تفاوت میان نسخههای «نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن آب یاقوتوار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بیا ساقی آن آب یاقوتوار|در افکن بدان جام یاقوت بار}} | {{ب|بیا ساقی آن آب یاقوتوار|در افکن بدان جام یاقوت بار}} | ||
{{ب|سفالینه جامی که می جان اوست|سفالین زمین خاک ریحان اوست}} | {{ب|سفالینه جامی که می جان اوست|سفالین زمین خاک ریحان اوست}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۰۳
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن آب یاقوتوار) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن آب یاقوتوار | در افکن بدان جام یاقوت بار | |
سفالینه جامی که می جان اوست | سفالین زمین خاک ریحان اوست | |
علم برکش ای آفتاب بلند | خرامان شو ای ابر مشگین پرند | |
بنال ای دل رعد چون کوس شاه | بخند ای لب برق چون صبحگاه | |
به بار ای هوا قطره ناب را | بگیر ای صدف در کن این آب را | |
برا ای در از قعر دریای خویش | ز تاج سر شاه کن جای خویش | |
شهی که آرزومند معراج توست | زمین بوس او درةالتاج توست | |
سکندر شکوهی که در جمله ساز | شکوه سکندر بدو گشت باز | |
زمین زندهدار آسمان زنده کن | جهان گیر دشمن پراکنده کن | |
طرفدار مغرب به مردانگی | قدر خان مشرق به فرزانگی | |
جهان پهلوان نصرةالدین که هست | بر اعدای خود چون فلک چیرهدست | |
مخالف پس اندیش و او پیش بین | بداندیش کم مهر و او بیشکین | |
خداوند شمشیر و تخت و کلاه | سه نوبت زن پنج نوبت پناه | |
به رستم رکابی روان کرده رخش | هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش | |
شهان را ز رسمی که آیین بود | کلید آهنین گنج زرین بود | |
جز او کاهن تیغ روشن کند | کلید از زر و گنج از آهن کند | |
چو آب فرات آشکارانواز | چو سرچشمه نیل پنهان گداز | |
اگر سایه بر آفتاب افکند | در آن چشمهی آتش آب افکند | |
وگر ماه نو را براتی دهد | ز نقص کمالش نجاتی دهد | |
گر انعام او بر شمارد کسی | بدان تا کند شکر نعمت بسی | |
ز شکر وی آن نعمت افزون بود | ولی نعمتی بیش از این چون بود | |
فلک وار با هر که بندد کمر | بر آب افکند چون زمینش سیر | |
بریزد در آشوب چون میغ او | سر تیغ کوه از سر تیغ او | |
هر آنچ او نموده گه کارزار | نه رستم نموده نه اسفندیار | |
صلاح جهان آن شب آمد پدید | که از مولد این صبح صادق دمید | |
کجا گام زد خنگ پدرام او | زمین یافت سرسبزی از گام او | |
به هر دایره کو زده ترکتاز | ز پرگار خطش گره کرده باز | |
بران بقعه کاو بارگی تاخته | زمین گنج قارون برانداخته | |
بر آن دژ که او رایت انگیخته | سر کوتوال از دژ آویخته | |
اگر دیگران کاصلشان آدمیست | همه مردمند او همه مردمیست | |
ندانم کس از مردم روشناس | کزان مردمی نیست بر وی سپاس | |
ز بس ناز و نعمت کزو راندهاند | ولینعمت عالمش خواندهاند | |
اگر مردهای سر آرد ز گور | بگیرد همه شهر و بازار شور | |
هزاران دل مرده از عدل شاه | شود زنده و خصم ناید به راه | |
چو عیسی بسی مرده را زنده کرد | به خلقی چنین خلق را بنده کرد | |
جهان بود چون کان گوهر خراب | به آبادی افتاد ازین آفتاب | |
زمین دوزخی بود بی کار و کشت | به ابری چنین تازه شد چون بهشت | |
ز هر نعمتی کایدش نو به نو | دهد بخش خواهندگان جو به جو | |
به هر نیکوی چون خرد پیبرد | جهان یاد نیک از جهان کی بود | |
گر از نخل طوبی رسد در بهشت | به هر کوشکی شاخ عنبر سرشت | |
رسد شرق تا غرب احسان او | به هر خانهای نعمت خوان او | |
زهی بارگاهی که چون آفتاب | ز مشرق به مغرب رساند طناب | |
به کیخسروی نامش افتاده چست | نسب کرده بر کیقبادی درست | |
به هر وادیی کو عنان تافته | در منه به دامن درم یافته | |
ز کنجش زمین کیسه بر دوخته | سمن سیم و خیری زر اندوخته | |
کجا گنج دانی پشیزی در او | که از گنج او نیست چیزی در او | |
