتار مادر برآمد به جوش | |
دلش گشت پر درد و سر پر ز کین | به ابرو ز خشم اندر آورد چین | |
چنین داد پاسخ به مادر که شیر | نگردد مگر ز آزمایش دلیر | |
کنون کردنی کرد جادو پرست | مرا برد باید به شمشیر دست | |
بپویم به فرمان یزدان پاک | برآرم ز ایوان ضحاک خاک | |
بدو گفت مادر که این رای نیست | ترا با جهان سر به سر پای نیست | |
جهاندار ضحاک با تاج و گاه | میان بسته فرمان او را سپاه | |
چو خواهد ز هر کشوری سدهزار | کمر بسته او را کند کارزار | |
جز اینست آیین پیوند و کین | جهان را به چشم جوانی مبین | |
که هر کو نبیند جوانی چشید | به گیتی جز از خویشتن را ندید | |
بدان مستی اندر دهد سر بباد | ترا روز جز شاد و خرم مباد | |
چنان بد که ضحاک را روز و شب | به نام فریدون گشادی دو لب | |
بر آن برز بالا ز بیم نشیب | شده ز آفریدون دلش پر نهیب | |
چنان بد که یک روز بر تخت عاج | نهاده به سر بر ز پیروزه تاج | |
ز هر کشوری مهتران را بخواست | که در پادشاهی کند پشت راست | |
از آن پس چنین گفت با موبدان | که ای پر هنر با گهر بخردان | |
مرا در نهانی یکی دشمنست | که بر بخردان این سخن روشن است | |
ندارم همی دشمن خرد خوار | بترسم همی از بد روزگار | |
همی زین فزون بایدم لشگری | هم از مردم و هم ز دیو و پری | |
بباید بدین بود همداستان | که من ناشکیبم بدین داستان | |
یکی محضر اکنون بباید نبشت | که جز تخم نیکی سپهبد نکشت | |
نگوید سخن جز همه راستی | نخواهد به داد اندرون کاستی | |
ز بیم سپهبد همه راستان | بر آن کار گشتند همداستان | |
بر آن محضر اژدها ناگزیر | گواهی نبشتند برنا و پیر | |
هم آنگه یکایک ز درگاه شاه | برآمد خروشیدن دادخواه | |
ستم دیده را پیش او خواندند | بر نامدارانش بنشاندند | |
بدو گفت مهتر به روی دژم | که بر گوی تا از که دیدی ستم | |
خروشیدزد دست بر سر ز شاه | که شاها منم کاوهٔ دادخواه | |
یکی بی زیان مرد آهنگرم | ز شاه آتش آید همی بر سرم | |
تو شاهی و گر اژدها پیکری | بباید بدین داستان داوری | |
که گر هفت کشور به شاهی تراست | چرا رنج و سختی همه بهر ماست | |
شماریت با من بباید گرفت | بدان تا جهان ماند اندر شگفت | |
مگر کز شمار تو آید پدید | که نوبت ز گیتی به من چون رسید | |
که مارانت را مغز فرزند من | همی داد باید زهر انجمن | |
سپهبد به گفتار او بنگرید | شگفت آمدش کان سخن ها شنید | |
بدو باز دادند فرزند او | به خوبی بجستند پیوند او | |
بفرمود پس کاوه را پادشاه | که باشد بر آن محضر اندر گواه | |
چو برخواند کاوه همه محضرش | سبک سوی پیران آن کشورش | |
خروشید کای پای مردان دیو | بریده دل از ترس گیهان خدیو | |
همه سوی دوزخ نهادید روی | سپردید دل ها به گفتار اوی | |
نباشم بدین محضر اندر گواه | نه هرگز براندیشم از پادشاه | |
خروشید و برجست لرزان ز جای | بدرید و بسپرد محضر به پای | |
گرانمایه فرزند او پیش اوی | ز ایوان برون شد خروشان به کوی | |
مهان شاه را خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زمین | |
ز چرخ فلک برسرت بادسرد | نیارد گذشتن به روز نبرد | |
چرا پیش تو کاوهٔ خام گوی | به سان همالان کند سرخ روی | |
همه محضر ما و پیمان تو | بدرد بپیچد ز فرمان تو | |
کی نامور پاسخ آورد زود | که از من شگفتی بباید شنود | |
که چون کاوه آمد ز درگه پدید | دو گوش من آواز او را شنید | |
میان من و او ز ایوان درست | تو گفتی یکی کوه آهن برست | |
