تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۴»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = (گفتار اندر داستان فرود سیاوش | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | | + | | قبلی = [[شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۳|گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۳]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان کاموس کشانی ۱|داستان کاموس کشانی ۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۰۹:۴۳
گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان کاموس کشانی ۱ |
گرازه برون آمد و گستهم | ابا برته و زنگهی یل بهم | |
بخوردند سوگندهای گران | که پیمان شکستن نبود اندران | |
کزین رزمگه برنتابیم روی | گر از گرز خون اندر آید بجوی | |
وزان جایگه ران بیفشاردند | برزم اندرون گرز بگذاردند | |
ز هر سو سپه بیکران کشته شد | زمانه همی بر بدی گشته شد | |
به بیژن چنین گفت گودرز پیر | کز ایدر برو زود برسان تیر | |
بسوی فریبرز برکش عنان | بپیش من آر اختر کاویان | |
مگر خود فریبرز با آن درفش | بیاید کند روی دشمن بنفش | |
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ | بیامد بکردار آذرگشسپ | |
بنزد فریبرز و با او بگفت | که ایدر چه داری سپه در نهفت | |
عنان را چو گردان یکی برگرای | برین کوه سر بر فزون زین مپای | |
اگر تو نیایی مرا ده درفش | سواران و این تیغهای بنفش | |
چو بیژن سخن با فریبرز گفت | نکرد او خرد با دل خویش جفت | |
یکی بانگ برزد به بیژن که رو | که در کار تندی و در جنگ نو | |
مرا شاه داد این درفش و سپاه | همین پهلوانی و تخت و کلاه | |
درفش از در بیژن گیو نیست | نه اندر جهان سربسر نیو نیست | |
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش | بزد ناگهان بر میان درفش | |
بدو نیمه کرد اختر کاویان | یکی نیمه برداشت گرد از میان | |
بیامد که آرد بنزد سپاه | چو ترکان بدیدند اختر براه | |
یکی شیردل لشکری جنگجوی | همه سوی بیژن نهادند روی | |
کشیدند گوپال و تیغ بنفش | به پیکار آن کاویانی درفش | |
چنین گفت هومان که آن اخترست | که نیروی ایران بدو اندر است | |
درفش بنفش ار بچنگ آوریم | جهان جمله بر شاه تنگ آوریم | |
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد | بریشان یکی تیرباران بکرد | |
سپه یکسر از تیر او دور شد | همی گرگ درنده را سور شد | |
بگفتند با گیو و با گستهم | سواران که بودند با او بهم | |
که مان رفت باید بتوران سپاه | ربودن ازیشان همی تاج و گاه | |
ز گردان ایران دلاور سران | برفتند بسیار نیزهوران | |
بکشتند زیشان فراوان سوار | بیامد ز ره بیژن نامدار | |
سپاه اندر آمد بگرد درفش | هوا شد ز گرد سواران بنفش | |
دگر باره از جای برخاستند | بران دشت رزمی نو آراستند | |
به پیش سپه کشته شد ریونیز | که کاوس را بد چو جان عزیز | |
یکی تاجور شاه کهتر پسر | نیاز فریبرز و جان پدر | |
سر و تاج او اندر آمد بخاک | بسی نامور جامه کردند چاک | |
ازان پس خروشی برآورد گیو | که ای نامداران و گردان نیو | |
چنویی نبود اندرین رزمگاه | جوان و سرافراز و فرزند شاه | |
نبیره جهاندار کاوس پیر | سه تن کشته شد زار بر خیره خیر | |
فرود سیاوش چون ریونیز | بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز | |
اگر تاج آن نارسیده جوان | بدشمن رسد شرم دارد روان | |
اگر من بجنبم ازین رزمگاه | شکست اندر آید بایران سپاه | |
نباید که آن افسر شهریار | بترکان رسد در صف کارزار | |
