تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/سهراب ۳»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/سهراب ۲|سهراب ۲]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان سیاوش ۱|داستان سیاوش ۱]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۵:۱۹
سهراب ۲ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان سیاوش ۱ |
دل رستم اندیشهای کرد بد | که کاووس را بیگمان بد رسد | |
ازین پرهنر ترک نوخاسته | بخفتان بر و بازو آراسته | |
به لشکرگه خویش تازید زود | که اندیشهی دل بدان گونه بود | |
میان سپه دید سهراب را | چو می لعل کرده به خون آب را | |
غمی گشت رستم چو او را بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد | از ایران سپه جنگ با تو که کرد | |
چرا دست یازی به سوی همه | چو گرگ آمدی در میان رمه | |
بدو گفت سهراب توران سپاه | ازین رزم بودند بر بیگناه | |
تو آهنگ کردی بدیشان نخست | کسی با تو پیگار و کینه نجست | |
بدو گفت رستم که شد تیرهروز | چه پیدا کند تیغ گیتی فروز | |
برین دشت هم دار و هم منبرست | که روشن جهان زیر تیغاندرست | |
گر ایدون که شمشیر با بوی شیر | چنین آشنا شد تو هرگز ممیر | |
بگردیم شبگیر با تیغ کین | برو تا چه خواهد جهان آفرین | |
برفتند و روی هوا تیره گشت | ز سهراب گردون همی خیره گشت | |
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان | نیارامد از تاختن یک زمان | |
وگر باره زیر اندرش آهنست | شگفتی روانست و رویین تنست | |
شب تیره آمد سوی لشکرش | میان سوده از جنگ و از خنجرش | |
به هومان چنین گفت کامروز هور | برآمد جهان کرد پر چنگ و شور | |
شما را چه کرد آن سوار دلیر | که یال یلان داشت و آهنگ شیر | |
بدو گفت هومان که فرمان شاه | چنان بد کز ایدر نجنبد سپاه | |
همه کار ماسخت ناساز بود | بورد گشتن چه آغاز بود | |
بیامی یکی مرد پرخاشجوی | برین لشکر گشن بنهاد روی | |
تو گفتی ز مستی کنون خاستست | وگر جنگ بایک تن آراستست | |
چنین گفت سهراب کاو زین سپاه | نکرد از دلیران کسی را تباه | |
از ایرانیان من بسی کشتهام | زمین را به خون و گل آغشتهام | |
کنون خوان همی باید آراستن | بباید به می غم ز دل کاستن | |
وزان روی رستم سپه را بدید | سخن راند با گیو و گفت و شنید | |
که امروز سهراب رزم آزمای | چگونه به جنگ اندر آورد پای | |
چنین گفت با رستم گرد گیو | کزین گونه هرگز ندیدیم نیو | |
بیامد دمان تا به قلب سپاه | ز لشکر بر توس شد کینه خواه | |
که او بود بر زین و نیزه بدست | چو گرگین فرود آمد او برنشست | |
بیامد چو با نیزه او را بدید | به کردار شیر ژیان بردمید | |
عمودی خمیده بزد بر برش | ز نیرو بیفتاد ترگ از سرش | |
نتابید با او بتابید روی | شدند از دلیران بسی جنگ جوی | |
ز گردان کسی مایهی او نداشت | جز از پیلتن پایهی او نداشت | |
هم آیین پیشین نگه داشتیم | سپاهی برو ساده بگماشتیم | |
سواری نشد پیش او یکتنه | همی تاخت از قلب تا میمنه | |
غمی گشت رستم ز گفتار اوی | بر شاه کاووس بنهاد روی | |
چو کاووس کی پهلوان را بدید | بر خویش نزدیک جایش گزید | |
ز سهراب رستم زبان برگشاد | ز بالا و برزش همی کرد یاد | |
که کس در جهان کودک نارسید | بدین شیرمردی و گردی ندید | |
به بالا ستاره بساید همی | تنش را زمین برگراید همی | |
