تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/داستان خاقان چین ۲»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = (داستان خاقان چین | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | | + | | قبلی = [[شاهنامه/داستان خاقان چین ۱|داستان خاقان چین ۱]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان خاقان چین ۳|داستان خاقان چین ۳]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۱:۰۵
داستان خاقان چین ۱ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان خاقان چین ۳ |
کنون روز خیره نباید شمرد | که دیدند هر کس ازو دستبرد | |
یکی آتش آمد ز چرخ کبود | دل ما شد از تف او پر ز دود | |
کنون سر بسر تیزهش بخردان | بخوانید با موبدان و ردان | |
ببینید تا چارهی کار چیست | بدین رزمگه مرد پیکار کیست | |
همی رای باید که گردد درست | از آغاز کینه نبایست جست | |
مگر زین بلا سوی کشور شویم | اگر چند با بخت لاغر شویم | |
ز پیران غمی گشت خاقان چین | بسی یاد کرد از جهان آفرین | |
بدو گفت ما را کنون چیست روی | چو آمد سپاهی چنین جنگجوی | |
چنین گفت شنگل که ای سرفراز | چه باید کشیدن سخنها دراز | |
بیاری افراسیاب آمدیم | ز دشت و ز دریای آب آمدیم | |
بسی باره و هدیهها یافتیم | ز هر کشوری تیز بشتافتیم | |
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ | چرا شد چنین بر شما کار تنگ | |
ز یک مرد ننگست گفتن سخن | دگرگونهتر باید افگند بن | |
اگر گرد کاموس را زو زمان | بیامد نباید شدن بدگمان | |
سپیدهدمان گرزها برکشیم | وزین دشت یکسر سراندر کشیم | |
هوا را چو ابر بهاران کنیم | بریشان یکی تیرباران کنیم | |
ز گرد سواران و زخم تبر | نباید که داند کس از پای سر | |
شما یکسره چشم بر من نهید | چو من برخروشم دمید و دهید | |
همانا که جنگآوران سد هزار | فزون باشد از ما دلیر و سوار | |
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم | همه پاک ناکشته بیجان شدیم | |
چنان دان که او ژنده پیلست مست | بوردگه شیر گیرد بدست | |
یکی پیلبازی نمایم بدوی | کزان پس نیارد سوی رزم روی | |
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن | جوان شد دل مرد گشته کهن | |
بدو گفت پیران کانوشه بدی | روان را بپیگار توشه بدی | |
همه نامداران و خاقان چین | گرفتند بر شاه هند آفرین | |
چو پیران بیامد بپرده سرای | برفتند پرمایه ترکان ز جای | |
چو هومان و نستیهن و بارمان | که با تیغ بودند گر با سنان | |
بپرسید هومان ز پیران سخن | که گفتارشان بر چه آمد به بن | |
همی آشتی را کند پایگاه | و گر کینه جوید سپاه از سپاه | |
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت | سپه گشت با او به پیگار جفت | |
غمی گشت هومان ازان کار سخت | برآشفت با شنگل شوربخت | |
به پیران چنین گفت کز آسمان | گذر نیست تا بر چه گردد زمان | |
بیامد بره پیش کلباد گفت | که شنگل مگر با خرد نیست جفت | |
بباید شدن یک زمان زین میان | نگه کرد باید بسود و زیان | |
ببینی کزین لشکر بیکران | جهانگیر و با گرزهای گران | |
دو بهره بود زیر خاک اندرون | کفن جوشن و ترگ شسته بخون | |
بدو گفت کلباد ای تیغ زن | چنین تا توان فال بد را مزن | |
تن خویش یکباره غمگین مکن | مگر کز گمان دیگر اید سخن | |
بنا آمده کار دل را بغم | سزد گر نداری نباشی دژم | |
وزین روی رستم یلان را بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |
چو توس و چو گودرز و رهام و گیو | فریبرز و گستهم و خراد نیو | |
چو گرگین کارآزموده سوار | چو بیژن فروزندهی کارزار | |
تهمتن چنین گفت با بخردان | هشیوار و بیدار دل موبدان | |
