تفاوت میان نسخههای «ناصر خسرو (قصاید)/برآمد سپاه بخار از بحار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|برآمد سپاه بخار از بحار|سوارانش پر در کرده کنار}} | {{ب|برآمد سپاه بخار از بحار|سوارانش پر در کرده کنار}} | ||
{{ب|رخ سبز صحرا بخندید خوش|چو بر وی سیاه ابر بگریست زار}} | {{ب|رخ سبز صحرا بخندید خوش|چو بر وی سیاه ابر بگریست زار}} |
نسخهٔ کنونی تا ۹ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۱۰
' | ناصر خسرو (قصاید) (برآمد سپاه بخار از بحار) از ناصر خسرو |
' |
برآمد سپاه بخار از بحار | سوارانش پر در کرده کنار | |
رخ سبز صحرا بخندید خوش | چو بر وی سیاه ابر بگریست زار | |
گل سرخ بر سر نهاد و ببست | عقیقین کلاه و پرندین ازار | |
بدرید بر تن سلب مشک بید | زجور زمستان به پیش بهار | |
به بازوی پر خون درون بید سرخ | بزد دشنه زین غم هزاران هزار | |
ز بس سرد گفتارهای شمال | بریده شد از گل دل جویبار | |
نبینی که هر شب سحرگه هنوز | دواج سمور است بر کوهسار؟ | |
صبا آید اکنون به عذر شمال | سحرگاه تازان سوی لالهزار | |
بشویدش عارض به لولوی تر | بیالایدش رخ به مشکین عذار | |
بیارد سوی بوستان خلعتی | که لولوش پود است و پیروزه تار | |
سوی گلبن زرد استام زر | سوی لالهی سرخ جام عقار | |
سوی مادر سوسن تازه تاج | سوی دختر نسترن گوشوار | |
به سر بر نهد نرگس نو به باغ | به اردیبهشت افسر شاهوار | |
نوان و خرامان شود شاخ بید | سحرگاه چون مرکب راهوار | |
دهد دست و سر بوس گل را سمن | چو گیرد سمن را گل اندر کنار | |
شگفتی نگه کن به کار جهان | وزو گیر بر کار خویش اعتبار | |
که تا شادمانه نگردد زمین | نپوشد هوا جامهی سوکوار | |
چو نسرین بخندد شود چشم گل | به خون سرخ چون چشم اسفندیار | |
چو نرگس شود باز چون چشم باز | شود پای بط بر چنار آشکار | |
پر از چین شود روی شاهسپرم | چو تازه شود عارض گلنار | |
نگه کن به لاله و به ابر و ببین | جدا نار از دود، وز دود نار | |
سوی شاخ بادام شو بامداد | اگر دید خواهی همی قندهار | |
و گر انده از برف بودت مجوی | ز مشکین صبا بهتر انده گسار | |
نگه کن بدین بیفساران خلق | تو نیز از سر خود فرو کن فسار | |
اگر نیست سوی تو داری دگر | همه هوش و دل سوی این دار دار | |
وگر نیستت طمع باغ بهشت | چو خر خوش بغلت اندر این مرغزار | |
نگه دار اندر زیان آن خویش | چنانکهت بگفتهاست بسیار خوار | |
به نسیه مده نقد اگر چند نیز | به خرما بود وعده و نقد خار | |
کرا معده خوش گردد از خار و خس | شود کامش از شیر و روغن فگار | |
چه باید تو را سلسبیل و رحیق | چو خرسند گشتی به سرکه و شخار؟ | |
جهان ره گذار است، اگر عاقلی | نباید نشستنت بر ره گذار | |
ستور است مردم در این ره چنانک | بریده نگردد قطار از قطار | |
شتابنده جمله که یک دم زدن | نپاید کسی را برادر نه یار | |
ره تو کدام است از این هر دو راه؟ | بیندیش و برگیر نیکو شمار | |
اگر سازوار است و خوش مر تو را | بت رود ساز و می خوشگوار | |
وز این حالها تو به کردار خواب | نگردی همی سرد زین روزگار | |
وز این ایستادن به درگاه شاه | وز این خواستن سوی دهدار بار | |
وز این بند و بگشای و بستان و ده | وز این هان و هین و از این گیر و دار | |
وز این در کشیدن به بینی خویش | ز بهر طمع این و آن را مهار | |
گمانی مبر کاین ره مردم است | بر این کار نیکو خرد برگمار | |
همی خویشتن شهره خواهی به شهر | که من چاکر شاهم و شهریار | |
شکار یکی گشتی از بهر آنک | مگر دیگری را بگیری شکار | |
بدان تا به من برنهی بار خویش | یکی دیگرت کرد سر زیر بار | |
ستوری تو سوی من از بهر آنک | همی باز نشناسی از فخر عار | |
تو را ننگ باید همی داشتن | بخیره همی چون کنی افتخار؟ | |
ستور از کسی به که بر مردمی | بعمدا ستوری کند اختیار | |
ز مردم درختی نهای بارور | بلندی و بیبر چو بید و چنار | |
اگر میوه داری نشد هیچ بید | به دانش تو باری بشو میوهدار | |
دریغ این قد و قامت مردمی | بدین راستی بر تو، ای نابکار | |
اگر باز گردی ز راه ستور | شود بید تو عود ناچار و چار | |
وگر همچنین خود بمانی چو دیو | دل از جهل پر دود و سر پرخمار | |
کسی برتو نتواند، از جهل،بست | یکی حرف دانش به سیصد نوار | |
تو را صورت مردمی دادهاند | مکن خیره مر خویشتن را حمار | |
بکن جهد آن تا شوی مردمی | مکن با خدای جهان کارزار | |
تو را روی خوب است لیکن بسی است | به دیوار گرمابهها بر نگار | |
به دانش تو صورتگر خویش باش | برون آی از این ژرف چه مردوار | |
خرد ورز ازیرا سوی هوشمند | زجاهل بسی به بود موش و مار | |
چو مر خویشتن را بدانی به حق | در این ژرف زندان نگیری قرار | |
ز کردار بد باز گردی به عذر | چو هشیار مردان سوی کردگار | |
مر این گوهر ایزدی را به علم | بشوئی ز زنگار عیب و عوار | |
ازیرا که آتش، چو شد زر پاک، | برو کرد نتواند از اصل کار | |
ز حجت شنو حجت ای منطقی | ز هر عیب صافی چو زر عیار |