دو بازو و رانش ز ران هیون | همانا که دارد ستبری فزون | |
به گرز و به تیغ و به تیر و کمند | ز هرگونهای آزمودیم بند | |
سرانجام گفتم که من پیش ازین | بسی گرد را برگرفتم ز زین | |
گرفتم دوال کمربند اوی | بیفشاردم سخت پیوند اوی | |
همی خواستم کش ز زین برکنم | چو دیگر کسانش به خاک افگنم | |
گر از باد جنبان شود کوه خار | نجنبید بر زین بر آن نامدار | |
چو فردا بیاید به دشت نبرد | به کشتی همی بایدم چاره کرد | |
بکوشم ندانم که پیروز کیست | ببینیم تا رای یزدان به چیست | |
کزویست پیروزی و فر و زور | هم او آفرینندهی ماه و هور | |
بدو گفت کاووس یزدان پاک | دل بدسگالت کند چاک چاک | |
من امشب به پیش جهان آفرین | بمالم فراوان دو رخ بر زمین | |
کزویست پیروزی و دستگاه | به فرمان او تابد از چرخ ماه | |
کند تازه این بار کام ترا | برآرد به خورشید نام ترا | |
بدو گفت رستم که با فر شاه | برآید همه کامهی نیک خواه | |
به لشکر گه خویش بنهاد روی | پراندیشه جان و سرش کینه جوی | |
زواره بیامد خلیده روان | که چون بود امروز بر پهلوان | |
ازو خوردنی خواست رستم نخست | پس آنگه ز اندیشگان دل بشست | |
چنین راند پیش برادر سخن | که بیدار دل باش و تندی مکن | |
به شبگیر چون من به آوردگاه | روم پیش آن ترک آوردخواه | |
بیاور سپاه و درفش مرا | همان تخت و زرینه کفش مرا | |
همی باش بر پیش پردهسرای | چو خورشید تابان برآید ز جای | |
گر ایدون که پیروز باشم به جنگ | به آوردگه بر نسازم درنگ | |
و گر خود دگرگونه گردد سخن | تو زاری میاغاز و تندی مکن | |
مباشید یک تن برین رزمگاه | مسازید جستن سوی رزم راه | |
یکایک سوی زابلستان شوید | از ایدر به نزدیک دستان شوید | |
تو خرسند گردان دل مادرم | چنین کرد یزدان قضا بر سرم | |
بگویش که تو دل به من در مبند | که سودی ندارت بودن نژند | |
کس اندر جهان جاودانه نماند | ز گردون مرا خود بهانه نماند | |
بسی شیر و دیو و پلنگ و نهنگ | تبه شد به چنگم به هنگام جنگ | |
بسی باره و دژ که کردیم پست | نیاورد کس دست من زیر دست | |
در مرگ را آن بکوبد که پای | باسپ اندر آرد بجنبد ز جای | |
اگر سال گشتی فزون ازهزار | همین بود خواهد سرانجام کار | |
چو خرسند گردد به دستان بگوی | که از شاه گیتی مبرتاب روی | |
اگر جنگ سازد تو سستی مکن | چنان رو که او راند از بن سخن | |
همه مرگ راییم پیر و جوان | به گیتی نماند کسی جاودان | |
ز شب نیمهای گفت سهراب بود | دگر نیمه آرامش و خواب بود | |
چو خورشید تابان برآورد پر | سیه زاغ پران فرو برد سر | |
تهمتن بپوشید ببر بیان | نشست از بر ژنده پیل ژیان | |
کمندی به فتراک بر بست شست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |
بیامد بران دشت آوردگاه | نهاده به سر بر ز آهن کلاه | |
همه تلخی از بهر بیشی بود | مبادا که با آز خویشی بود | |
وزان روی سهراب با انجمن | همی می گسارید با رود زن | |
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد | که با من همی گردد اندر نبرد | |
ز بالای من نیست بالاش کم | برزم اندرون دل ندارد دژم | |
بر و کتف و یالش همانند من | تو گویی که داننده بر زد رسن | |
نشانهای مادر بیابم همی | بدان نیز لختی بتابم همی | |
گمانی برم من که او رستمست | که چون او بگیتی نبرده کمست | |