ندانم که شاید بدن زین سپس | که راز سپهری ندانست کس |
داستان ضحاک با کاوه آهنگر
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه | برو انجمن گشت بازارگاه | |
همی بر خروشید و فریاد خواند | جهان را سراسر سوی داد خواند | |
از آن چرم کاهنگران پشت پای | بپوشند هنگام زخم درای | |
همان گه ز بازار برخاست گرد | همان کاوه آن بر سر نیزه کرد | |
خروشان همی رفت نیزه به دست | که ای نامداران یزدان پرست | |
کسی کو هوای فریدون کند | دل از بند ضحاک بیرون کند | |
بپویید کین مهتر آهرمنست | جهان آفرین را بدل دشمنست | |
بدان بی بها ناسزاوار پوست | پدید آمد آوای دشمن ز دوست | |
همی رفت پیش اندرون مرد گرد | جهانی برو انجمن شد نه خرد | |
بدانست خود کافریدون کجاست | سر اندر کشید و همی رفت راست | |
بیامد به درگاه سالار نو | بدیدندش آنجا و برخاست غو | |
چو آن پوست بر نیزه بردید کی | به نیکی یکی اختر افگند پی | |
بیاراست آن را به دیبای روم | ز گوهر برو پیکر از زر بوم | |
بزد بر سرخویش چون گرد ماه | یکی فال فرخ پی افکند شاه | |
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش | همی خواندش کاویانی درفش | |
از آن پس هر آنکس که بگرفت گاه | بشاهی بسر بر نهادی کلاه | |
بر آن بی بها چرم آهنگران | برآویختی نو بنو گوهران | |
ز دیبای پرمایه و پرنیان | بر آن گونه شد اختر کاویان | |
که اندر شب تیره خورشید بود | جهان را ازو دل پرامید بود | |
بگشت اندرین نیز چندی جهان | همی بودنی داشت اندر نهان | |
فریدون چو گیتی بر آن گونه دید | جهان پیش ضحاک وارونه دید | |
سوی مادر آمد کمر بر میان | بسر بر نهاده کلاه کیان | |
که من رفتنی ام سوی کارزار | ترا جز نیایش مباد ایچ کار | |
ز گیتی جهان آفرین را پرست | ازو دان بهر نیکی ی زوردست | |
فرو ریخت آب از مژه مادرش | همی خواند با خون دل داورش | |
به یزدان همی گفت زنهار من | سپردم ترا ای جهاندار من | |
بگردان ز جانش بد جادوان | بپرداز گیتی ز نا بخردان | |
فریدون سبک ساز رفتن گرفت | سخن را ز هر کس نهفتن گرفت | |
برادر دو بودش دو فرخ همال | ازو هر دو آزاده مهتر بسال | |
یکی بود ازیشان کیانوش نام | دگر نام پرمایهٔ شادکام | |
فریدون بریشان زبان برگشاد | که خرم زنید ای دلیران و شاد | |
که گردون نگردد بجز بر بهی | بما باز گردد کلاه مهی | |
بیارید داننده آهنگران | یکی گرز فرمود باید گران | |
چو بگشاد لب هر دو بشتافتند | ببازار آهنگران تاختند | |
هر آنکس کزان پیشه بد نام جوی | بسوی فریدون نهادند روی | |
جهانجوی پرگار بگرفت زود | وزان گرز پیکر بدیشان نمود | |
نگاری نگارید بر خاک پیش | همیدون بسان سر گاومیش | |
بر آن دست بردند آهنگران | چو شد ساخته کار گرز گران | |
بپیش جهانجوی بردند گرز | فروزان بکردار خورشید برز | |
پسند آمدش کار پولادگر | ببخشیدشان جامه و سیم و زر | |
بسی کردشان نیز فرخ امید | بسی دادشان مهتری را نوید | |
که گر اژدها را کنم زیر خاک | بشویم شما را سر از گرد پاک |
رفتن فریدون به جنگ ضحاک
فریدون به خورشید بر برد سر | کمر تنگ بستش به کین پدر | |
برون رفت خرم به خرداد روز | به نیک اختر و فال گیتی فروز | |
سپاه انجمن شد به درگاه او | به ابر اندر آمد سر گاه او | |
به پیلان گردون کش و گاو میش | سپه را همی توشه بردند پیش | |
کیانوش و پرمایه بر دست شاه | چو کهتر برادر ورا نیک خواه | |