فزاید بر این ننگها ننگ نیز | ازین افسر و کشتن ریو نیز | |
چنان بد که بشنید آواز گیو | سپهبد سرافراز پیران نیو | |
برامد بنوی یکی کارزار | ز لشکر بران افسر نامدار | |
فراوان ز هر سو سپه کشته شد | سربخت گردنکشان گشته شد | |
برآویخت چون شیر بهرام گرد | بنیزه بریشان یکی حمله برد | |
بنوک سنان تاج را برگرفت | دو لشکر بدو مانده اندر شگفت | |
همی بود زان گونه تا تیره گشت | همی دیده از تیرگی خیره گشت | |
چنین هر زمانی برآشوفتند | همی بر سر یکدگر کوفتند | |
ز گودرزیان هشت تن زنده بود | بران رزمگه دیگر افگنده بود | |
هم از تخمهی گیو چون بیست و پنج | که بودند زیبای دیهیم و گنج | |
هم از تخم کاوس هفتاد مرد | سواران و شیران روز نبرد | |
جز از ریونیز آن سر تاجدار | سزد گر نیاید کسی در شمار | |
چو سیسد تن از تخم افراسیاب | کجا بختشان اندر آمد بخواب | |
ز خویشان پیران چو نهسد سوار | کم آمد برین روز در کارزار | |
همان دست پیران بد و روز اوی | ازان اختر گیتیافروز اوی | |
نبد روز پیکار ایرانیان | ازان جنگ جستن سرآمد زمان | |
از آوردگه روی برگاشتند | همی خستگان خوار بگذاشتند | |
بدانگه کجا بخت برگشته بود | دمان بارهی گستهم کشته بود | |
پیاده همی رفت نیزه بدست | ابا جوشن و خود برسان مست | |
چو بیژن بگستهم نزدیک شد | شب آمد همی روز تاریک شد | |
بدو گفت هین برنشین از پسم | گرامیتر از تو نباشد کسم | |
نشستند هر دو بران بارگی | چو خورشید شد تیره یکبارگی | |
همه سوی آن دامن کوهسار | گریزان برفتند برگشته کار | |
سواران ترکان همه شاددل | ز رنج و ز غم گشته آزاددل | |
بلشکرگه خویش بازآمدند | گرازنده و بزم ساز آمدند | |
ز گردان ایران برآمد خروش | همی کر شد از نالهی کوس گوش | |
دوان رفت بهرام پیش پدر | که ای پهلوان یلان سربسر | |
بدانگه که آن تاج برداشتم | بنیزه بابراندر افراشتم | |
یکی تازیانه ز من گم شدست | چو گیرند بیمایه ترکان بدست | |
ببهرام بر چند باشد فسوس | جهان پیش چشمم شود آبنوس | |
نبشته بران چرم نام منست | سپهدار پیران بگیرد بدست | |
شوم تیز و تازانه بازآورم | اگر چند رنج دراز آورم | |
مرا این ز اختر بد آید همی | که نامم بخاک اندر آید همی | |
بدو گفت گودرز پیر ای پسر | همی بخت خویش اندر آری بسر | |
ز بهر یکی چوب بسته دوال | شوی در دم اختر شوم فال | |
چنین گفت بهرام جنگی که من | نیم بهتر از دوده و انجمن | |
بجایی توان مرد کاید زمان | بکژی چرا برد باید گمان | |
بدو گفت گیو ای برادر مشو | فراوان مرا تازیانهست نو | |
یکی شوشهی زر بسیم اندر است | دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست | |
فرنگیس چون گنج بگشاد سر | مرا داد چندان سلیح و کمر | |
من آن درع و تازانه برداشتم | بتوران دگر خوار بگذاشتم | |
یکی نیز بخشید کاوس شاه | ز زر وز گوهر چو تابنده ماه | |
دگر پنج دارم همه زرنگار | برو بافته گوهر شاهوار | |
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو | یکی جنگ خیره میارای نو | |
چنین گفت با گیو بهرام گرد | که این ننگ را خرد نتوان شمرد | |
شما را ز رنگ و نگارست گفت | مرا آنک شد نام با ننگ جفت | |
گر ایدونک تازانه بازآورم | وگر سر ز گوشش بگاز آورم | |
بر او رای یزدان دگرگونه بود | همان گردش بخت وارونه بود | |
هرانگه که بخت اندر آید بخواب | ترا گفت دانا نیاید صواب | |
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه | درخشان شده روی گیتی ز ماه | |
همی زار بگریست بر کشتگان | بران داغ دل بختبرگشتگان | |
