تفاوت میان نسخههای «نظامی (اقبال نامه)/مغنی سماعی برانگیز گرم»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|مغنی سماعی برانگیز گرم|سرودی برآور به آواز نرم}} | {{ب|مغنی سماعی برانگیز گرم|سرودی برآور به آواز نرم}} | ||
{{ب|مگر گرمتر زین شود کار من|کسادی گریزد ز بازار من}} | {{ب|مگر گرمتر زین شود کار من|کسادی گریزد ز بازار من}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۰ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۵۳
' | نظامی (اقبال نامه) (مغنی سماعی برانگیز گرم) از نظامی |
' |
مغنی سماعی برانگیز گرم | سرودی برآور به آواز نرم | |
مگر گرمتر زین شود کار من | کسادی گریزد ز بازار من | |
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم | هوای شب سرد را کرد گرم | |
فروماند زاغ سیه ناامید | بگفتن در آمد خروس سپید | |
سکندر نشست از بر تخت روم | زبانی چو آتش دماغی چو موم | |
همهی فیلسوفان صده در صده | به پائینگه تخت او صف زده | |
به مقدار هر دانشی بیش و کم | همی رفتشان گفتگوئی بهم | |
یکی از طبیعی سخن ساز کرد | یکی از الهی گره باز کرد | |
یکی از ریاضی برافراخت یال | یکی هندسی برگشاد از خیال | |
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد | یکی لاف ناموس و نیرنگ زد | |
تفاخر کنان هر یکی در فنی | به فرهنگ خود عالمی هر تنی | |
ارسطو به دلگرمی پشت شاه | برافزود بر هر یکی پایگاه | |
که اهل خرد را منم چاره ساز | ز علم دگر بخرادان بی نیاز | |
همان نقد حکمت به من شد روا | به حکمت منم بر همه پیشوا | |
فلان علم خوب از من آمد پدید | فلان کس فلان نکته از من شنید | |
دروغی نگویم در این داوری | به حجت زنم لاف نام آوری | |
ز بهر دل شاه و تمکین او | زبانها موافق به تحسین او | |
فلاطون برآشفت ازان انجمن | که استادی او داشت در جمله فن | |
چو هر دانشی کانک اندوختند | نخستین ورق زو درآموختند | |
برون رفت و روی از جهان در کشید | چو عنقا شد از بزم شه ناپدید | |
شب و روز از اندیشه چندان نخفت | کاغانی برون آورید از نهفت | |
به خم درشد از خلق پی کرد گم | نشان جست از آواز این هفت خم | |
کسی کو سماعی نه دلکش کند | صدای خم آواز او خوش کند | |
مگر کان غنا ساز آواز رود | در آن خم بدین عذر گفت آن سرود | |
چو صاحب رصد جای در خم گرفت | پی چرخ و دنبال انجم گرفت | |
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید | نموداری آورد اینجا پدید | |
چو آن ناله را نسبت از رود یافت | در آن پرده گه رودگر رود بافت | |
کدوی تهی را به وقت سرود | به چرم اندرآورد و بربست رود | |
چو بر چرم آهو براندود مشک | نوائیتر انگیخت از رود خشک | |
پس آنگه بر آن رسم و هیت که خواست | یکی هیکل از ارغنون کرد راست | |
در او نغمه و نالهای درست | به اوتار نسبت فرو بست چست | |
به زیر و بم ناله رود خیز | گهی نرم زد زخمه و گاه تیز | |
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر | نوا ساخت بر نالهی گاو و شیر | |
چنان نسبت نالش آمد به دست | که هر جا که زد هر دو را پای بست | |
همان نسبت آدمی تا دده | بر آن رودها شد یکایک زده | |
چنان کادمی زاد را زان نوا | به رقص و طرب چیره گشتی هوا | |
سباع و بهائم بر آن ساز جفت | یکی گشت بیدار و دیگر بخفت | |
چو بر نسبت ناله هر کسی | به دست آمدش راه دستان بسی | |
ز موسیقی آورد سازی برون | که آن را نشد کس جز او رهنمون | |
چنان ساخت هر نسبتی را خروش | که نالنده را دل درآرد به جوش | |
بجائی رساند آن نواگر نواخت | که دانا بدو عیب و علت شناخت | |
به قانون از آن ناله خرگهی | ز هر علتی یافت عقل آگهی | |