نباید که من با پدر جنگ جوی | شوم خیره روی اندر آرم بروی | |
بدو گفت هومان که در کارزار | رسیدست رستم به من اند بار | |
شنیدم که در جنگ مازندران | چه کرد آن دلاور به گرز گران | |
بدین رخش ماند همی رخش اوی | ولیکن ندارد پی و پخش اوی | |
به شبگیر چون بردمید آفتاب | سر جنگ جویان برآمد ز خواب | |
بپوشید سهراب خفتان رزم | سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم | |
بیامد خروشان بران دشت جنگ | به چنگ اندرون گرزهی گاورنگ | |
ز رستم بپرسید خندان دو لب | تو گفتی که با او به هم بود شب | |
که شب چون بدت روز چون خاستی | ز پیگار بر دل چه آراستی | |
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین | بزن جنگ و بیداد را بر زمین | |
نشنیم هر دو پیاده به هم | به می تازه داریم روی دژم | |
به پیش جهاندار پیمان کنیم | دل از جنگ جستن پشیمان کنیم | |
همان تا کسی دیگر آید به رزم | تو با من بساز و بیارای بزم | |
دل من همی با تو مهر آورد | همی آب شرمم به چهر آورد | |
همانا که داری ز گردان نژاد | کنی پیش من گوهر خویش یاد | |
بدو گفت رستم کهای نامجوی | نبودیم هرگز بدین گفتوگوی | |
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش | نگیرم فریب تو زین در مکوش | |
نه من کودکم گر تو هستی جوان | به کشتی کمر بستهام بر میان | |
بکوشیم و فرجام کار آن بود | که فرمان و رای جهانبان بود | |
بسی گشتهام در فراز و نشیب | نیم مرد گفتار و بند و فریب | |
بدو گفت سهراب کز مرد پیر | نباشد سخن زین نشان دلپذیر | |
مرا آرزو بد که در بسترست | برآید به هنگام هوش از برت | |
کسی کز تو ماند ستودان کند | بپرد روان تن به زندان کند | |
اگر هوش تو زیر دست منست | به فرمان یزدان بساییم دست | |
از اسپان جنگی فرود آمدند | هشیوار با گبر و خود آمدند | |
ببستند بر سنگ اسپ نبرد | برفتند هر دو روان پر ز گرد | |
بکشتی گرفتن برآویختند | ز تن خون و خوی را فرو ریختند | |
بزد دست سهراب چون پیل مست | برآوردش از جای و بنهاد پست | |
به کردار شیری که بر گور نر | زند چنگ و گور اندر آید به سر | |
نشست از بر سینهی پیلتن | پر از خاک چنگال و روی و دهن | |
یکی خنجری آبگون برکشید | همی خواست از تن سرش را برید | |
به سهراب گفت ای یل شیرگیر | کمندافگن و گرد و شمشیرگیر | |
دگرگونهتر باشد آیین ما | جزین باشد آرایش دین ما | |
کسی کاو بکشتی نبرد آورد | سر مهتری زیر گرد آورد | |
نخستین که پشتش نهد بر زمین | نبرد سرش گرچه باشد به کین | |
گرش بار دیگر به زیر آورد | ز افگندنش نام شیر آورد | |
بدان چاره از چنگ آن اژدها | همی خواست کاید ز کشتن رها | |
دلیر جوان سر به گفتار پیر | بداد و ببود این سخن دلپذیر | |
یکی از دلی و دوم از زمان | سوم از جوانمردیش بیگمان | |
رها کرد زو دست و آمد به دشت | چو شیری که بر پیش آهو گذشت | |
همی کرد نخچیر و یادش نبود | ازان کس که با او نبرد آزمود | |
همی دیر شد تا که هومان چو گرد | بیامد بپرسیدش از هم نبرد | |
به هومان بگفت آن کجا رفته بود | سخن هرچه رستم بدو گفته بود | |
بدو گفت هومان گرد ای جوان | به سیری رسیدی همانا ز جان | |
دریغ این بر و بازو و یال تو | میان یلی چنگ و گوپال تو | |
هژبری که آورده بودی بدام | رها کردی از دام و شد کار خام | |
نگه کن کزین بیهده کارکرد | چه آرد به پیشت به دیگر نبرد | |