تن ریونیز اندران خون و خاک | شده غرق و خفتان برو چاک چاک | |
همی زار بگریست بهرام شیر | که زار ای جوان سوار دلیر | |
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک | بزرگان بایوان تو اندر مغاک | |
بران کشتگان بر یکایک بگشت | که بودند افگنده بر پهندشت | |
ازان نامداران یکی خسته بود | بشمشیر ازیشان بجان رسته بود | |
همی بازدانست بهرام را | بنالید و پرسید زو نام را | |
بدو گفت کای شیر من زندهام | بر کشتگان خوار افگندهام | |
سه روزست تا نان و آب آرزوست | مرا بر یکی جامه خواب آرزوست | |
بشد تیز بهرام تا پیش اوی | بدل مهربان و بتن خویش اوی | |
برو گشت گریان و رخ را بخست | بدرید پیراهن او را ببست | |
بدو گفت مندیش کز خستگیست | تبه بودن این ز نابستگیست | |
چو بستم کنون سوی لشکر شوی | وزین خستگی زود بهتر شوی | |
یکی تازیانه بدین رزمگاه | ز من گم شدست از پی تاج شاه | |
چو آن بازیابم بیایم برت | رسانم بزودی سوی لشکرت | |
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت | همی جست تا تازیانه بیافت | |
میان تل کشتگان اندرون | برآمیخته خاک بسیار و خون | |
فرود آمد از باره آن برگرفت | وزانجا خروشیدن اندر گرفت | |
خروش دم مادیان یافت اسپ | بجوشید برسان آذرگشسپ | |
سوی مادیان روی بنهاد تفت | غمی گشت بهرام و از پس برفت | |
همی شد دمان تا رسید اندروی | ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی | |
چو بگرفت هم در زمان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی | سوار و تن باره پرخاک و خوی | |
چنان تنگدل شد بیکبارگی | که شمشیر زد بر پی بارگی | |
وزان جایگه تا بدین رزمگاه | پیاده بپیمود چون باد راه | |
سراسر همه دشت پرکشته دید | زمین چون گل و ارغوان کشته دید | |
همی گفت کاکنون چه سازیم روی | بر این دشت بیبارگی راهجوی | |
ازو سرکشان آگهی یافتند | سواری سد از قلب بشتافتند | |
که او را بگیرند زان رزمگاه | برندش بر پهلوان سپاه | |
کمان را بزه کرد بهرام شیر | ببارید تیر از کمان دلیر | |
چو تیری یکی در کمان راندی | بپیرامنش کس کجا ماندی | |
ازیشان فراوان بخست و بکشت | پیاده نپیچید و ننمود پشت | |
سواران همه بازگشتند ازوی | بنزدیک پیران نهادند روی | |
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید | ز هر سو بسی تیر گرد آورید | |
چو لشکر بیامد بر پهلوان | بگفتند با او سراسر گوان | |
فراوان سخن رفت زان رزمساز | ز پیکار او آشکارا و راز | |
بگفتند کاینت هژبر دلیر | پیاده نگردد خود از جنگ سیر | |
بپرسید پیران که این مرد کیست | ازان نامداران ورانام چیست | |
یکی گفت بهرام شیراوژن است | که لشکر سراسر بدو روشن است | |
برویین چنین گفت پیران که خیز | که بهرام را نیست جای گریز | |
مگر زنده او را بچنگ آوری | زمانه براساید از داوری | |
ز لشکر کسی را که باید ببر | کجا نامدارست و پرخاشخر | |
چو بشنید رویین بیامد دمان | نبودش بس اندیشهی بدگمان | |
بر تیر بنشست بهرام شیر | نهاده سپر بر سر و چرخ زیر | |
یکی تیرباران برویین بکرد | که شد ماه تابنده چون لاژورد | |
چو رویین پیران ز تیرش بخست | یلان را همه کند شد پای و دست | |
بسستی بر پهلوان آمدند | پر از درد و تیرهروان آمدند | |
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ | ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ | |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |
نشست از بر بارهی تند تاز | همی رفت با او بسی رزمساز | |
