تفاوت میان نسخههای «دیوان شمس/قسمت سیزدهم»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۱۲۲: | خط ۱۲۲: | ||
{{ب|در بحر کرم حرص و حسد پیمودن|وین آب خوشی ز همدگر بربودن}} | {{ب|در بحر کرم حرص و حسد پیمودن|وین آب خوشی ز همدگر بربودن}} | ||
{{ب|ماهی ننهد آب ذخیره هرگز|چون بیدریا هیچ نخواهد بودن}} | {{ب|ماهی ننهد آب ذخیره هرگز|چون بیدریا هیچ نخواهد بودن}} | ||
− | + | ||
{{ب|در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان|اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان}} | {{ب|در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان|اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان}} | ||
{{ب|بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان|هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان}} | {{ب|بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان|هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان}} | ||
− | + | ||
{{ب|در چشم منست ابروی همچو کمان|من روح سپر کرده و او تیر زنان}} | {{ب|در چشم منست ابروی همچو کمان|من روح سپر کرده و او تیر زنان}} | ||
{{ب|چون زخم رسید زخم از پرده دران|او نازکنان کنار و من لابهکنان}} | {{ب|چون زخم رسید زخم از پرده دران|او نازکنان کنار و من لابهکنان}} | ||
− | + | ||
{{ب|در حضرت توحید پس و پیش مدان|از خویش مدان خالی و از خویش مدان}} | {{ب|در حضرت توحید پس و پیش مدان|از خویش مدان خالی و از خویش مدان}} | ||
{{ب|تو کج نظری هرچه درآری به نظر|هیچ است همه ز آتشی بیش مدان}} | {{ب|تو کج نظری هرچه درآری به نظر|هیچ است همه ز آتشی بیش مدان}} | ||
− | + | ||
{{ب|در دیدهی ما نگر جمال حق بین|کاین عین حقیقت است و انوار یقین}} | {{ب|در دیدهی ما نگر جمال حق بین|کاین عین حقیقت است و انوار یقین}} | ||
{{ب|حق نیز جمال خویش در ما بیند|وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین}} | {{ب|حق نیز جمال خویش در ما بیند|وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین}} | ||
− | + | ||
{{ب|در راه نیاز فرد باید بودن|پیوسته حریص درد باید بودن}} | {{ب|در راه نیاز فرد باید بودن|پیوسته حریص درد باید بودن}} | ||
{{ب|مردی نبود گریختن سوی وصال|هنگام فراق مرد باید بودن}} | {{ب|مردی نبود گریختن سوی وصال|هنگام فراق مرد باید بودن}} | ||
− | + | ||
{{ب|در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن|مردانه و مرد رنگ باید بودن}} | {{ب|در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن|مردانه و مرد رنگ باید بودن}} | ||
{{ب|با جان خودم به جنگ باید بودن|ور نی به هزار ننگ باید بودن}} | {{ب|با جان خودم به جنگ باید بودن|ور نی به هزار ننگ باید بودن}} | ||
− | + | ||
{{ب|دل از طلب خوبی بیچون گشتن|دریا خواهد شدن ز افزون گشتن}} | {{ب|دل از طلب خوبی بیچون گشتن|دریا خواهد شدن ز افزون گشتن}} | ||
{{ب|دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی|دلها خون شد در هوس خون گشتن}} | {{ب|دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی|دلها خون شد در هوس خون گشتن}} | ||
− | + | ||
{{ب|دل باغ نهانست و درختان پنهان|صد سان بنماید او و خود او یکسان}} | {{ب|دل باغ نهانست و درختان پنهان|صد سان بنماید او و خود او یکسان}} | ||
{{ب|بحریست محیط بیحد و بیپایان|صد موج زند موج درون هرجان}} | {{ب|بحریست محیط بیحد و بیپایان|صد موج زند موج درون هرجان}} | ||
− | + | ||
{{ب|دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون|بشکافت و بدید پر زخون بود درون}} | {{ب|دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون|بشکافت و بدید پر زخون بود درون}} | ||
{{ب|فرمود در آتشش نهادن حالی|یعنی که نپخته است از آنست پر خون}} | {{ب|فرمود در آتشش نهادن حالی|یعنی که نپخته است از آنست پر خون}} | ||
− | + | ||
{{ب|دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان|وز عید تو شد شاد و همایون رمضان}} | {{ب|دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان|وز عید تو شد شاد و همایون رمضان}} | ||