همی رفت منزل به منزل چو باد | سری پر ز کینه دلی پر ز داد | |
به اروند رود اندر آورد روی | چنانچون بود مرد دیهیم جوی | |
اگر پهلوانی ندانی زبان | بتازی تو اروند را دجله خوان | |
دگر منزل آن شاه آزاد مرد | لب دجله و شهر بغداد کرد | |
چو آمد به نزدیک اروند رود | فرستاد زی رودبانان درود | |
بر آن رودبان گفت پیروزشاه | که کشتی برافگن هم اکنون به راه | |
مرا با سپاهم بدان سو رسان | از این ها کسی را بدین سو ممان | |
بدان تا گذر یابم از روی آب | به کشتی و زورق هم اندر شتاب | |
نیاورد کشتی نگهبان رود | نیامد بگفت فریدون فرود | |
چنین داد پاسخ که شاه جهان | چنین گفت با من سخن در نهان | |
که مگذار یک پشه را تا نخست | جوازی بیابی و مهری درست | |
فریدون چو بشنید شد خشمناک | از آن ژرف دریا نیامدش باک | |
هم آنگه میان کیانی ببست | بر آن بارهٔ تیز تک برنشست | |
سرش تیز شد کینه و جنگ را | به آب اندر افگند گلرنگ را | |
ببستند یارانش یکسر کمر | همیدون به دریا نهادند سر | |
بر آن بادپایان با آفرین | به آب اندرون غرقه کردند زین | |
به خشگی رسیدند سر کینه جوی | به بیت المقدس نهادند روی | |
که بر پهلوانی زبان راندند | همی گنگ دژهوخت ش خواندند | |
به تازی کنون خانهٔ پاک دان | برآورده ایوان ضحاک دان | |
چو از دشت نزدیک شهر آمدند | کز آن شهر جوینده بهر آمدند | |
ز یک میل کرد آفریدون نگاه | یکی کاخ دید اندر آن شهر شاه | |
فروزنده چون مشتری بر سپهر | همه جای شادی و آرام و مهر | |
که ایوانش برتر ز کیوان نمود | که گفتی ستاره بخواهد بسود | |
بدانست کان خانهٔ اژدهاست | که جای بزرگی و جای بهاست | |
به یارانش گفت آنک بر تیره خاک | برآرد چنین برز جای از مغاک | |
بترسم همی زانکه با او جهان | مگر راز دارد یکی در نهان | |
بباید که ما را بدین جای تنگ | شتابیدن آید بروز درنگ | |
بگفت و به گرز گران دست برد | عنان بارهٔ تیزتک را سپرد | |
تو گفتی یکی آتشستی درست | که پیش نگهبان ایوان برست | |
گران گرز برداشت از پیش زین | تو گفتی همی برنوردد زمین | |
کس از روزبانان بدر بر نماند | فریدون جهان آفرین را بخواند | |
به اسب اندر آمد بکاخ بزرگ | جهان ناسپرده جوان سترگ |
دیدن فریدون دختران جمشید را
طلسمی که ضحاک سازیده بود | سرش باسمان بر فرازیده بود | |
فریدون ز بالا فرود آورید | که آن جز به نام جهاندار دید | |
وز آن جادوان کاندر ایوان بلند | همه نامور نره دیوان بدند | |
سرانشان به گرز گران کرد پست | نشست از بر گاه جادو پرست | |
نهاد از بر تخت ضحاک پای | کلاه کیی جست و بگرفت جای | |
برون آورید از شبستان اوی | بتان سیه موی و خورشیدروی | |
بفرمود شستان سرانشان نخست | روانشان از آن تیرگی ها بشست | |
ره داور پاک بنمودشان | ز آلودگی پس بپالودشان | |
که پروردهٔ بت پرستان بدند | سراسیمه بر سان مستان بدند | |
پس آن دختران جهاندار جم | به نرگس گل سرخ را داده نم | |
گشادند بر آفریدون سخن | که نو باش تا هست گیتی کهن | |
چه اختر بد این از تو ای نیک بخت | چه باری ز شاخ کدامین درخت | |
که ایدون به بالین شیر آمدی | ستمکاره مرد دلیر آمدی | |
چه مایه جهان گشت بر ما به بد | ز کردار این جادوی بی خرد | |
ندیدیک کس کاین چند زهره داشت | بدین پایگه از هنر بهره داشت | |
کس اندیشهٔ گاه او آمدی | و گرش آرزو جاه او آمدی | |