بیامد بدو گفت کای نامدار | پیاده چرا ساختی کارزار | |
نه تو با سیاوش بتوران بدی | همانا بپرخاش و سوران بدی | |
مرا با تو نان و نمک خوردن است | نشستن همان مهر پروردن است | |
نباید که با این نژاد و گهر | بدین شیرمردی و چندین هنر | |
ز بالا بخاک اندر آید سرت | بسوزد دل مهربان مادرت | |
بیا تا بسازیم سوگند و بند | براهی که آید دلت را پسند | |
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم | چو خویشی بود رای بیشی کنیم | |
پیاده تو با لشکری نامدار | نتابی مخور باتنت زینهار | |
بدو گفت بهرام کای پهلوان | خردمند و بیناو روشنروان | |
مرا حاجت از تو یکی بارگیست | وگر نه مرا جنگ یکبارگیست | |
بدو گفت پیران که ای نامجوی | ندانی که این رای را نیست روی | |
ترا این به آید که گفتم سخن | دلیری و بر خیره تندی مکن | |
ببین تا سواران آن انجمن | نهند این چنین ننگ بر خویشتن | |
که چندین تن از تخمهی مهتران | ز دیهیم داران و کنداوران | |
ز پیکار تو کشته و خسته شد | چنین رزم ناگاه پیوسته شد | |
که جوید گذر سوی ایران کنون | مگر آنک جوشد ورا مغز و خون | |
اگر نیستی رنج افراسیاب | که گردد سرش زین سخن پرشتاب | |
ترا بارگی دادمی ای جوان | بدان تات بردی بر پهلوان | |
برفت او و آمد ز لشکر تژاو | سواری که بودیش با شیر تاو | |
ز پیران بپرسید و پیران بگفت | که بهرام را از یلان نیست جفت | |
بمهرش بدادم بسی پند خوب | نمودم بدو راه و پیوند خوب | |
سخن را نبد بر دلش هیچ راه | همی راه جوید بایران سپاه | |
بپیران چنین گفت جنگی تژاو | که با مهر جان ترا نیست تاو | |
شوم گر پیاده بچنگ آرمش | سر اندر زمان زیر سنگ آرمش | |
بیامد شتابان بدان رزمگاه | کجا بود بهرام یل بیسپاه | |
چو بهرام را دید نیزه بدست | یکی برخروشید چون پیل مست | |
بدو گفت ازین لشکر نامدار | پیاده یکی مرد و چندین سوار | |
بایران گرازید خواهی همی | سرت برفرازید خواهی همی | |
سران را سپردی سر اندر زمان | گه آمد که بر تو سرآید زمان | |
پس آنگه بفرمود کاندر نهید | بتیر و بگرز و بژوپین دهید | |
برو انجمن شد یکی لشکری | هرانکس که بد از دلیران سری | |
کمان را بزه کرد بهرام گرد | بتیر از هوا روشنایی ببرد | |
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت | چو دریای خون شد همه کوه و دشت | |
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ | همی خون چکانید بر تیره میغ | |
چو رزمش برین گونه پیوسته شد | بتیرش دلاور بسی خسته شد | |
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو | پس پشت او اندر آمد تژاو | |
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی | که شیر اندر آمد ز بالا بروی | |
جدا شد ز تن دست خنجرگزار | فروماند از رزم و برگشت کار | |
تژاو ستمگاره را دل بسوخت | بکردار آتش رخش برفروخت | |
بپیچید ازو روی پر درد و شرم | بجوش آمدش در جگر خون گرم | |
چو خورشید تابنده بنمود پشت | دل گیو گشت از برادر درشت | |
ببیژن چنین گفت کای رهنمای | برادر نیامد همی باز جای | |
بباید شدن تا وراکار چیست | نباید که بر رفته باید گریست | |
دلیران برفتند هر دو چو گرد | بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد | |
بدیدار بهرامشان بد نیاز | همی خسته و کشته جستند باز | |
همه دشت پرخسته و کشته بود | جهانی بخون اندر آغشته بود | |
دلیران چو بهرام را یافتند | پر از آب و خون دیده بشتافتند | |
بخاک و بخون اندر افگنده خوار | فتاده ازو دست و برگشته کار | |