چو اوتار آن ارغنون شد تمام | شد آن عود پخته به از عود خام | |
برون شد به صحرا و بنواختش | بهر نسبت اندازهای ساختش | |
خطی چارسو گرد خود درکشید | نشست اندران خط نوا برکشید | |
دد و دام را از بیابان و کوه | دوانید بر خود گروها گروه | |
دویدند هر یک به آواز او | نهادند سر بر خط ساز او | |
همه یک یک از هوش رفتند پاک | فتادند چون مرده بر روی خاک | |
نه گرگ جوان کرد بر میش زور | نه شیر ژیان داشت پروای گور | |
دگر نسبتی را که دانست باز | درآورد نغمه به آن جفت ساز | |
چنان کان ددان در خروش آمدند | از آن بیهوشی باز هوش آمدند | |
پراکنده گشتند بر روی دشت | که دارد به باد این چنین سرگذشت | |
بگرد جهان این خبر گشت فاش | که شد کان یاقوت یاقوت باش | |
فلاطون چنین پرده بر ساختست | که جز وی کس آن پرده نشناختست | |
برانگیخت آوازی از خشک رود | که از تری آرد فلک را فرود | |
چو بر نسبتی راند انگشت خود | بخسبد برآواز او دام و دد | |
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب | به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب | |
شد آوازه بر درگه شاه نیز | که هاروت با زهره شد همستیز | |
ارسطو چو بشنید کان هوشمند | برانگیخت زینگونه کاری بلند | |
فروماند ازان زیرکی تنگدل | چو خصمی که گردد ز خصمی خجل | |
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ | دل تنگ را داد میدان فراخ | |
به تعلیق آن درس پنهان نویس | که نقشی عجب بود و نقدی نفیس | |
در آن کارعلوی بسی رنج برد | بسی روز و شب را به فکرت سپرد | |
هم آخر پس از رنجهای دراز | سررشتهی راز را یافت باز | |
برون آورید از نظرهای تیز | که چون باشد آن نالهی رود خیز | |
چگونه رساند نوا سوی گوش | برد هوش و آرد دیگر ره به هوش | |
همان نسبت آورد رایش به دست | که دانای پیشینه بر پرده بست | |
به صحرا شد و پرده را ساز کرد | طلسمات بیهوشی آغاز کرد | |
چو از هوشمندان ستد هوش را | دیگر گونه زد رود خاموش را | |
در آن نسبتش بخت یاری نداد | که بیهوش را آرد از هوش باد | |
بکوشید تا در خروش آورد | نوائی که در خفته هوش آورد | |
ندانست چندانکه نسبت گرفت | در آن کار سرگشته ماند ای شگفت | |
چو عاجز شد از راه نایافتن | ز رهبر نشایست سر تافتن | |
شد از راه رغبت به تعلیم او | عنان داد یک ره به تسلیم او | |
بپرسید کان نسبت دلپسند | که هش رفتگان را کند هوشمند | |
ندانم که در پردهی آواز او | چگونست و چون پرورم ساز او | |
فلاطون چو دانست کان سرفراز | به تعلیم او گشت صاحب نیار | |
برون شد خطی گرد خود در کشید | نوا ساخت تا نسبت آمد پدید | |
همه روی صحرا ز گور و پلنگ | بر آن خط کشیدند پرگار تنگ | |
به بیهوشی از نسبت اولش | نهادند سر بر خط مندلش | |
نوائی دگر باره برزد چو نوش | که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش | |
چو بیهوش بود او به یک راه نغز | دد و دام را کرد بیدار مغز | |
دگر باره زد نسبت هوش بخش | که ارسطو ز جاجست همچون درخش | |
فروماند سرگشته بر جای خود | که چون بیخبر بود از آن دام ودد | |
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟ | چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟ | |
شد آگه که دانای دستان نواز | به دستان بر او داشت پوشیده راز | |
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست | که آن پردهی کژ بدو گشت راست | |
چو شد حرف آن نسبت او راه درست | نبشت آن او آن خود را بشست | |
به اقرار او مغز را تازه کرد | مدارای او بیش از اندازه کرد | |
سکندر چو دانست کز هر علوم | فلاطون شد استاد دانش به روم | |
بر افزود پایش در آن سروری | به نزد خودش داد بالاتری |