{{ب|وانگه عمل کمان به مو وابسته است|گر مو شود اندیشه نگنجد به میان}} | {{ب|وانگه عمل کمان به مو وابسته است|گر مو شود اندیشه نگنجد به میان}} | ||
− | + | ||
{{ب|دلها مثل رباب و عشق تو کمان|زامد شد این کمانچه دلها نالان}} | {{ب|دلها مثل رباب و عشق تو کمان|زامد شد این کمانچه دلها نالان}} | ||
{{ب|وانگه عمل کمان به مو وابسته است|گر مو شود اندیشه نگنجد به میان}} | {{ب|وانگه عمل کمان به مو وابسته است|گر مو شود اندیشه نگنجد به میان}} | ||
− | + | ||
{{ب|دوش آنچه برفت در میان تو و من|نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن}} | {{ب|دوش آنچه برفت در میان تو و من|نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن}} | ||
{{ب|روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن|افسانه کند از آن شکنهای کفن}} | {{ب|روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن|افسانه کند از آن شکنهای کفن}} | ||
− | + | ||
{{ب|دوشست دیدم یار جدایی جویان|با من به جفا و کین جدا شو گریان}} | {{ب|دوشست دیدم یار جدایی جویان|با من به جفا و کین جدا شو گریان}} | ||
{{ب|امروز چنانم که جدا گشته ز جان|رخسارهی خود به خون فرقت شویان}} | {{ب|امروز چنانم که جدا گشته ز جان|رخسارهی خود به خون فرقت شویان}} | ||
− | + | ||
{{ب|دی از تو چنان بدم که گل در بستان|امروز چنانم و چنانتر ز چنان}} | {{ب|دی از تو چنان بدم که گل در بستان|امروز چنانم و چنانتر ز چنان}} | ||
{{ب|من چون نزنم دست که پابند منی|چون پای نکوبم که توئی دست زنان}} | {{ب|من چون نزنم دست که پابند منی|چون پای نکوبم که توئی دست زنان}} | ||
− | + | ||
{{ب|دیدم رویت بتا تو روپوش مکن|پنهانی ما تو بادهها نوش مکن}} | {{ب|دیدم رویت بتا تو روپوش مکن|پنهانی ما تو بادهها نوش مکن}} | ||
{{ب|هر چند دراز کرده بد گوی زبان|ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن}} | {{ب|هر چند دراز کرده بد گوی زبان|ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن}} | ||
− | + | ||
{{ب|رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین|این نبض مرا بگیر و قاروره ببین}} | {{ب|رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین|این نبض مرا بگیر و قاروره ببین}} | ||
{{ب|گفتا با دست با جنون گشته قرین|گفتم هله تا باد چنین باد چنین}} | {{ب|گفتا با دست با جنون گشته قرین|گفتم هله تا باد چنین باد چنین}} | ||
− | + | ||
{{ب|رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من|مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من}} | {{ب|رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من|مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من}} | ||
{{ب|میگردم من که بلکه پیشم افتی|ای راهنمای راه پیچیدهی من}} | {{ب|میگردم من که بلکه پیشم افتی|ای راهنمای راه پیچیدهی من}} | ||
− | + | ||
{{ب|رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین|نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین}} | {{ب|رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین|نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین}} | ||
{{ب|نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین|اندر دو جهان کرا بود زهرهی این}} | {{ب|نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین|اندر دو جهان کرا بود زهرهی این}} | ||
− | + | ||
{{ب|رو درد گزین درد گزین درد گزین|زیرا که دگر چاره نداریم جزین}} | {{ب|رو درد گزین درد گزین درد گزین|زیرا که دگر چاره نداریم جزین}} | ||
{{ب|دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین|چون درد نباشدت از آن باش حزین}} | {{ب|دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین|چون درد نباشدت از آن باش حزین}} | ||
− | + | ||
{{ب|روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من|بنشین و بگو که ای به غم کشتهی من}} | {{ب|روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من|بنشین و بگو که ای به غم کشتهی من}} | ||