چو از تاج او شد فلک سر بلند | سرش باد از آن تاج فیروزمند | |
زهی خضر و اسکندر کاینات | که هم ملک داری هم آب حیات | |
چو اسکندری شاه کشورگشای | چو خضر از ره افتاده را رهنمای | |
همه چیز داری که آن درخورست | نداری یکی چیز و آن همسرست | |
چو دریا نگویم گران سایهای | همانا که چون کان گرانمایهای | |
چو در صید شیران شعار افکنی | به تیری دو پیکر شکار افکنی | |
چو در جنگ پیلان گشائی کمند | دهی شاه قنوج را پیل بند | |
اگر شیر گور افکند وقت زور | تو شیر افکنی بلکه بهرام گور | |
چه دولت که در بند کار تو نیست | چه مقصود کان در کنار تو نیست | |
بسا گردن سخت کیمخت چرم | که شد چون دوال از رکاب تو نرم | |
دو شخص ایمنند از تو کایی به جوش | یکی نرم گردن یکی سفته گوش | |
به عذر از تو بدخواه جان میبرد | بدین عهد رایت جهان میبرد | |
چو برگشت گرد جهان روزگار | ز شش پادشه ماند شش یادگار | |
کلاه از کیومرث تختگیر | ز جمشید تیغ از فریدون سریر | |
ز کیخسرو آن جام گیتی نمای | که احکام انجم درو یافت جای | |
فروزنده آیینهی گوهری | نمودار تاریخ اسکندری | |
همان خاتم لعل بر دوخته | به مهر سلیمانی افروخته | |
بدین گونه شش چیز در حرف تست | گواه سخن نام شش حرف تست | |
جز این نیز بینم تو را شش خصال | که بادی برومند ازو ماه و سال | |
یکی آنکه از گنج آراسته | دهی آرزوهای ناخواسته | |
دویم مردمی کردن بی قیاس | عوض باز ناجستن از حقشناس | |
سوم دل به شفقت برآراستن | ستمدیده را داد دل خواستن | |
چهارم علم بر ثریا زدن | چو خورشید لشگر به تنها زدن | |
همان پنجم از مجرم عذر خواه | ز روی کرم عفو کردن گناه | |
ششم عهد و پیمان نگهداشتن | وفا داری از یاد نگذاشتن | |
ز تو شش جهت بی روائی مباد | وز این شش خصالت جدائی مباد | |
به پرواز ملکت دو شاهین به کار | یکی در خزینه یکی در شکار | |
دو مار از برای تو توفیر سنج | یکی مار مهره یکی مار گنج | |
جهان خسروا زیر هفت آسمان | طرفدار پنجم توئی بی گمان | |
جهان را به فرمان چندین بلاد | ستون در تست ذات العماد | |
همه شب که مه طوف گردون کند | چراغ ترا روغن افزون کند | |
همه روز خورشید با تاج زر | به پائین تخت تو بندد کمر | |
سپارنده پادشاهی به تو | سپرد از جهان هر چه خواهی به تو | |
بدان داد ملکت که شاهی کنبی | چو داور شوی داد خواهی کنی | |
که بازی کند بر پریشه زور | نه پیلی نهد پای بر پشت مور | |
سپاس از خداوند گیتی پناه | که بیشست از این قصه انصاف شاه | |
به انصاف شه چشم دارم یکی | که بیند در این داستان اندکی | |
گر افسانهای بیند از کار دور | نه سایه بر او گستراند نه نور | |
وگر بیند از در در او موج موج | سراینده را سر برآرد به اوج | |
در این گنجنامه زر از جهان | کلید بسی گنج کردم نهان | |
کسی کان کلید زر آرد به دست | طلسم بسی گنج داند شکست | |
وگر گنج پنهان نیارد پدید | شود خرم آخر به زرین کلید | |
تو دانی که این گوهر نیم سفت | چه گنجینهها دارد اندر نهفت | |
نشاط از تو دارد گهر سفتنم | سزاوار توست آفرین گفتنم | |
خرد کاسمان را زمین میکند | برین آفرین آفرین میکند | |
چو فرمان چنین آمد از شهریار | که بر نام ما نقش بند این نگار | |
به گفتار شه مغز را تر کنم | بگفت کان مغز در سر کنم | |
فرستم عروسی بدان بزمگاه | کزو چشم روشن شود بزم شاه | |
عروسی چنین شاه را بنده باد | بران فحل آفاق فرخنده باد | |
به اندازه آنکه نزدیک و دور | چراغ جهان تاب را هست نور | |
گل باغ شه عالم افروز باد | چراغ شبش مشعل روز باد | |
دریده دهن بد سگالش چو داغ | زبان سوخته دشمنش چون چراغ | |
نظامی چو دولت در ایوان او | شب و روز باد آفرین خوان او | |
ز چشم بد آن کس نیابد گزند | که پیوسته سوزد بر آتش سپند | |
ز سحر آن سرا را نیابی خراب | که دارد سفالینهای پر سداب | |
سداب و سپند رقیبان شاه | دعای نظامی است در صبحگاه |