کسی را که یزدان کند نیکبخت | سزاوار باشد ورا تاج و تخت | |
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ | نباید که بیند ز خود زور چنگ | |
ز یزدان بود زور ما خود کییم | بدین تیره خاک اندرون بر چییم | |
بباید کشیدن گمان از بدی | ره ایزدی باید و بخردی | |
که گیتی نماند همی بر کسی | نباید بدو شاد بودن بسی | |
همی مردمی باید و راستی | ز کژی بود کمی و کاستی | |
چو پیران بیامد بر من دمان | سخن گفت با درد دل یک زمان | |
که از نیکوی با سیاوش چه کرد | چه آمد برویش ز تیمار و درد | |
فرنگیس و کیخسرو از اژدها | بگفتار و کردار او شد رها | |
ابا آنک اندر دلم شد درست | که پیران بکین کشته آید نخست | |
برادرش و فرزند در پیش اوی | بسی با گهر نامور خویش اوی | |
ابر دست کیخسرو افراسیاب | شود کشته این دیدهام من بخواب | |
گنهکار یک تن نماند بجای | مگر کشته افگنده در زیر پای | |
و لیکن نخواهم که بر دست من | شود کشته این پیر با انجمن | |
که او را بجز راستی پیشه نیست | ز بد بر دلش راه اندیشه نیست | |
گر ایدونک باز آرد این را که گفت | گناه گذشته بباید نهفت | |
گنهکار با خواسته هرچ بود | سپارد بما کین نباید فزود | |
ازین پس مرا جای پیکار نیست | به از راستی در جهان کار نیست | |
ورین نامداران ابا تخت و پیل | سپاهی بدین سان چو دریای نیل | |
فرستند نزدیک ما تاج و گنج | ازایشان نباشیم زین پس برنج | |
نداریم گیتی بکشتن نگاه | که نیکیدهش را جز اینست راه | |
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت | نباید همه بهر یک نیکبخت | |
چو بشنید گودرز بر پای خاست | بدو گفت کای مهتر راد و راست | |
ستون سپاهی و زیبای گاه | فروزان بتو شاه و تخت و کلاه | |
سر مایهی تست روشن خرد | روانت همی از خرد بر خورد | |
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست | نگه کن که گاوت بچرم اندرست | |
بگویم یکی پیش تو داستان | کنون بشنو از گفتهی باستان | |
که از راستی جان بدگوهران | گریزد چو گردون ز بار گران | |
گر ایدونک بیچاره پیمان کند | بکوشد که آن راستی بشکند | |
چو کژ آفریدش جهان آفرین | تو مشنو سخن زو و کژی مبین | |
نخستین که ما رزمگه ساختیم | سخن رفت زین کار و پرداختیم | |
ز پیران فرستاده آمد برین | که بیزارم از دشت وز رنج و کین | |
که من دیده دارم همیشه پر آب | ز گفتار و کردار افراسیاب | |
میان بستهام بندگی شاه را | نخواهم بر و بوم و خرگاه را | |
بسی پند و اندرز بشنید و گفت | کزین پس نباشد مرا جنگ جفت | |
شوم گفت بپسیچم این کار تفت | بخویشان بگویم که ما را چه رفت | |
مرا تخت و گنجست و هم چارپای | بدیشان نمایم سزاوار جای | |
چو گفت این بگفتیم کاری رواست | بتوران ترا تخت و گنج و نواست | |
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه | ز تو آشکارا نگردد گناه | |
بگفتیم و پیران برین بازگشت | شب تیره با دیو انباز گشت | |
هیونی فرستاد نزدیک شاه | که لشکر برآرای کامد سپاه | |
تو گفتی که با ما نگفت این سخن | نه سر بود ازان کار هرگز نه بن | |
کنون با تو ای پهلوان سپاه | یکی دیگر افگند بازی براه | |
جز از رنگ و چاره نداند همی | ز دانش سخن برفشاند همی | |
کنون از کمند تو ترسیده شد | روا بد که ترسیده از دیده شد | |
همه پشت ایشان بکاموس بود | سپهبد چو سگسار و فر توس بود | |
سر بخت کاموس برگشته دید | بخم کمند اندرش کشته دید | |
در آشتی جوید اکنون همی | نیارد نشستن بهامون همی | |
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب | بکار آورد بند و رنگ و فریب | |
گنهکار با گنج و با خواسته | که گفتست پیش آرم آراسته | |
ببینی که چون بردمد زخم کوس | بجنگ اندر آید سپهدار توس | |