{{ب|تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون|کای یوسف روزگار و گمگشتهی من}} | {{ب|تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون|کای یوسف روزگار و گمگشتهی من}} | ||
− | + | ||
{{ب|زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان|وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان}} | {{ب|زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان|وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان}} | ||
{{ب|ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت|تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان}} | {{ب|ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت|تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان}} | ||
− | + | ||
{{ب|سرمست توام نه از می و نز افیون|مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون}} | {{ب|سرمست توام نه از می و نز افیون|مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون}} | ||
{{ب|از جوشش من جوش کن صد جیحون|وز گردش من خیره بماند گردون}} | {{ب|از جوشش من جوش کن صد جیحون|وز گردش من خیره بماند گردون}} | ||
− | + | ||
{{ب|سرمست شدم در هوس سرمستان|از دست شدم در ظفر آن دستان}} | {{ب|سرمست شدم در هوس سرمستان|از دست شدم در ظفر آن دستان}} | ||
{{ب|بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم|تا درکشدم عشق به بیمارستان}} | {{ب|بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم|تا درکشدم عشق به بیمارستان}} | ||
− | + | ||
{{ب|شاخ گل تر بر سر عنبر میزن|وز تیغ مسلمان سر کافر میزن}} | {{ب|شاخ گل تر بر سر عنبر میزن|وز تیغ مسلمان سر کافر میزن}} | ||
{{ب|چون نای توان بگوش من درمیدم|چون دف توام بروی من بر میزن}} | {{ب|چون نای توان بگوش من درمیدم|چون دف توام بروی من بر میزن}} | ||
− | + | ||
{{ب|شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن|سودای مناجات غمت از سر من}} | {{ب|شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن|سودای مناجات غمت از سر من}} | ||
{{ب|خواب شب من توئی و نور روزم|نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من}} | {{ب|خواب شب من توئی و نور روزم|نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من}} | ||
− | + | ||
{{ب|شد کودکی و رفت جوانی ز جوان|روز پیری رسید بر پر ز جهان}} | {{ب|شد کودکی و رفت جوانی ز جوان|روز پیری رسید بر پر ز جهان}} | ||
{{ب|هر مهمانرا سه روز باشد پیمان|ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران}} | {{ب|هر مهمانرا سه روز باشد پیمان|ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران}} | ||
− | + | ||
{{ب|شمع ازلست عالم افروزی من|زان شاهد اعظم است پیروزی من}} | {{ب|شمع ازلست عالم افروزی من|زان شاهد اعظم است پیروزی من}} | ||
{{ب|بیشاهد و شمع ازل چون باشم|آری چکنم چو این بود روزی من}} | {{ب|بیشاهد و شمع ازل چون باشم|آری چکنم چو این بود روزی من}} | ||
− | + | ||
{{ب|شوری دارم که برنتابد گردون|شوریکه به خواب درنبیند مجنون}} | {{ب|شوری دارم که برنتابد گردون|شوریکه به خواب درنبیند مجنون}} | ||
{{ب|این کمینه ایست از سینهی دوست|تا سینهی پاک دوست چون باشد چون}} | {{ب|این کمینه ایست از سینهی دوست|تا سینهی پاک دوست چون باشد چون}} | ||
− | + | ||
{{ب|صورت همه مقبول هیولا میدان|تصویر گرش علت اولی میدان}} | {{ب|صورت همه مقبول هیولا میدان|تصویر گرش علت اولی میدان}} | ||
{{ب|لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک|ناوست ز لاهوت هویدا میدان}} | {{ب|لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک|ناوست ز لاهوت هویدا میدان}} | ||
− | + | ||
{{ب|طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن|وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من}} | {{ب|طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن|وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من}} | ||