بگفت و دل از جان او برگرفت | پرانده همی ماند ازو در شگفت | |
به لشکرگه خویش بنهاد روی | به خشم و دل از غم پر از کار اوی | |
یکی داستان زد برین شهریار | که دشمن مدار ارچه خردست خوار | |
چو رستم ز دست وی آزاد شد | بسان یکی تیغ پولاد شد | |
خرامان بشد سوی آب روان | چنان چون شده باز یابد روان | |
بخورد آب و روی و سر و تن بشست | به پیش جهان آفرین شد نخست | |
همی خواست پیروزی و دستگاه | نبود آگه از بخشش هور و ماه | |
که چون رفت خواهد سپهر از برش | بخواهد ربودن کلاه از سرش | |
وزان آبخور شد به جای نبرد | پراندیشه بودش دل و روی زرد | |
همی تاخت سهراب چون پیل مست | کمندی به بازو کمانی به دست | |
گرازان و بر گور نعرهزنان | سمندش جهان و جهان راکنان | |
همی ماند رستم ازو در شگفت | ز پیگارش اندازهها برگرفت | |
چو سهراب شیراوژن او را بدید | ز باد جوانی دلش بردمید | |
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر | جدا مانده از زخم شیر دلیر | |
دگر باره اسپان ببستند سخت | به سر بر همی گشت بدخواه بخت | |
به کشتی گرفتن نهادند سر | گرفتند هر دو دوال کمر | |
هرآنگه که خشم آورد بخت شوم | کند سنگ خارا به کردار موم | |
سرافراز سهراب با زور دست | تو گفتی سپهر بلندش ببست | |
غمی بود رستم ببازید چنگ | گرفت آن بر و یال جنگی پلنگ | |
خم آورد پشت دلیر جوان | زمانه بیامد نبودش توان | |
زدش بر زمین بر به کردار شیر | بدانست کاو هم نماند به زیر | |
سبک تیغ تیز از میان برکشید | بر شیر بیدار دل بردرید | |
بپیچید زانپس یکی آه کرد | ز نیک و بد اندیشه کوتاه کرد | |
بدو گفت کاین بر من از من رسید | زمانه به دست تو دادم کلید | |
تو زین بیگناهی که این کوژپشت | مرابرکشید و به زودی بکشت | |
به بازی بکویند همسال من | به خاک اندر آمد چنین یال من | |
نشان داد مادر مرا از پدر | ز مهر اندر آمد روانم بسر | |
هرآنگه که تشنه شدستی به خون | بیالودی آن خنجر آبگون | |
زمانه به خون تو تشنه شود | براندام تو موی دشنه شود | |
کنون گر تو در آب ماهی شوی | و گر چون شب اندر سیاهی شوی | |
وگر چون ستاره شوی بر سپهر | ببری ز روی زمین پاک مهر | |
بخواهد هم از تو پدر کین من | چو بیند که خاکست بالین من | |
ازین نامداران گردنکشان | کسی هم برد سوی رستم نشان | |
که سهراب کشتست و افگنده خوار | ترا خواست کردن همی خواستار | |
چو بشنید رستم سرش خیره گشت | جهان پیش چشم اندرش تیره گشت | |
بپرسید زان پس که آمد به هوش | بدو گفت با ناله و با خروش | |
که اکنون چه داری ز رستم نشان | که کم باد نامش ز گردنکشان | |
بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی | بکشتی مرا خیره از بدخویی | |
ز هر گونهای بودمت رهنمای | نجنبید یک ذره مهرت ز جای | |
چو برخاست آواز کوس از درم | بیامد پر از خون دو رخ مادرم | |
همی جانش از رفتن من بخست | یکی مهره بر بازوی من ببست | |
مرا گفت کاین از پدر یادگار | بدار و ببین تا کی آید به کار | |
کنون کارگر شد که بیکار گشت | پسر پیش چشم پدر خوار گشت | |
همان نیز مادر به روشن روان | فرستاد با من یکی پهلوان | |
بدان تا پدر را نماید به من | سخن برگشاید به هر انجمن | |
چو آن نامور پهلوان کشته شد | مرا نیز هم روز برگشته شد | |
کنون بند بگشای از جوشنم | برهنه نگه کن تن روشنم | |