سپهدار پیران بود پیش رو | که جنگ آورد هر زمان نوبنو | |
دروغست یکسر همه گفت اوی | نشاید جز او اهرمن جفت اوی | |
اگر بشنوی سر بسر پند من | نگه کن ببهرام فرزند من | |
سپه را بدان چاره اندر نواخت | ز گودرزیان گورستانی بساخت | |
که تا زندهام خون سرشک منست | یکی تیغ هندی پزشک منست | |
چو بشنید رستم بگودرز گفت | که گفتار تو با خرد باد جفت | |
چنین است پیران و این راز نیست | که او نیز با ما همواز نیست | |
ولیکن من از خوب کردار اوی | نجویم همی کین و پیکار اوی | |
نگه کن که با شاه ایران چه کرد | ز کار سیاوش چه تیمار خورد | |
گر از گفتهی خویش باز آید اوی | بنزدیک ما رزمساز آید اوی | |
بفتراک بر بسته دارم کمند | کجا ژنده پیل اندرآرم ببند | |
ز نیکو گمان اندر آیم نخست | نباید مگر جنگ و پیکار جست | |
چنو باز گردد ز گفتار خویش | ببیند ز ما درد و تیمار خویش | |
برو آفرین کرد گودرز و توس | که خورشید بر تو ندارد فسوس | |
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ | سخنهای پیران نگیرد فروغ | |
مباد این جهان بی سرو تاج شاه | تو بادی همیشه ورا پیشگاه | |
چنین گفت رستم که شب تیره گشت | ز گفتارها مغزها خیره گشت | |
بباشیم و تا نیمشب می خوریم | دگر نیمه تیمار لشکر بریم | |
ببینیم تا کردگار جهان | برین آشکارا چه دارد نهان | |
بایرانیان گفت کامشب بمی | یکی اختری افگنم نیکپی | |
که فردا من این گرز سام سوار | بگردن بر آرم کنم کارزار | |
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ | بدانگه کجا پای دارد نهنگ | |
سراپرده و افسر و گنج و تاج | همان ژنده پیلان و هم تخت عاج | |
بیارم سپارم بایرانیان | اگر تاختن را ببندم میان | |
برآمد خروشی ز جای نشست | ازان نامداران خسروپرست | |
سوی خیمهی خویش رفتند باز | بخواب و بسایش آمد نیاز | |
چو خورشید بنمود رخشان کلاه | چو سیمین سپر دید رخسار ماه | |
بترسید ماه از پی گفت و گوی | بخم اندر امد بپوشید روی | |
تبیره برآمد ز درگاه توس | شد از گرد اسپان زمین ابنوس | |
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد | بپوشید رستم سلیح نبرد | |
سوی میمنه پور کشواد بود | که با جوشن و گرز پولاد بود | |
فریبرز بر میسره جای جست | دل نامداران ز کینه بشست | |
بقلب اندرون توس نوذر بپای | نماند آن زمان بر زمین نیز جای | |
تهمتن بیامد بپیش سپاه | که دارد یلان را ز دشمن نگاه | |
و زان روی خاقان بقلب اندرون | ز پیلان زمین چون کهی بیستون | |
ابر میمنه کندر شیر گیر | سواری دلاور بشمشیر و تیر | |
سوی میسره جنگ دیده گهار | زمین خفته در زیر نعل سوار | |
همی گشت پیران به پیش سپاه | بیامد بر شنگل رزمخواه | |
بدو گفت کای نامبردار هند | ز بربر بفرمان تو تا بسند | |
مرا گفته بودی که فردا پگاه | ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه | |
وزان پس ز رستم بجویم نبرد | سرش را ز ابر اندرآرم بگرد | |
بدو گفت شنگل من از گفت خویش | نگردم نبینی ز من کم و بیش | |
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر | تنش را کنم پاره پاره بتیر | |
ازو کین کاموس جویم بجنگ | بایرانیان بر کنم کار تنگ | |
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد | بزد کوس وز دشت برخاست گرد | |
برفتند یک بهره با ژنده پیل | سپه بود صف برکشیده دو میل | |
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار | همه پاک با افسر و گوشوار | |
بیاراسته گردن از طوق زر | میان بند کرده بزرین کمر | |
فروهشته از پیل دیبای چین | نهاده برو تخت و مهدی زرین | |
برآمد دم نالهی کرنای | برفتند پیلان جنگی ز جای | |
بیامد سوی میسره سی هزار | سواران گردنکش و نیزهدار | |