{{ب|سنگت چو در آتش است ای ماه ختن|خرمن باشم که دل نهم بر خرمن}} | {{ب|سنگت چو در آتش است ای ماه ختن|خرمن باشم که دل نهم بر خرمن}} | ||
− | + | ||
{{ب|طبعی نه که با دوست در آمیزم من|عقلی نه که از عشق بپرهیزم من}} | {{ب|طبعی نه که با دوست در آمیزم من|عقلی نه که از عشق بپرهیزم من}} |
نسخهٔ ۲۰ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۲۰:۰۵
' | دیوان شمس (رباعیات) (قسمت سیزدهم) از مولوی |
' |
با دل گفتم اگر بود جای سخن | با دوست غمم بگو در اثنای سخن | |
دل گفت به گاه وصل با یار مرا | نبود ز نظاره هیچ پروای سخن | |
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن | بازم در صد محنت و غم باز مکن | |
دل تیرهگیی کرد و بگفت ای سره مرد | معشوق شگرفست برو ناز مکن | |
باغست و بهار و سر و عالی ای جان | ما می نرویم از این حوالی ای جان | |
بگشای نقاب و در فروبند کنون | ماییم و توئی و خانه خالی ای جان | |
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من | سرمست همی شدیم روزی به چمن | |
عمریست که من در آرزوی آنم | کان عهد به یادآوری ای عهد شکن | |
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن | بیزار ز لعل و سنگ باید بودن | |
مردانه و مرد رنگ باید بودن | ور نی به هزار ننگ باید بودن | |
بر خسته دلان راه ملامت میزن | هردم زخمی فزون ز طاقت میزن | |
آتش میزن به هر نفس در جانی | واندر همه دم دم فراغت میزن | |
بر گرد جهان این دل آوارهی من | بسیار سفر کرد پی چارهی من | |
وان آب حیات خوش و خوشخوارهی من | جوشید و برآمد ز دل خارهی من | |
بر گردن ما بهانهای خواهی بستن | وز دام و دوال ما نخواهی رستن | |
بالا نگران شدی که بیگانه شده است | دف را بمیفشان که نخواهی رفتن | |
بسیار علاقهها بباید ای جان | تا مسکن و خانهها شود آبادان | |
ای بلغاری تو خانه کن در بلغار | وی تازی گو برو سوی عبادان | |
پالوده شوی در طلب پالودن | فرسوده شوید در هوس فرسودن | |
تا لذت پالودنتان شرح دهد | ور نیست چگونه هست خواهد بودن | |
پیموده شدم ز راه تو پیمودن | فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن | |
نی روز بخوردن و نه شب بغنودن | ای دوستی تو دشمن خود بودن | |
تا با خودی دوری ارچه هستی با من | ای بس دوری که از تو باشد تا من | |
در من نرسی تا نشوی یکتا من | اندر ره عشق یا تو باشی یا من | |
تا روی تو قبلهام شد ای جان جهان | نز کعبه خبر دارم و نز قبلهی نشان | |
با روی تو رو به قبله کردن نتوان | کاین قبلهی قالبست و آن قبلهی جان | |
توبه کردم ز توبه کردن ای جان | نتوان ز قضا کشید گردن ای جان | |
سوگند بسر مینبرم لیک خوش است | سوگند به نام دوست خوردن ای جان | |
تو شاه دل منی و شاهی میکن | نوشت بادا ظلم سپاهی میکن | |
بر کف داری شراب و جامی که مپرس | آن را بده و تو هر چه خواهی میکن | |
جانم بر آن قوم که جانند ایشان | چون گل بجز از لطف ندانند ایشان | |
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست | هر یک چو قراضهایم و کانند ایشان | |
جانهاست همه جانوران را جز جان | نانهاست همه نان طلبان را جز نان | |
هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی | آن را بدل و عوض برود جز جانان | |
جز بادهی لعل لامکان یاد مکن | آنرا بنگر از این و آن یاد مکن | |
گر جان داری از این جهان یاد مکن | مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن | |
جز جام جلالت اجل نوش مکن | جز نغمهی عشق کبریا گوش مکن | |
در کان عقیق فقر عشرت نقد است | می میخور و قصهی پرندوش مکن | |
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان | نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان | |
هر تیر که جست از آن سخت کمان | هر نکته که هست هست از آن شهره بیان | |
چندین به تو بر مهر و وفا بستهی من | ای خوی تو آزردن پیوستهی من | |
من صبر کنم ولیک ننگت نبود | یک روز تو از درد دل خستهی من | |
چون آتش میشود عذارش به سخن | خون میچکد از چشم خمارش به سخن | |
چون میبرود صبر و قرارش به سخن | ای عشق سخن بخش درآرش به سخن | |
