تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/در بیان کسی کی سخنی گوید»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|زاهدی را یک زنی بد بس غیور|هم بد او را یک کنیزک همچو حور}} | {{ب|زاهدی را یک زنی بد بس غیور|هم بد او را یک کنیزک همچو حور}} | ||
{{ب|زان ز غیرت پاس شوهر داشتی|با کنیزک خلوتش نگذاشتی}} | {{ب|زان ز غیرت پاس شوهر داشتی|با کنیزک خلوتش نگذاشتی}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۶ مارس ۲۰۱۲، ساعت ۱۹:۱۳
' | دفتر پنجم مثنوی (در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره) از مولوی |
' |
زاهدی را یک زنی بد بس غیور | هم بد او را یک کنیزک همچو حور | |
زان ز غیرت پاس شوهر داشتی | با کنیزک خلوتش نگذاشتی | |
مدتی زن شد مراقب هر دو را | تاکشان فرصت نیفتد در خلا | |
تا در آمد حکم و تقدیر اله | عقل حارس خیرهسر گشت و تباه | |
حکم و تقدیرش چو آید بیوقوف | عقل کی بود در قمر افتد خسوف | |
بود در حمام آن زن ناگهان | یادش آمد طشت و در خانه بد آن | |
با کنیزک گفت رو هین مرغوار | طشت سیمین را ز خانهی ما بیار | |
آن کنیزک زنده شد چون این شنید | که به خواجه این زمان خواهد رسید | |
خواجه در خانهست و خلوت این زمان | پس دوان شد سوی خانه شادمان | |
عشق شش ساله کنیزک را بد این | که بیابد خواجه را خلوت چنین | |
گشت پران جانب خانه شتافت | خواجه را در خانه در خلوت بیافت | |
هر دو عاشق را چنان شهوت ربود | که احتیاط و یاد در بستن نبود | |
هر دو با هم در خزیدند از نشاط | جان به جان پیوست آن دم ز اختلاط | |
یاد آمد در زمان زن را که من | چون فرستادم ورا سوی وطن | |
پنبه در آتش نهادم من به خویش | اندر افکندم قج نر را به میش | |
گل فرو شست از سر و بیجان دوید | در پی او رفت و چادر میکشید | |
آن ز عشق جان دوید و این ز بیم | عشق کو و بیم کو فرقی عظیم | |
سیر عارف هر دمی تا تخت شاه | سیر زاهد هر مهی یک روزه راه | |
گرچه زاهد را بود روزی شگرف | کی بود یک روز او خمسین الف | |
قدر هر روزی ز عمر مرد کار | باشد از سال جهان پنجه هزار | |
عقلها زین سر بود بیرون در | زهرهی وهم ار بدرد گو بدر | |
ترس مویی نیست اندر پیش عشق | جمله قربانند اندر کیش عشق | |
عشق وصف ایزدست اما که خوف | وصف بندهی مبتلای فرج و جوف | |
چون یحبون بخواندی در نبی | با یحبوهم قرین در مطلبی | |
پس محبت وصف حق دان عشق نیز | خوف نبود وصف یزدان ای عزیز | |
وصف حق کو وصف مشتی خاک کو | وصف حادث کو وصف پاک کو | |
شرح عشق ار من بگویم بر دوام | صد قیامت بگذرد و آن ناتمام | |
زانک تاریخ قیامت را حدست | حد کجا آنجا که وصف ایزدست | |
عشق را پانصد پرست و هر پری | از فراز عرش تا تحتالثری | |
زاهد با ترس میتازد به پا | عاشقان پرانتر از برق و هوا | |
کی رسند این خایفان در گرد عشق | که آسمان را فرش سازد درد عشق | |
جز مگر آید عنایتهای ضو | کز جهان و زین روش آزاد شو | |
از قش خود وز دش خود باز ره | که سوی شه یافت آن شهباز ره | |
این قش و دش هست جبر و اختیار | از ورای این دو آمد جذب یار | |
چون رسید آن زن به خانه در گشاد | بانگ در در گوش ایشان در فتاد | |
آن کنیزک جست آشفته ز ساز | مرد بر جست و در آمد در نماز | |
زن کنیزک را پژولیده بدید | درهم و آشفته و دنگ و مرید | |
شوی خود را دید قایم در نماز | در گمان افتاد زن زان اهتزاز | |
شوی را برداشت دامن بیخطر | دید آلودهی منی خصیه و ذکر | |
از ذکر باقی نطفه میچکید | ران و زانو گشت آلوده و پلید | |
بر سرش زد سیلی و گفت ای مهین | خصیهی مرد نمازی باشد این | |
لایق ذکر و نمازست این ذکر | وین چنین ران و زهار پر قذر | |
نامهی پر ظلم و فسق و کفر و کین | لایقست انصاف ده اندر یمین | |
گر بپرسی گبر را کین آسمان | آفریدهی کیست وین خلق و جهان | |
گوید او کین آفریدهی آن خداست | که آفرینش بر خداییاش گواست | |
کفر و فسق و استم بسیار او | هست لایق با چنین اقرار او | |
هست لایق با چنین اقرار راست | آن فضیحتها و آن کردار کاست | |
فعل او کرده دروغ آن قول را | تا شد او لایق عذاب هول را | |
روز محشر هر نهان پیدا شود | هم ز خود هر مجرمی رسوا شود | |
دست و پا بدهد گواهی با بیان | بر فساد او به پیش مستعان | |
دست گوید من چنین دزدیدهام | لب بگوید من چنین پرسیدهام | |
پای گوید من شدستم تا منی | فرج گوید من بکردستم زنی | |
چشم گوید کردهام غمزهی حرام | گوش گوید چیدهام س الکلام | |
پس دروغ آمد ز سر تا پای خویش | که دروغش کرد هم اعضای خویش | |
آنچنان که در نماز با فروغ | از گواهی خصیه شد زرقش دروغ | |
پس چنان کن فعل که آن خود بیزبان | باشد اشهد گفتن و عین بیان | |
تا همه تن عضو عضوت ای پسر | گفته باشد اشهد اندر نفع و ضر | |
رفتن بنده پی خواجه گواست | که منم محکوم و این مولای ماست | |
گر سیه کردی تو نامهی عمر خویش | توبه کن زانها که کردستی تو پیش | |
عمر اگر بگذشت بیخش این دمست | آب توبهش ده اگر او بینمست | |
بیخ عمرت را بده آب حیات | تا درخت عمر گردد با نبات | |
جمله ماضیها ازین نیکو شوند | زهر پارینه ازین گردد چو قند | |
سیاتت را مبدل کرد حق | تا همه طاعت شود آن ما سبق | |
خواجه بر توبهی نصوحی خوش به تن | کوششی کن هم به جان و هم به تن | |
شرح این توبهی نصوح از من شنو | بگرویدستی و لیک از نو گرو |