چنین داد پاسخ فریدون که تخت | نماند به کس جاودانه نه بخت | |
منم پور آن نیک بخت آبتین | که بگرفت ضحاک ز ایران زمین | |
بکشتش به زاری و من کینه جوی | نهادم سوی تخت ضحاک روی | |
همان گاو پرمایه کم دایه بود | ز پیکر تنش همچو پیرایه بود | |
ز خون چنان بی زبان چارپای | چه آمد بر آن مرد ناپاک رای | |
کمر بسته ام لاجرم جنگ جوی | از ایران به کین اندر آورده روی | |
سرش را بدین گرزهٔ گاوچهر | بکوبم نه بخشایش آرم نه مهر | |
چو بشنید ازو این سخن ارنواز | گشاده شدش بر دل پاک راز | |
بدو گفت شاه آفریدون تویی | که ویران کنی تنبل و جادویی | |
کجا هوش ضحاک بر دست توست | گشاد جهان بر کمر بست توست | |
ز تخم کیان ما دو پوشیده پاک | شده رام با او ز بیم هلاک | |
همی جفت مان خواند آن جفت مار | چگونه توان بودن ای شهریار | |
فریدون چنین پاسخ آورد باز | که گر چرخ دادم دهد از فراز | |
ببرم پی اژدها را ز خاک | بشویم جهان را ز ناپاک پاک | |
بباید شما را کنون گفت راست | که آن بی بها اژدهافش کجاست | |
برو خوب رویان گشادند راز | مگر اژدها را سرآید به گاز | |
بگفتند کو سوی هندوستان | بشد تا کند بند جادوستان | |
ببرد سر بی گناهان هزار | هراسان شدست از بد روزگار | |
کجا گفته بودش یکی پیش بین | که پردختگی گردد از تو زمین | |
که آید که گیرد سر تخت تو | چگونه فرو پژمرد بخت تو | |
دلش ز آن زده فال پر آتشست | همه زندگانی برو ناخوشست | |
همی خون دام و دد و مرد و زن | بریزد کند در یکی آبدن | |
مگر کو سر و تن بشوید به خون | شود فال اخترشناسان نگون | |
همان نیز از آن مارها بر دو کتف | به رنج درازست مانده شگفت | |
ازین کشور آید به دیگر شود | ز رنج دو مار سیه نغنود | |
بیامد کنون گاه بازآمدنش | که جایی نباید فراوان بدنش | |
گشاد آن نگار جگر خسته راز | نهاده بدو گوش گردن فراز |
داستان فریدون با وکیل ضحاک
چو کشور ز ضحاک بودی تهی | یکی مایه ور بد به سان رهی | |
که او داشتی گنج و تخت و سرای | شگفتی به دل سوزدگی کدخدای | |
ورا کندرو خواندندی به نام | به کندی زدی پیش بی داد گام | |
به کاخ اندر آمد دوان کندرو | در ایوان یکی تاجور دید نو | |
نشسته به آرام در پیشگاه | چو سرو بلند از برش گرد ماه | |
ز یک دست سرو سهی شهرناز | به دست دگر ماه روی ارنواز | |
همه شهر یکسر پر از لشگرش | کمر بستگان صف زده بر درش | |
نا آسیمه گشت و نه پرسید راز | نیایش کنان رفت و بردش نماز | |
برو آفرین کرد کای شهریار | همیشه بزی تا بود روزگار | |
خجسته نشست تو با فرهی | که هستی سزاوار شاهنشهی | |
جهان هفت کشور ترا بنده باد | سرت برتر از ابر بارنده باد | |
فریدونش فرمود تا رفت پیش | بکرد آشکارا همه راز خویش | |
بفرمود شاه دلاوری بدوی | که رو آلت تخت شاهی بجوی | |
نبیذ آر و رامشگران را بخوان | بپیمای جام و بیارای خوان | |
کسی که به رامش سزای منست | به دانش همان دل زدای منست | |
بیار انجمن کن بر تخت من | چنان چون بود در خور بخت من | |
چو بشنید از او سخن کدخدای | بکرد آنچه گفتش بدو رهنمای | |
می روشن آورد و رامشگران | همان در خورش با گهر مهتران | |
فریدون غم افگند و رامش گزید | شبی کرد جشنی چنان چون سزید | |
چو شد رام گیتی دوان کندرو | برون آمد از پیش سالار نو | |
نشست از بر بارهٔ راه جوی | سوی شاه ضحاک بنهاد روی | |
بیامد چو پیش سپهبد رسید | سراسر بگفت آنچه دید و شنید | |