چون بنده نهای ندای شاهی میزن | تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن | |
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی | بیخود بنشین کوس الهی میزن | |
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من | چون می به قوام خود رسیدم ز تو من | |
نی نی غلطم که تو می و من آبم | آمیختهایم و ناپدیدم ز تو من | |
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن | خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن | |
انکار زیان تست زو کمتر گیر | اقرار ترا سود دهد افزون کن | |
چون زرد و نزار دید او رو یک من | خونابه روان ز چشم چون جو یک | |
خندید و به خنده گفت دلجو یک من | ای ظالم مظلومک بدخو یک من | |
خود حال دلی بود پریشانتر از این | با واقعهی بیسر و سامانتر ازین | |
اندر عالم که دید محنتزدهای | سرگشتهی روزگار حیرانتر از این | |
در بادهکشی تو خویش را ریشه مکن | وز باده و از ساده تو اندیشه مکن | |
با زنگی زلف او در آنور مجوی | اندیشهی باریک چنین پیشه مکن | |
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن | وین آب خوشی ز همدگر بربودن | |
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز | چون بیدریا هیچ نخواهد بودن | |
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان | اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان | |
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان | هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان | |
در چشم منست ابروی همچو کمان | من روح سپر کرده و او تیر زنان | |
چون زخم رسید زخم از پرده دران | او نازکنان کنار و من لابهکنان | |
در حضرت توحید پس و پیش مدان | از خویش مدان خالی و از خویش مدان | |
تو کج نظری هرچه درآری به نظر | هیچ است همه ز آتشی بیش مدان | |
در دیدهی ما نگر جمال حق بین | کاین عین حقیقت است و انوار یقین | |
حق نیز جمال خویش در ما بیند | وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین | |
در راه نیاز فرد باید بودن | پیوسته حریص درد باید بودن | |
مردی نبود گریختن سوی وصال | هنگام فراق مرد باید بودن | |
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن | مردانه و مرد رنگ باید بودن | |
با جان خودم به جنگ باید بودن | ور نی به هزار ننگ باید بودن | |
دل از طلب خوبی بیچون گشتن | دریا خواهد شدن ز افزون گشتن | |
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی | دلها خون شد در هوس خون گشتن | |
دل باغ نهانست و درختان پنهان | صد سان بنماید او و خود او یکسان | |
بحریست محیط بیحد و بیپایان | صد موج زند موج درون هرجان | |
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون | بشکافت و بدید پر زخون بود درون | |
فرمود در آتشش نهادن حالی | یعنی که نپخته است از آنست پر خون | |
دل گرسنهی عید تو شد چون رمضان | وز عید تو شد شاد و همایون رمضان | |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است | گر مو شود اندیشه نگنجد به میان | |
دلها مثل رباب و عشق تو کمان | زامد شد این کمانچه دلها نالان | |
وانگه عمل کمان به مو وابسته است | گر مو شود اندیشه نگنجد به میان | |
دوش آنچه برفت در میان تو و من | نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن | |
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن | افسانه کند از آن شکنهای کفن | |
دوشست دیدم یار جدایی جویان | با من به جفا و کین جدا شو گریان | |
امروز چنانم که جدا گشته ز جان | رخسارهی خود به خون فرقت شویان | |
دی از تو چنان بدم که گل در بستان | امروز چنانم و چنانتر ز چنان | |
من چون نزنم دست که پابند منی | چون پای نکوبم که توئی دست زنان | |
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن | پنهانی ما تو بادهها نوش مکن | |
هر چند دراز کرده بد گوی زبان | ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن | |
رفتم به طبیب و گفتم ای زینالدین | این نبض مرا بگیر و قاروره ببین | |