سوی میمنه سی هزار دگر | کمان برگرفتند و چینی سپر | |
بقلب اندرون پیل و خاقان چین | همی برنوشتند روی زمین | |
جهان سربسر آهنین گشته بود | بهر جایگهبر تلی کشته بود | |
ز بس نالهی نای و بانگ درای | زمین و زمان اندر آمد ز جای | |
ز جوش سواران و از دار و گیر | هوا دام کرگس بد از پر تیر | |
کسی را نماند اندر آن دشت هوش | ز بانگ تبیره شده کره گوش | |
همی گشت شنگل میان دو صف | یکی تیغ هندی گرفته بکف | |
یکی چتر هندی بسر بر بپای | بسی مردم از دنبر و مرغ و مای | |
پس پشت و دست چپ و دست راست | بجنگ اندر آورده زان سو که خواست | |
چو پیران چنان دید دل شاد کرد | ز رزم تهمتن دل آزاد کرد | |
بهومان چنین گفت کامروز کار | بکام دل ما کند روزگار | |
بدین ساز و چندین سوار دلیر | سرافراز هر یک بکردار شیر | |
تو امروز پیش صف اندر مپای | یک امروز و فردا مکن رزم رای | |
پس پشت خاقان چینی بایست | که داند ترا با سواری دویست | |
که گر زابلی با درفش سیاه | ببیند ترا کار گردد تباه | |
ببینیم تا چون بود کار ما | چه بازی کند بخت بیدار ما | |
وزان جایگه شد بدان انجمن | بجایی که بد سایهی پیلتن | |
فرود آمد و آفرین کرد چند | که زور از تو گیرد سپهر بلند | |
مبادا که روز تو گیرد نشیب | مبادا که آید برویت نهیب | |
دل شاه ایران بتو شاد باد | همه کار تو سربسر داد باد | |
برفتم ز نزد تو ای پهلوان | پیامت بدادم بپیر و جوان | |
بگفتم هنرهای تو هرچ بود | بگیتی ترا خود که یارد ستود | |
هم از آشتی راندم هم ز جنگ | سخن گفتم از هر دری بیدرنگ | |
بفرجام گفتند کین چون کنیم | که از رای او کینه بیرون کنیم | |
توان داد گنج و زر و خواسته | ز ما هر چه او خواهد آراسته | |
نشاید گنهکار دادن بدوی | براندیش و این رازها بازجوی | |
گنهکار جز خویش افراسیاب | که دانی سخن را مزن در شتاب | |
ز ما هرک خواهد همه مهترند | بزرگند و با تخت و با افسرند | |
سپاهی بیامد بدین سان ز چین | ز سقلاب و ختلان و توران زمین | |
کجا آشتی خواهد افراسیاب | که چندین سپاه آمد از خشک و آب | |
بپاسخ نکوهش بسی یافتم | بدین سان سوی پهلوان تافتم | |
وزیشان سپاهی چو دریای آب | گرفتند بر جنگ جستن شتاب | |
نبرد تو خواهد همی شاه هند | بتیر و کمان و بهندی پرند | |
مرا این درستست کز پیلتن | بفرجام گریان شوند انجمن | |
چو بشنید رستم برآشفت سخت | بپیران چنین گفت کای شوربخت | |
تو با این چنین بند و چندین فریب | کجا پای داری بروز نهیب | |
مرا از دروغ تو شاه جهان | بسی یاد کرد آشکار و نهان | |
وزان پس کجا پیر گودرز گفت | همه بند و نیرنگت اندر نهفت | |
بدیدم کنون دانش و رای تو | دروغست یکسر سراپای تو | |
بغلتی همی خیره در خون خویش | بدست این و زین بتر آیدت پیش | |
چنین زندگانی نیارد بها | که باشد سر اندر دم اژدها | |
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم | گذاری بیایی بباد بوم | |
ببینی مگر شاه باداد و مهر | جوان و نوازنده و خوبچهر | |
بدارد ترا چون پدر بیگمان | برآرد سرت برتر از آسمان | |
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ | همی خوشتر آید ز دیبای رنگ | |
ندارد کسی با تو این داوری | ز تخم پراکند خود بر خوری | |
بدو گفت پیران که ای نیکبخت | برومند و شاداب و زیبا درخت | |
سخنها که داند جز از تو چنین | که از مهتران بر تو باد آفرین | |
مرا جان و دل زیر فرمان تست | همیشه روانم گروگان تست | |
یک امشب زنم رای با خویشتن | بگویم سخن نیز با انجمن | |
وزانجا بیامد بقلب سیاه | زبان پر دروغ و روان کینهخواه | |
چو برگشت پیران ز هر دو گروه | زمین شد بکردار جوشنده کوه | |
چنین گفت رستم بایرانیان | که من جنگ را بسته دارم میان | |