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید | همه جامه بر خویشتن بردرید | |
همی گفت کای کشته بر دست من | دلیر و ستوده به هر انجمن | |
همی ریخت خون و همی کند موی | سرش پر ز خاک و پر از آب روی | |
بدو گفت سهراب کین بدتریست | به آب دو دیده نباید گریست | |
ازین خویشتن کشتن اکنون چه سود | چنین رفت و این بودنی کار بود | |
چو خورشید تابان ز گنبد بگشت | تهمتن نیامد به لشکر ز دشت | |
ز لشکر بیامد هشیوار بیست | که تا اندر آوردگه کار چیست | |
دو اسپ اندر آن دشت برپای بود | پر از گرد رستم دگر جای بود | |
گو پیلتن را چو بر پشت زین | ندیدند گردان بران دشت کین | |
گمانشان چنان بد که او کشته شد | سرنامداران همه گشته شد | |
به کاووس کی تاختند آگهی | که تخت مهی شد ز رستم تهی | |
ز لشکر برآمد سراسر خروش | زمانه یکایک برآمد به جوش | |
بفرمود کاووس تا بوق و کوس | دمیدند و آمد سپهدار توس | |
ازان پس بدو گفت کاووس شاه | کز ایدر هیونی سوی رزمگاه | |
بتازید تا کار سهراب چیست | که بر شهر ایران بباید گریست | |
اگر کشته شد رستم جنگجوی | از ایران که یارد شدن پیش اوی | |
به انبوه زخمی بباید زدن | برین رزمگه بر نشاید بدن | |
چو آشوب برخاست از انجمن | چنین گفت سهراب با پیلتن | |
که اکنون که روز من اندر گذشت | همه کار ترکان دگرگونه گشت | |
همه مهربانی بران کن که شاه | سوی جنگ ترکان نراند سپاه | |
که ایشان ز بهر مرا جنگجوی | سوی مرز ایران نهادند روی | |
بسی روز را داده بودم نوید | بسی کرده بودم ز هر در امید | |
نباید که بینند رنجی به راه | مکن جز به نیکی بر ایشان نگاه | |
نشست از بر رخش رستم چو گرد | پر از خون رخ و لب پر از باد سرد | |
بیامد به پیش سپه با خروش | دل از کردهی خویش با درد و جوش | |
چو دیدند ایرانیان روی اوی | همه برنهادند بر خاک روی | |
ستایش گرفتند بر کردگار | که او زنده باز آمد از کارزار | |
چو زان گونه دیدند بر خاک سر | دریده برو جامه و خسته بر | |
به پرسش گرفتند کاین کار چیست | ترادل برین گونه از بهر کیست | |
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود | گرامیتر خود بیازرده بود | |
همه برگرفتند با او خروش | زمین پر خروش و هوا پر ز جوش | |
چنین گفت با سرفرازان که من | نه دل دارم امروز گویی نه تن | |
شما جنگ ترکان مجویید کس | همین بد که من کردم امروز بس | |
چو برگشت ازان جایگه پهلوان | بیامد بر پور خسته روان | |
بزرگان برفتند با او بهم | چو توس و چو گودرز و چون گستهم | |
همه لشکر از بهر آن ارجمند | زبان برگشادند یکسر ز بند | |
که درمان این کار یزدان کند | مگر کاین سخن بر تو آسان کند | |
یکی دشنه بگرفت رستم به دست | که از تن ببرد سر خویش پست | |
بزرگان بدو اندر آویختند | ز مژگان همی خون فرو ریختند | |
بدو گفت گودرز کاکنون چه سود | که از روی گیتی برآری تو دود | |
تو بر خویشتن گر کنی سدگزند | چه آسانی آید بدان ارجمند | |
اگر ماند او را به گیتی زمان | بماند تو بیرنج با او بمان | |
وگر زین جهان این جوان رفتنیست | به گیتی نگه کن که جاوید کیست | |
شکاریم یکسر همه پیش مرگ | سری زیر تاج و سری زیر ترگ | |
به گودرز گفت آن زمان پهلوان | کز ایدر برو زود روشن روان | |
پیامی ز من پیش کاووس بر | بگویش که مارا چه آمد به سر | |