گفتا با دست با جنون گشته قرین | گفتم هله تا باد چنین باد چنین | |
رفتی و نرفت ای بت بگزیدهی من | مهرت ز دل و خیالت از دیدهی من | |
میگردم من که بلکه پیشم افتی | ای راهنمای راه پیچیدهی من | |
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین | نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین | |
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین | اندر دو جهان کرا بود زهرهی این | |
رو درد گزین درد گزین درد گزین | زیرا که دگر چاره نداریم جزین | |
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین | چون درد نباشدت از آن باش حزین | |
روزیکه گذر کنی به خر پشتهی من | بنشین و بگو که ای به غم کشتهی من | |
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون | کای یوسف روزگار و گمگشتهی من | |
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان | وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان | |
ای آنکه مراغه میکنی و از حیرت | تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان | |
سرمست توام نه از می و نز افیون | مجنون شدهام ادب مجوی از مجنون | |
از جوشش من جوش کن صد جیحون | وز گردش من خیره بماند گردون | |
سرمست شدم در هوس سرمستان | از دست شدم در ظفر آن دستان | |
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم | تا درکشدم عشق به بیمارستان | |
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن | وز تیغ مسلمان سر کافر میزن | |
چون نای توان بگوش من درمیدم | چون دف توام بروی من بر میزن | |
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن | سودای مناجات غمت از سر من | |
خواب شب من توئی و نور روزم | نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من | |
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان | روز پیری رسید بر پر ز جهان | |
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان | ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران | |
شمع ازلست عالم افروزی من | زان شاهد اعظم است پیروزی من | |
بیشاهد و شمع ازل چون باشم | آری چکنم چو این بود روزی من | |
شوری دارم که برنتابد گردون | شوریکه به خواب درنبیند مجنون | |
این کمینه ایست از سینهی دوست | تا سینهی پاک دوست چون باشد چون | |
صورت همه مقبول هیولا میدان | تصویر گرش علت اولی میدان | |
لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک | ناوست ز لاهوت هویدا میدان | |
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن | وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من | |
سنگت چو در آتش است ای ماه ختن | خرمن باشم که دل نهم بر خرمن | |
طبعی نه که با دوست در آمیزم من | عقلی نه که از عشق بپرهیزم من | |
دستی نه که با قضا درآویزم من | پایی نه که از میانه بگریزم من | |
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان | دینی که ز عهد تو بریدن نتوان | |
علمی که به کنه تو رسیدن نتوان | زهدی که در دام تو رهیدن نتوان | |
عید آمد و عیدانه جمال سلطان | عیدانه که دیده است چنین در دو جهان | |
عید این بود و هزار عید ای دل و جان | کان گنج جهان برآمد از کنج نهان | |
فرخ باشد جمال سلطان دیدن | جان زنده شود ز روی جانان دیدن | |
من سلسلهی عشق تو دیدم در خواب | یارب چه بود خواب پریشان دیدن | |
گر تیغ اجل مرا کند بیسر و جان | در حسن برآیم ز زمین صد چندان | |
از خاک چو جمله دانهها میروید | هم دانهی آدمی بروید میدان | |
گر دست بشد ز کار پایی میزن | ور پای نماند هم نوایی میزن | |
گر نیست ترا به عقل رایی میزن | حاصل هر دم، دم وفایی میزن | |
گر شادم و گر عراق و گر لورستان | روشن شده زانچهرهی چون نورستان | |
با منکر و با نکیر همدستی کن | تا دست زنان رقص کند گورستان | |
گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من | آهی نکشم ز بیم آزار تو من | |
از زخم سر غمزهی خونخوار تو من | خندان میرم چو گل ز دیدار تو من | |
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین | روزان و شبان بر در عشاق نشین | |