شما یک بیک سر پر از کین کنید | بروهای جنگی پر از چین کنید | |
که امروز رزمی بزرگست پیش | پدید آید اندازهی گرگ و میش | |
مرا گفته بود آن ستارهشناس | ازین روز بودم دل اندر هراس | |
که رزمی بود در میان دو کوه | جهانی شوند اندر آن همگروه | |
شوند انجمن کاردیده مهان | بدان جنگ بیمرد گردد جهان | |
پی کین نهان گردد از روی بوم | شود گرز پولاد برسان موم | |
هر آنکس که آید بر ما بجنگ | شما دل مدارید از آن کار تنگ | |
دو دستش ببندم بخم کمند | اگر یار باشد سپهر بلند | |
شما سربسر یک بیک همگروه | مباشید از آن نامداران ستوه | |
مرا گر برزم اندر آید زمان | نمیرم ببزم اندرون بیگمان | |
همی نام باید که ماند دراز | نمانی همی کار چندین مساز | |
دل اندر سرای سپنجی مبند | که پر خون شوی چون ببایدت کند | |
اگر یار باشد روان با خرد | بنیک و ببد روز را بشمرد | |
خداوند تاج و خداوند گنج | نبندد دل اندر سرای سپنج | |
چنین داد پاسخ برستم سپاه | که فرمان تو برتر از چرخ ماه | |
چنان رزم سازیم با تیغ تیز | که ماند ز ما نام تا رستخیز | |
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه | یکی ابر گفتی برآمد سیاه | |
که باران او بود شمشیر و تیر | جهان شد بکردار دریای قیر | |
ز پیکان پولاد و پر عقاب | سیه گشت رخشان رخ آفتاب | |
سنانهای نیزه بگرد اندرون | ستاره بیالود گفتی بخون | |
چرنگیدن گرزهی گاوچهر | تو گفتی همی سنگ بارد سپهر | |
بخون و بمغز اندرون خار و خاک | شده غرق و برگستوان چاک چاک | |
همه دشت یکسر پر از جوی خون | بهر جای چندی فگنده نگون | |
چو پیلان فگنده بهم میل میل | برخ چون زریر و بلب همچو نیل | |
چنین گفت گودرز با پیر سر | که تا من ببستم بمردی کمر | |
ندیدم که رزمی بود زین نشان | نه هرگز شنیدم ز گردنکشان | |
که از کشته گیتی برین سان بود | یکی خوار و دیگر تنآسان بود | |
بغرید شنگل ز پیش سپاه | منم گفت گرداوژن رزمخواه | |
بگویید کان مرد سگزی کجاست | یکی کرد خواهم برو نیزه راست | |
چو آواز شنگل برستم رسید | ز لشکر نگه کرد و او را بدید | |
بدو گفت هان آمدم رزمخواه | نگر تا نگیری بلشکر پناه | |
چنین گفت رستم که از کردگار | نجستم جزین آرزوی آشکار | |
که بیگانهای زان بزرگ انجمن | دلیری کند رزم جوید ز من | |
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند | نه شمشیر هندی نه چینی پرند | |
پی و بیخ ایشان نمانم بجای | نمانم بترکان سر و دست و پای | |
بر شنگل آمد بواز گفت | که ای بدنژاد فرومایه جفت | |
مرا نام رستم کند زال زر | تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر | |
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست | کفن بیگمان جوشن و ترگ تست | |
همی گشت با او بوردگاه | میان دو صف برکشیده سپاه | |
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین | نگونسار کرد و بزد بر زمین | |
برو بر گذر کرد و او را نخست | بشمشیر برد آنگهی شیر دست | |
برفتند زان روی کنداوران | بزهر آب داده پرندآوران | |
چو شنگل گریزان شد از پیلتن | پراگنده گشتند زان انجمن | |
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت | دلیران توران نمودند پشت | |
بجان شنگل از دست رستم بجست | زره بود و جوشن تنش را نخست | |
چنین گفت شنگل که این مرد نیست | کس او را بگیتی هم آورد نیست | |
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه | مگر رزم سازند یکسر گروه | |
بتنها کسی رزم با اژدها | نجوید چو جوید نیابد رها | |
بدو گفت خاقان ترا بامداد | دگر بود رای و دگر بود یاد | |
سپه را بفرمود تا همگروه | برانند یکسر بکردار کوه | |