بدو گفت کای شاه گردن کشان | به برگشتن کارت آمد نشان | |
سه مر سرافراز با لشگری | فراز آمدند از دگر کشوری | |
از آن سه یکی کهتر اندر میان | به بالای سرو و به چهر کیان | |
به سالست کهتر فزونیش بیش | از آن مهتران او نهد پای پیش | |
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه | همی تابد اندر میان گروه | |
به اسپ اندر آمد به ایوان شاه | دو پرمایه با او همیدون به راه | |
بیامد به تخت کیی برنشست | همه بند و نیرنگ تو کرد پست | |
هر آن کس که بود اندر ایوان تو | ز مردان مرد و ز دیوان تو | |
سر از پای یکسر فروریختشان | همه مغز با خون بر آمیختشان | |
بدو گفت ضحاک شاید بدن | که مهمان بود شاد باید بدن | |
چنین داد پاسخ ورا پیشکار | که مهمان ابا گرزهٔ گاوسار | |
به مردی نشیند به آرام تو | ز تاج و کمر بسترد نام تو | |
به آیین خویش آورد ناسپاس | چنین گر تو مهمان شناسی شناس | |
بدو گفت ضحاک چندین منال | که مهمان گستاخ بهتر به فال | |
چنین داد پاسخ بدو کندرو | که آری شنیدم تو پاسخ شنو | |
گزین نامور هست مهمان تو | چه کارستش اندر شبستان تو | |
که با دختران جهاندار جم | نشیند زند رای بر بیش و کم | |
به یک دست گیرد رخ شهرناز | به دیگر عقیق لب ارنواز | |
شب تیره گون خود بتر زین کند | به زیرسر از مشک بالین کند | |
چو مشگ آن دو گیسوی دو ماه تو | که بودند همواره دل خواه تو | |
بگیرد به برشان چو شد نیم مست | بدین گونه مهمان نباید بدست | |
برآشفت ضحاک برسان کرگ | شنید آن سخن کارزو کرد مرگ | |
به دشنام زشت و به آواز سخت | شگفتی بشورید با شور بخت | |
بدو گفت هرگز تو در خان من | ازین پس نباشی نگهبان من | |
چنین داد پاسخ ورا پیشکار | که ایدون گمانم من ای شهریار | |
کز آن بخت هرگز نباشدت بهر | به من چون دهی کدخدایی شهر | |
چو بی بهره باشی ز گاه مهی | مرا کار سازندگی چون دهی | |
چرا تو همی نسازی همی کار خویش | که هرگز نیامدت ازین کار پیش | |
ز تاج بزرگی چو موی از خمیر | برون آمدی مهترا چاره گیر | |
ترا آمد دشمن به گه بر نشست | یکی گرزهٔ گاوپیکر به دست |
بند کردن فریدون ضحاک را
جهاندار ضحاک از آن گفت و گوی | به جوش آمد و زود بنهاد روی | |
چو شب گردش روز پرگار زد | فروزنده را مهره در قار زد | |
بفرمود تا برنهادند زین | بر ان بادپایان باریک بین | |
بیامد دمان با سپاهی گران | همه نره دیوان جنگ آوران | |
ز بی راه مر کاخ را بام و در | گرفت و به کین اندر آورد سر | |
سپاه فریدون چو آگه شدند | همه سوی آن راه بی ره شدند | |
ز اسپان جنگی فرو ریختند | در آن جای تنگی بر آویختند | |
همه بام و در مردم شهر بود | کسی کش ز جنگ آوری بهر بود | |
همه در هوای فریدون بدند | که از درد ضحاک پر خون بدند | |
ز دیوارها خشت وز بام سنگ | به کوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ | |
ببارید چو ژاله ز ابر سیاه | پیی را نبد بر زمین جایگاه | |
به شهر اندرون هر که برنا بدند | چه پیران که در جنگ دانا بدند | |
سوی لشگر آفریدون شدند | ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند | |
خروشی برآمد ز آتشکده | که بر تخت اگر شاه باشد دده | |
همه پیر و برناش فرمان بریم | یکایک ز گفتار او نگذریم | |
نخواهیم بر گاه ضحاک را | مر آن اژدهادوش ناپاک را | |
سپاهی و شهری به کردار کوه | سراسر به جنگ اندر آمد گروه | |
از آن شهر روشن یکی تیره گرد | برآمد که خورشید شد لاجورد | |