آنگاه چو این حلقه گشایی کردی | از خلق گذر کن بر خلاق نشین | |
کس نیست به غیر از او در این جمله جهان | نی زشت و نه نیکو و نه پیدا و نهان | |
هر تیر که جست هست از آن سخت کمان | هر نکته که هست جست از آن شعله دهان | |
گفتم که بر حریف غمگین منشین | جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین | |
در باغ چو آمدی سوی خار مرو | جز با گل و یاسمین و نسرین منشین | |
گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن | من دزد نیم مبند دستم بر سن | |
گفتا که کجایی تو هنوز ای همه فن | حقا که چنان شوی که کبرت ستسن | |
گلباغ نهانست و درختان پنهان | صد سال نماید او و او خود یکسان | |
بحریست محیط و بیحد و بیپایان | صد موج ز موج او درون صد جان | |
ما زیباییم خویش را زیبا کن | خوبا ما کن ز دیگران خو واکن | |
ور میخواهی که کان گوهر باشی | دل را بگشای و سینه را دریا کن | |
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین | کرده است زمین را کرمش مرکب و زین | |
تا میبرد این خفتگکانرا در خواب | اصحاف الکهف تا سوی علیین | |
ما مرد سنانیم نه از بهر سه نان | ما دست زنانیم نه از دست زنان | |
در صید بدانیم نه در صید بدان | از بند جهانیم نه در بند جهان | |
مجموع جهان عاشق یک پارهی من | چارهگر و چارهساز بیچارهی من | |
خورشید و فلک غلام سیارهی من | نظارهگر دو کون نظارهی من | |
معشوق من از همه نهانست بدان | بیرون ز کمان هر گمانست بدان | |
در سینهی من چو مه عیانست بدان | آمیخته با تنم چو جانست بدان | |
من بندهی مستی که بود دست زنان | دورم ز کسی که او بود مست زنان | |
باری من خسته دل چنینم نه چنان | آلوده مبا بنان عشاق بنان | |
من بیرخ تو باده ندانم خوردن | بیدست تو من مهره ندانم بردن | |
از دور مرا رقص همی فرمایی | بیپردهی تو رقص ندانم کردن | |
من بینم آنرا که نمیبینم من | وز قند لبش نبات میچینم من | |
هر چند چو سین میان یاسینم من | یاسین نهلد دمی که بنشینم من | |
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان | کردم پر ز آه و فریاد ای جان | |
یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد | صد جان به فدای عاشقی باد ای جان | |
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من | تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن | |
گه من آرم دو دست در گردن او | گه او کشدم چو دلربایان گردن | |
من کی خندم تات نبینم خندان | جان بندهی آن خندهی بیکام و دهان | |
افسوس که خندهی ترا میبینند | و آن خندهی تو ز چشم خلقان پنهان | |
مردان تو در دایرهی کن فیکون | دل نقطهی وحدتست و از عرش فزون | |
گر در چیند نقطهی دردت ز درون | حالی شوی از دایرهی کون برون | |
نزدیک منی مرا مبین چون دوران | تو شهد نگر به صورت زنبوران | |
ابلیس نهای به جان آدم بنگر | اندر تن او نظر مکن چون کوران | |
هر خانه که بیچراغ باشد ای جان | زندان بود آن نه باغ باشد ای جان | |
هرکس که بطبل باز شد باز نشد | بازش تو مخوان که زاغ باشد ای جان | |
هر روز خوش است منزلی بسپردن | چون آب روان و فارغ از افسردن | |
دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت | امروز حدیث تازه باید کردن | |
هر روز نو برآئی ای دلبر جان | سودای نوی درافکنی در سر جان | |
در ده پرده بهر سحر ساغر جان | ای تو پدر جان من و مادر جان | |
هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان | آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان | |
گر چهرهی نهان کرد ز تو بیت و غزل | گر خط خوانی ز چهرهی ما برخوان | |
هشدار که میروند هر سو غولان | با دانه و دام در شکار گوران | |
ای شاد تنی که دامن دل گیرد | عبرت گیرد ز حالت معزولان | |
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان | هم جسم از آن اوست همه دیده و جان | |
وان چیز دگر که نیست گفتن امکان | زیرا که زمان باید و اخوان و مکان | |
هم نور دل منی و هم راحت جان | هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان | |
ما را گوئی چه داری از دوست نشان | ما را از دوست بینشانیست نشان | |