به دشنه جگرگاه پور دلیر | دریدم که رستم مماناد دیر | |
گرت هیچ یادست کردار من | یکی رنجه کن دل به تیمار من | |
ازان نوشدارو که در گنج تست | کجا خستگان را کند تن درست | |
به نزدیک من با یکی جام می | سزد گر فرستی هم اکنون به پی | |
مگر کاو ببخت تو بهتر شود | چو من پیش تخت تو کهتر شود | |
بیامد سپهبد بکردار باد | به کاووس یکسر پیامش بداد | |
بدو گفت کاووس کز انجمن | اگر زنده ماند چنان پیلتن | |
شود پشت رستم به نیرو ترا | هلاک آورد بیگمانی مرا | |
اگر یک زمان زو به من بد رسد | نسازیم پاداش او جز به بد | |
کجا گنجد او در جهان فراخ | بدان فر و آن برز و آن یال و شاخ | |
شنیدی که او گفت کاووس کیست | گر او شهریارست پس توس کیست | |
کجا باشد او پیش تختم به پای | کجا راند او زیر فر همای | |
چو بشنید گودرز برگشت زود | بر رستم آمد به کردار دود | |
بدو گفت خوی بد شهریار | درختیست خنگی همیشه به بار | |
ترا رفت باید به نزدیک او | درفشان کنی جان تاریک او | |
بفرمود رستم که تا پیشکار | یکی جامه افگند بر جویبار | |
جوان را بران جامه آن جایگاه | بخوابید و آمد به نزدیک شاه | |
گو پیلتن سر سوی راه کرد | کس آمد پسش زود و آگاه کرد | |
که سهراب شد زین جهان فراخ | همی از تو تابوت خواهد نه کاخ | |
پدر جست و برزد یکی سرد باد | بنالید و مژگان به هم بر نهاد | |
همی گفت زار ای نبرده جوان | سرافراز و از تخمه پهلوان | |
نبیند چو تو نیز خورشید و ماه | نه جوشن نه تخت و نه تاج و کلاه | |
کرا آمد این پیش کامد مرا | بکشتم جوانی به پیران سرا | |
نبیره جهاندار سام سوار | سوی مادر از تخمهی نامدار | |
بریدن دو دستم سزاوار هست | جز از خاک تیره مبادم نشست | |
کدامین پدر هرگز این کار کرد | سزاوارم اکنون به گفتار سرد | |
به گیتی که کشتست فرزند را | دلیر و جوان و خردمند را | |
نکوهش فراوان کند زال زر | همان نیز رودابهی پرهنر | |
بدین کار پوزش چه پیش آورم | که دلشان به گفتار خویش آورم | |
چه گویند گردان و گردنکشان | چو زین سان شود نزد ایشان نشان | |
چه گویم چو آگه شود مادرش | چه گونه فرستم کسی را برش | |
چه گویم چرا کشتمش بیگناه | چرا روز کردم برو بر سیاه | |
پدرش آن گرانمایهی پهلوان | چه گوید بدان پاکدخت جوان | |
برین تخمهی سام نفرین کنند | همه نام من نیز بیدین کنند | |
که دانست کاین کودک ارجمند | بدین سال گردد چو سرو بلند | |
به جنگ آیدش رای و سازد سپاه | به من برکند روز روشن سیاه | |
بفرمود تا دیبهی خسروان | کشیدند بر روی پور جوان | |
همی آرزوگاه و شهر آمدش | یکی تنگ تابوت بهر آمدش | |
ازان دشت بردند تابوت اوی | سوی خیمهی خویش بنهاد روی | |
به پرده سرای آتش اندر زدند | همه لشکرش خاک بر سر زدند | |
همان خیمه و دیبهی هفت رنگ | همه تخت پرمایه زرین پلنگ | |
برآتش نهادند و برخاست غو | همی گفت زار ای جهاندار نو | |
دریغ آن رخ و برز و بالای تو | دریغ آن همه مردی و رای تو | |
دریغ این غم و حسرت جان گسل | ز مادر جدا وز پدر داغدل | |
همی ریخت خون و همی کند خاک | همه جامهی خسروی کرد چاک | |
همه پهلوانان کاووس شاه | نشستند بر خاک با او به راه | |
زبان بزرگان پر از پند بود | تهمتن به درد از جگربند بود | |
چنینست کردار چرخ بلند | به دستی کلاه و به دیگر کمند | |
چو شادان نشیند کسی با کلاه | بخم کمندش رباید ز گاه | |