همی ریخت آب از بر چهراوی | پر از خون دو تن دیده از مهر اوی | |
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم | تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم | |
چنین گفت با گیو کای نامجوی | مرا چون بپوشی بتابوت روی | |
تو کین برادر بخواه از تژاو | ندارد مگر گاو با شیر تاو | |
مرا دید پیران ویسه نخست | که با من بدش روزگاری نشست | |
همه نامداران و گردان چین | بجستند با من بغاز کین | |
تن من تژاو جفاپیشه خست | نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست | |
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد | ببارید گیو از مژه آب زرد | |
بدادار دارنده سوگند خورد | بروز سپید و شب لاژورد | |
که جز ترگ رومی نبیند سرم | مگر کین بهرام بازآورم | |
پر از درد و پر کین بزین برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |
بدانگه که شد روی گیتی سیاه | تژاو از طلایه برآمد براه | |
چو از دور گیو دلیرش بدید | عنان را بپیچید و دم درکشید | |
چو دانست کز لشکر اندر گذشت | ز گردان و گردنکشان دور گشت | |
سوی او بیفکند پیچان کمند | میان تژاو اندر آمد به بند | |
بران اندر آورد و برگشت زود | پس آسانش از پشت زین در ربود | |
بخاک اندر افگند خوار و نژند | فرود آمد و دست کردش به بند | |
نشست از بر اسپ و او را کشان | پس اندر همی برد چون بیهشان | |
چنین گفت با او بخواهش تژاو | که با من نماند ای دلیر ایچ تاو | |
چه کردم کزین بیشمار انجمن | شب تیره دوزخ نمودی بمن | |
بزد بر سرش تازیانه دویست | بدو گفت کین جای گفتار نیست | |
ندانی همی ای بد شور بخت | که در باغ کین تازه کشتی درخت | |
که بالاش با چرخ همبر بود | تنش خون خورد بار او سر بود | |
شکار تو بهرام باید بجنگ | ببینی کنون زخم کام نهنگ | |
چنین گفت با گیو جنگی تژاو | که تو چون عقابی و من چون چکاو | |
ز بهرام بر بد نبردم گمان | نه او را بدست من آمد زمان | |
که من چون رسیدم سواران چین | ورا کشته بودند بر دشت کین | |
بران بد که بهرام بیجان شدست | ز دردش دل گیو پیچان شدست | |
کشانش بیارد گیو دلیر | بپیش جگر خسته بهرام شیر | |
بدو گفت کاینک سر بیوفا | مکافات سازم جفا را جفا | |
سپاس از جهانآفرین کردگار | که چندان زمان دیدم از روزگار | |
که تیرهروان بداندیش تو | بپردازم اکنون من از پیش تو | |
همی کرد خواهش بریشان تژاو | همی خواست از کشتن خویش تاو | |
همی گفت ار ایدونک این کار بود | سر من بخنجر بریدن چه سود | |
یکی بنده باشم روان ترا | پرستش کنم گوربان ترا | |
چنین گفت با گیو بهرام شیر | که ای نامور نامدار دلیر | |
گر ایدونک از وی بمن بد رسید | همان روز مرگش نباید چشید | |
سر پر گناهش روان داد من | بمان تا کند در جهان یاد من | |
برادر چو بهرام را خسته دید | تژاو جفا پیشه را بسته دید | |
خروشید و بگرفت ریش تژاو | بریدش سر از تن بسان چکاو | |
دل گیو زان پس بریشان بسوخت | روانش ز غم آتشی برفروخت | |
خروشی برآورد کاندر جهان | که دید این شگفت آشکار و نهان | |
که گر من کشم ور کشی پیش من | برادر بود گر کسی خویش من | |
بگفت این و بهرام یل جان بداد | جهان را چنین است ساز ونهاد | |
عنان بزرگی هرآنکو بجست | نخستین بباید بخون دست شست | |
اگر خود کشد گر کشندش بدرد | بگرد جهان تا توانی مگرد | |
خروشان بر اسپ تژاوش ببست | به بیژن سپرد آنگهی برنشست | |
بیاوردش از جایگاه تژاو | بنزدیک ایران دلش پر ز تاو | |
چو شد دور زان جایگاه نبرد | بکردار ایوان یکی دخمه کرد | |