هنگام اجل چو جان بپردازد تن | مانند قبای کهنه اندازد تن | |
تن را که ز خاکست دهد باز به خاک | وز نور قدیم خویش برسازد تن | |
یا دلبر من باید و یا دل بر من | نی دل بر من باشد و نی دلبر من | |
ای دل بر من مباش بیدلبر من | یک دل بر من به از دو صد دل بر من | |
یارب چه دلست این و چه خو دارد این | در جستن او چه جستجو دارد این | |
بر خاک درش هر نفسی سر بنهد | خاکش گوید هزار رو دارد این | |
یا اوحد بالجمال یا جانمسن | از عهد من ای دوست مگر نادمسن | |
قد کنت تجنی فقل تاجکسن | والیوم هجرتنی فقل سن کم سن | |
آن رهزن دل که پای کوبانم از او | چون آینهی خیال خوبانم از او | |
جانیست که چون دست زنان میآید | یارب یارب چه میشود جانم از او | |
آن شاه که هست عقل دیوانهی او | وز عشق دلم شده است همخانهی او | |
پروانه فرستاد که من آن توام | صد شمع به نور شد ز پروانهی او | |
آن شخص که رشک برد بر جامهی تو | تا رشک برد بر لب خودکامهی تو | |
یا رشک برد بر آن رخ فرخ تو | یا بر کر و فر روح علامهی تو | |
آن کس که همیشه دل پر از دردم از او | با سینهی ریش و با رخ زردم از او | |
امروز بناز او بری بر من زد | المنة لله که بری خوردم از او | |
آن لاله رخی که با رخ زردم از او | وان داروی دردی که همه دردم از او | |
یک روز به بازار بری بر من زد | باور نکند کس چه بری خوردم از او | |
از جان بشنیدهام نوای غم تو | نی خود جانهاست ذرههای غم تو | |
آن صورتها که در درون میآیند | تابند چو ذره در هوای غم تو | |
از گنج قدم شدیم ویرانهی او | ز افسانهی او شدیم افسانهی او | |
آوخ که ز پیمان و ز پیمانهی او | کس خانهی خود نداند از خانه او | |
ای آب از این دیدهی بیخواب برو | وی آتش از این سینهی پرتاب برو | |
وی جان چو تنی که مسکنت بود نماند | بیآبی خود مجوی و بر آب برو | |
ای از دل و جان لطیفتر قالب تو | بسیار رهست از شکر تا لب تو | |
عمریست که آفتاب و مه میگردند | روزان و شبان در آرزوی شب تو | |
ای پردهی پندار پسندیدهی تو | وی وهم خودی در دل شوریدهی تو | |
هیچی تو و هیچ را چنین گوهر | به زین نتوان نهاد در دیدهی تو | |
ای بسته تو خواب من به چشم جادو | آن آب حیات و نقل بیخوابان کو | |
کی بینم آب چون منم غرقهی جو | خود آب گرفته است مرا هر شش سو | |
ای بلبل مست بوستانی برگو | مستی سر و راحت جانی برگو | |
من مستم و تعیین نتوانم کردن | ای جان جهان هرچه توانی برگو | |
ای جان جهان به حق احسانت مرو | مستم مستم ز شیر پستانت مرو | |
اندر قفسم شکر می افشان و مرو | ای طوطی جان زین شکرستانت مرو | |
ای جان جهان جان و جهان بندهی تو | شیرین شده عالم ز شکر خندهی تو | |
صد قرن گذشت و آسمان نیزد ندید | در گردش روزگار مانندهی تو | |
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو | بیجان و جهان هیچ کسی زیست بگو | |
من بد کنم و تو بد مکافات دهی | پس فرق میان من و تو چیست بگو | |
ای چرخ فلک پایهی پیروزهی تو | زنبیل جهان گدای دریوزهی تو | |
صد سال فلک خدمت خاک تو کند | نگزارده باشد حق یکروزهی تو | |
ای در دل من میل و تمنا همه تو | واندر سر من مایهی سودا همه تو | |
هرچند بروی کار در مینگرم | امروز همه توئی و فردا همه تو | |
ای دل اگرت طاقت غم نیست برو | آوارهی عشق چون تو کم نیست برو | |
ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید | ور میترسی کار تو هم نیست برو | |
ای دل تو بهر خیال مغرور مشو | پروانه صفت کشتهی هر نور مشو | |
تا خود بینی تو از خدا مانی دور | نزدیکتر آی و از خدا دور مشو | |
ای دل گر ازین حدیث آگاهی تو | زین تفرقهی خویش چه میخواهی تو | |
یک لحظه که از حضور غایب مانی | آن لحظه بدانکه مشرک راهی تو | |
ای زندگی تن و توانم همه تو | جانی و دلی ای دل و جانم همه تو | |
تو هستی من شدی از آنی همه من | من نیست شدم در تو از آنم همه تو | |
ای ساقی جان برین خوش آواز برو | ساز ازلیست هم بر این ساز برو | |
ای باز چو طبل باز او بشنیدی | شه منتظر تست سبک باز برو | |
ای ظلمت شب مانع خورشید مشو | ای ابر حجاب روز امید مشو | |
ای مدت یک ساعتهی لذت جسم | اصل الم حاصل جاوید مشو |