پس آنگه ضحاک شد چاره جوی | ز لشگر سوی کاخ بنهاد روی | |
به آن سراسر بپوشید تن | بدان تا نداند کسش ز انجمن | |
به چنگ اندرون شست یازی کمند | بر آمد بر بام کاخ بلند | |
بدید آن سیه نرگس شهرناز | پر از جادویی با فریدون به راز | |
دو رخساره روز و دو زلفش چو شب | گشاده به نفرین ضحاک لب | |
به مغز اندرش آتش رشک خاست | به ایوان کمند اندر افگند راست | |
نه از تخت یاد و نه جان ارجمند | فرود آمد از بام کاخ بلند | |
به دست اندرش آبگون دشنه بود | به خون پری چهرگان تشنه بود | |
ز بالا چو پی بر زمین بر نهاد | بیامد فریدون به کردار باد | |
بر آن گرزهٔ گاو سار دست برد | بزد بر سرش ترگ بشکست خرد | |
بیامد سروش خجسته دمان | مزن گفت کورا نیامد زمان | |
همیدون شکسته ببندش چو سنگ | ببر تا دو کوه آیدت پیش تنگ | |
به کوه اندرون به بود بند او | نیاید برش خویش و پیوند او | |
فریدون چو بشنید ناسود دیر | کمندی بیاراست از چرم شیر | |
به تندی ببستش دو دست و میان | که نگشاید آن بند پیل ژیان | |
نشست از بر تخت زرین او | بیفگند ناخوب آیین او | |
بفرمود کردن به در بر خروش | که هر کس دارید بیدار هوش | |
نباید که باشید با ساز جنگ | نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ | |
سپاهی تباید که با پیشه ور | به یک روی جویند هر دو هنر | |
یکی کارورز و یکی گرزدار | سزاوار هر کس پدیدست کار | |
چو این کار آن جوید آن کار این | پر آشوب گردد سراسر زمین | |
به بند اندر است آن که ناپاک بود | جهان را ز کردار او باک بود | |
شما دیر مانید و خرم بوید | به رامش سوی ورزش خود شوید | |
شنیدند یکسر سخن های شاه | از آن مرد پرهیز با دستگاه | |
وز آن پس همه نامداران شهر | کس کش بد از تاج وز گنج بهر | |
برفتند با رامش و خواسته | همه دل به فرمانش آراسته | |
همی پندشان داد و کرد آفرین | همی یا دکرد از جهان آفرین | |
همی گفت کین جایگاه منست | به نیک اختر بومتان روشنست | |
که یزدان پاک از میان گروه | برانگیخت ما را ز البرز کوه | |
بدان تا جهان از بد اژدها | به فرمان گرز من آید رها | |
چو بخشایش آورد نیکی دهش | به نیکی بباید سپردن رهش | |
منم کدخدای جهان سر به سر | نشاید نشستن یه یک جای بر | |
وگرنه پیش او خاک دادند بوس | ز درگاه برخاست آوای کوس | |
ببردند ضحاک را بسته خوار | به پشت هیونی برافگنده زار | |
همی راند ازین گونه تا شیر خواران | جهان را چو این بشنوی پیر خوان | |
بسا روزگارا که بر کوه و دشت | گذشتست و بسیار خواهد گذشت | |
بر آن گونه ضحاک را بسته سخت | سوی شیرخواران برد بیدار بخت | |
همی راند او را به کوه اندرون | همی خواست کارد سرش را نگون | |
بیامد هم آنگه خجسته سروش | به خوبی یکی راز گفتش به گوش | |
که این بسته را تا دماوند کوه | ببر همچنان تازیان بی گروه | |
مبر جز کسی را که نگزیردت | به هنگام سختی به بر گیردت | |
بیاورد ضحاک را چون نوند | به کوه دماوند کردش بند | |
به کوه اندرون تنگ جایش گزید | نگه کرد غاری بنش ناپدید | |
بیاورد مسمارهای گران | به جایی که مغزش نبود اندر آن | |
فرو بست دستش بر آن کوه باز | بدان تا بماند به سختی دراز | |
فرو بست دستش بر آن گونه آویخته | وزو خون دل بر زمین ریخته | |
ازو نام ضحاک چون خاک شد | جهان از بد او همه پاک شد | |
گسسته شد از خویش و پیوند او | بمانده بدان گونه در بند او |