بیاگند مغزش بمشک و عبیر | تنش را بپوشید چینی حریر | |
برآیین شاهانش بر تخت عاج | بخوابید و آویخت بر سرش تاج | |
سر دخمه کردند سرخ و کبود | تو گفتی که بهرام هرگز نبود | |
شد آن لشکر نامور سوگوار | ز بهرام وز گردش روزگار | |
چو برزد سر از کوه تابنده شید | برآمد سر تاج روز سپید | |
سپاه پراگنده گردآمدند | همی هر کسی داستانها زدند | |
که چندین ز ایرانیان کشته شد | سربخت سالار برگشته شد | |
چنین چیره دست ترکان بجنگ | سپه را کنون نیست جای درنگ | |
بر شاه باید شدن بیگمان | ببینیم تا بر چه گردد زمان | |
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست | مرا و تو را جای آهنگ نیست | |
پسر بیپدر شد پدر بیپسر | بشد کشته و زنده خسته جگر | |
اگر جنگ فرمان دهد شهریار | بسازد یکی لشکر نامدار | |
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ | کنیم این جهان بر بداندیش تنگ | |
برین رای زان مرز گشتند باز | همه دل پر از خون و جان پر گداز | |
برادر ز خون برادر به درد | زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد | |
برفتند یکسر سوی کاسه رود | روانشان ازان کشتگان پر درود | |
طلایه بیامد بپیش سپاه | کسی را ندید اندران جایگاه | |
بپیران فرستاد زود آگهی | کز ایرانیان گشت گیتی تهی | |
چو بشنید پیران هم اندر زمان | بهر سو فرستاد کارآگهان | |
چو برگشتن مهتران شد درست | سپهبد روان را ز انده بشست | |
بیامد بشبگیر خود با سپاه | همی گشت بر گرد آن رزمگاه | |
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ | سراپرده و خیمه بد همچو باغ | |
بلشکر ببخشید خود برگرفت | ز کار جهان مانده اندر شگفت | |
که روزی فرازست و روزی نشیب | گهی شاد دارد گهی با نهیب | |
همان به که با جام مانیم روز | همی بگذرانیم روزی بروز | |
بدان آگهی نزد افراسیاب | هیونی برافگند هنگام خواب | |
سپهبد بدان آگهی شاد شد | ز تیمار و درددل آزاد شد | |
همه لشکرش گشته روشنروان | ببستند آیین ره پهلوان | |
همه جامهی زینت آویختند | درم بر سر او همی ریختند | |
چو آمد بنزدیکی شهر شاه | سپهبد پذیره شدش با سپاه | |
برو آفرین کرد و بسیار گفت | که از پهلوانان ترا نیست جفت | |
دو هفته ز ایوان افراسیاب | همی بر شد آواز چنگ و رباب | |
سیم هفته پیران چنان کرد رای | که با شادمانی شود باز جای | |
یکی خلعت آراست افراسیاب | که گر برشماری بگیرد شتاب | |
ز دینار وز گوهر شاهوار | ز زرین کمرهای گوهرنگار | |
از اسپان تازی بزرین ستام | ز شمشیر هندی بزرین نیام | |
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج | ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج | |
پرستار چینی و رومی غلام | پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام | |
بنزدیک پیران فرستاد چیز | ازان پس بسی پندها داد نیز | |
که با موبدان باش و بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |
نگه کن خردمند کارآگهان | بهرجای بفرست گرد جهان | |
که کیخسرو امروز با خواستست | بداد و دهش گیتی آراستست | |
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه | چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه | |
ز برگشتن دشمن ایمن مشو | زمان تا زمان آگهی خواه نو | |
بجایی که رستم بود پهلوان | تو ایمن بخسپی بپیچد روان | |
پذیرفت پیران همه پند اوی | که سالار او بود و پیوند اوی | |
سپهدار پیران و آن انجمن | نهادند سر سوی راه ختن | |
بپای آمد این داستان فرود | کنون رزم کاموس باید سرود |