چرا مهر باید همی بر جهان | چو باید خرامید با همرهان | |
چو اندیشهی گنج گردد دراز | همی گشت باید سوی خاک باز | |
اگر چرخ را هست ازین آگهی | همانا که گشتست مغزش تهی | |
چنان دان کزین گردش آگاه نیست | که چون و چرا سوی او راه نیست | |
بدین رفتن اکنون نباید گریست | ندانم که کارش به فرجام چیست | |
به رستم چنین گفت کاووس کی | که از کوه البرز تا برگ نی | |
همی برد خواهد به گردش سپهر | نباید فگندن بدین خاک مهر | |
یکی زود سازد یکی دیرتر | سرانجام بر مرگ باشد گذر | |
تو دل را بدین رفته خرسند کن | همه گوش سوی خردمند کن | |
اگر آسمان بر زمین بر زنی | وگر آتش اندر جهان در زنی | |
نیابی همان رفته را باز جای | روانش کهن شد به دیگر سرای | |
من از دور دیدم بر و یال اوی | چنان برز و بالا و گوپال اوی | |
زمانه برانگیختش با سپاه | که ایدر به دست تو گردد تباه | |
چه سازی و درمان این کار چیست | برین رفته تا چند خواهی گریست | |
بدو گفت رستم که او خود گذشت | نشستست هومان درین پهن دشت | |
ز توران سرانند و چندی ز چین | ازیشان بدل در مدار ایچ کین | |
زواره سپه را گذارد به راه | به نیروی یزدان و فرمان شاه | |
بدو گفت شاه ای گو نامجوی | ازین رزم اندوهت آید به روی | |
گر ایشان به من چند بد کردهاند | و گر دود از ایران برآوردهاند | |
دل من ز درد تو شد پر ز درد | نخواهم از ایشان همی یاد کرد | |
وزان جایگه شاه لشکر براند | به ایران خرامید و رستم بماند | |
بدان تا زواره بیاید ز راه | بدو آگهی آورد زان سپاه | |
چو آمد زواره سپیده دمان | سپه راند رستم هم اندر زمان | |
پس آنگه سوی زابلستان کشید | چو آگاهی از وی به دستان رسید | |
همه سیستان پیش باز آمدند | به رنج و به درد و گداز آمدند | |
چو تابوت را دید دستان سام | فرود آمد از اسپ زرین ستام | |
تهمتن پیاده همی رفت پیش | دریده همه جامه دل کرده ریش | |
گشادند گردان سراسر کمر | همه پیش تابوت بر خاک سر | |
همی گفت زال اینت کاری شگفت | که سهراب گرز گران برگرفت | |
نشانی شد اندر میان مهان | نزاید چنو مادر اندر جهان | |
همی گفت و مژگان پر از آب کرد | زبان پر ز گفتار سهراب کرد | |
چو آمد تهمتن به ایوان خویش | خروشید و تابوت بنهاد پیش | |
ازو میخ برکند و بگشاد سر | کفن زو جدا کرد پیش پدر | |
تنش را بدان نامداران نمود | تو گفتی که از چرخ برخاست دود | |
مهان جهان جامه کردند چاک | به ابر اندر آمد سر گرد و خاک | |
همه کاخ تابوت بد سر به سر | غنوده بصندوق در شیر نر | |
تو گفتی که سام است با یال و سفت | غمی شد ز جنگ اندر آمد بخفت | |
بپوشید بازش به دیبای زرد | سر تنگ تابوت را سخت کرد | |
همی گفت اگر دخمه زرین کنم | ز مشک سیه گردش آگین کنم | |
چو من رفته باشم نماند بجای | وگرنه مرا خود جزین نیست رای | |
یکی دخمه کردش ز سم ستور | جهانی ز زاری همی گشت کور | |
چنین گفت بهرام نیکو سخن | که با مردگان آشنایی مکن | |
نه ایدر همی ماند خواهی دراز | بسیچیده باش و درنگی مساز | |
به تو داد یک روز نوبت پدر | سزد گر ترا نوبت آید بسر | |
چنین است و رازش نیامد پدید | نیابی به خیره چه جویی کلید | |
در بسته را کس نداند گشاد | بدین رنج عمر تو گردد بباد | |
یکی داستانست پر آب چشم | دل نازک از رستم آید بخشم | |
برین داستان من سخن ساختم | به کار سیاووش پرداختم |