سرافراز را در میان آورند | تنومند را جان زیان آورند | |
بشمشیر برد آن زمان شیر دست | چپ لشکر چینیان برشکست | |
هر آنگه که خنجر برانداختی | همه ره تن بی سر انداختی | |
نه با جنگ او کوه را پای بود | نه با خشم او پیل را جای بود | |
بدان سان گرفتند گرد اندرش | که خورشید تاریک شد از برش | |
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر | که شد ساخته بر یل شیرگیر | |
گمان برد کاندر نیستان شدست | ز خون روی کشور میستان شدست | |
بیک زخم ده نیزه کردی قلم | خروشان و جوشان و دشمن دژم | |
دلیران ایران پس پشت اوی | بکینه دل آگنده و جنگ جوی | |
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ | تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ | |
ز کشته همه دشت آوردگاه | تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه | |
ز چینی و شگنی و از هندوی | ز سقلاب و هری و از پهلوی | |
سپه بود چون خاک در پای کوه | ز یک مرد سگزی شده همگروه | |
که با او بجنگ اندرون پای نیست | چنو در جهان لشکر آرای نیست | |
کسی کو کند زین سخن داستان | نباشد خردمند همداستان | |
که پرخاشخر نامور سد هزار | بسنده نبودند با یک سوار | |
ازین کین بد آمد بافراسیاب | ز رستم کجا یابد آرام و خواب | |
چنین گفت رستم بایرانیان | کزین جنگ دشمن کند جان زیان | |
هماکنون ز پیلان و از خواسته | همان تخت و آن تاج آراسته | |
ستانم ز چینی بایران دهم | بدان شادمان روز فرخ نهم | |
نباشد جز ایرانیان شاد کس | پی رخش و ایزد مرا یار بس | |
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین | نمانم که پی برنهد بر زمین | |
که امروز پیروزی روز ماست | بلند آسمان لشکر افروز ماست | |
گر ایدونک نیرو دهد دادگر | پدید آورد رخش رخشان هنر | |
برین دشت من گورستانی کنم | برومند را شارستانی کنم | |
یکی از شما سوی لشکر شوید | بکوشید و با باد همبر شوید | |
بکوبید چون من بجنبم ز جای | شما برفرازید سنج و درای | |
زمین را سراسر کنید آبنوس | بگرد سواران و آوای کوس | |
بکوبید گوپال و گرز گران | چو پولاد را پتک آهنگران | |
از انبوه ایشان مدارید باک | ز دریا بابر اندر آرید خاک | |
همه دیده بر مغفر من نهید | چو من بر خروشم دمید و دهید | |
بدرید صفهای سقلاب و چین | نباید که بیند هوا را زمین | |
وزان جایگه رفت چون پیل مست | یکی گرزهی گاوپیکر بدست | |
خروشان سوی میمنه راه جست | ز لشکر سوی کندر آمد نخست | |
همه میمنه پاک بر هم درید | بسی ترگ و سر بد که تن را ندید | |
یکی خویش کاموس بد ساوه نام | سرافراز و هر جای گسترده کام | |
بیامد بپیش تهمتن بجنگ | یکی تیغ هندی گرفته بچنگ | |
بگردید گرد چپ و دست راست | ز رستم همی کین کاموس خواست | |
برستم چنین گفت کای ژنده پیل | ببینی کنون موج دریای نیل | |
بخواهم کنون کین کاموس خوار | اگر باشدم زین سپس کارزار | |
چو گفتار ساوه برستم رسید | بزد دست و گرز گران برکشید | |
بزد بر سرش گرز را پیلتن | که جانش برون شد بزاری ز تن | |
برآورد و زد بر سر و مغفرش | ندیدست گفتی تنش را سرش | |
بیفگند و رخش از بر او براند | ز ساوه بگیتی نشانی نماند | |
درفش کشانی نگونسار کرد | و زو جان لشکر پرآزار کرد | |
نبد نیز کس پیش او پایدار | همه خاک مغز سر آورد بار | |
پس از میمنه شد سوی میسره | غمی گشت لشکر همه یکسره | |
گهار گهانی بدان جایگاه | گوی شیرفش با درفش سیاه | |
برآشفت چون ترگ رستم بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |
بدو گفت من کین ترکان چین | بخواهم ز سگزی برین دشت کین | |
برانگیخت اسپ از میان سپاه | بیامد بر پیلتن کینهخواه | |
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید |