تفاوت میان نسخههای «سنایی غزنوی (قصاید)/ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار|ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار}} | {{ب|ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار|ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار}} | ||
{{ب|پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق|پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار}} | {{ب|پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق|پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار}} |
نسخهٔ کنونی تا ۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۱:۵۸
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار) از سنایی غزنوی |
' |
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار | ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذار | |
پیش از آن کاین جان عذر آور فرو میرد ز نطق | پیش از آن کاین چشم عبرت بین فرو ماند ز کار | |
پند گیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند | عذر آرید ای سپیدیتان دمیده بر عذار | |
ای ضعیفان از سپیدی مویتان شد همچو شیر | وی ظریفان از سیاهی رویتان شد همچو قار | |
پردهتان از چشم دل برداشت صبح رستخیز | پنبه تا از گوش بیرون کرد گشت روزگار | |
تا کی از دارالغروری ساختن دارالسرور | تا کی از دارالفراری ساختن دارالقرار | |
در فریب آباد گیتی چند باید داشت حرص | چشمتان چون چشم نرگس دست چون دست چنار | |
این نه آن صحراست کانجا بی جسد بینند روح | این نه آن بابست کنجا بی خبر یابند بار | |
از جهان نفس بگریزید تا در کوی عقل | آنچه غم بودست گردد مر شما را غمگسار | |
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک | تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزا فگار | |
بنگرید اکنون بناتالنعش وار از دست مرگ | نیزههاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار | |
مینبینید آن سفیهانی که ترکی کردهاند | همچو چشم تنگ ترکان گور ایشان تنگ و تار | |
بنگرید آن جعدشان از خاک چون پشت کشف | بنگرید آن رویشان از چین چو پشت سوسمار | |
سر به خاک آورد امروز آنکه افسر بود دی | تن به دوزخ برد امسال آنکه گردن بود پار | |
ننگ ناید مر شما را زین سگان پر فساد | دل نگیرد مر شما را زین خزان بیفسار | |
این یکی گه زین دین و کفر را زو رنگ و بوی | و آن دگر گه فخر ملک و ملک را زو ننگ و عار | |
این یکی کافی ولیکن فاش را ز اعتقاد | و آن دگر شافی ولیکن فاش را ز اضطرار | |
زین یکی ناصر عبادالله خلفی ترت و مرت | وز دگر حافظ بلادالله جهانی تار و مار | |
پاسبانان تو اند این سگ پرستان همچو سگ | هست مرداران ایشان هم بدیشان واگذار | |
زشت باشد نقش نفس خوب را از راه طبع | گریه کردن پیش مشتی سگ پرست و موشخوار | |
اندرین زندان برین دندان زنان سگ صفت | روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار | |
تا ببینی روی آن مردمکشان چون زعفران | تا ببینی رنگ آن محنتکشان چون گل انار | |
گرچه آدم سیرتان سگ صفت مستولیند | هم کنون بینی که از میدان دل عیاروار | |
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان | زین سگان آدمی کیمخت و خر مردم دمار | |
گر مخالف خواهی ای مهدی در آ از آسمان | ور موافق خواهی ای دجال یک ره سر برآر | |
یک طپانچه مرگ و زین مردارخواران یک جهان | یک صدای صور و زین فرعون طبعان صدهزار | |
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود | صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار | |
تا ببینی موری آن خس را که میدانی امیر | تا بینی گرگی آن سگ را که میخوانی عیار | |
در تو حیوانی و روحانی و شیطانی درست | در شمار هر که باشی آن شوی روز شمار | |
باش تا بر باد بینی خان رای و رای خان | باش تا در خاک بینی شر شور و شور شار | |
تا ببینی یک به یک را کشته در شاهین عدل | شیر سیر و جاه چاه و شور سوز و مال مار | |
ولله ار داری به جز بادی به دست ارمر ترا | جز به خاک پای مشتی خاکسارست افتخار | |
کز برای خاک پاشی نازنینی را خدای | کرددر پیش ساستگاه قهرش سنگسار | |
باش تا کل بینی آنها را که امروزند جزو | باش تا گل یابی آنها را که امروزند خار | |
آن عزیزانی که آنجا گلبنان دولتند | تا نداریشان بدینجا خیره همچون خار خوار | |
گلبنی کاکنون ترا هیزم نمود از جور دی | باش تا در جلوهش آرد دست انصاف بهار | |
ژندهپوشانی که آنجا زندگان حضرتند | تا نداری خوارشان از روی نخوت زینهار | |
و آن سیاهی کز پی ناموس حق ناقوس زد | در عرب بواللیل بود اندر قیامت بونهار | |
پردهدار عشق دان اسم ملامت بر فقیر | پاسبان در شناس آن تلخ آب اندر بحار | |
ور بقا خواهی ز درویشان طلب زیرا که هست | بود درویشان قباهای بقا را پود و تار | |
تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار | چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار | |
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او | کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار | |
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست | در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار | |
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک | ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار | |
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد | زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار | |
در رجب خود روزهدار و «قل هوالله» خوان و پس | در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزهدار | |
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه | چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار | |
همرهان با کوههانان به حج رفتند و کرد | رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار | |
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشهای | گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار | |
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند | چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار | |
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور | گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار | |
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب | چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار | |
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه | کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشتزار | |
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت | سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار | |
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو | نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار | |
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد | گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار | |
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهی آدمی | زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار | |
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست | کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار | |
حلم خاک و قدر آتش جوی کب و باد راست | گرت رنگ و بوی بخشد پیلهور صد پیلوار | |
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور | پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار | |
گرد خرسندی و بخشش گرد زیرا طمع و طبع | کودکان را خربزه گرمست و پیران را خیار | |
راستکاری پیشه کن کاندر مصاف رستخیز | نیستند از خشم حق جز راستکاران رستگار | |
تا به جان لهو و لغوی زنده اندر کوی دین | از قیامت قسم تو نقشست و از قرآن نگار | |
حق همی گوید بده تا ده مکافاتت دهم | آن به حق ندهی و پس آسان بپاشی در شیار | |
این نه شرط مومنی باشد که در ایمان تو | حق همی خاین نماید خاک و سرگین استوار | |
گرد دین بهر صلاح دین به بیدینی متن | تخم دنیا در قرار تن به مکاری مکار | |
ای بسا غبنا کت اندر حشر خواهد بود از آنک | هست ناقد بس بصیر و نقدها بس کم عیار | |
سخت سخت آید همی بر جان ز راه اعتقاد | زشت زشت آید همی در دین ز راه اعتبار | |
بر در ماتم سرای دین و چندین نای و نوش | در ره رعناسرای دیو و چندان کار و بار | |
گرد خود گردی همی چون گرد مرکز دایره | ای پی اینی بسان خشک مغزان در دوار | |
از نگارستان نقاش طبیعی برتر آی | تا رهی از ننگ جبر و طمطراق اختیار | |
چون ز دقیانوس خود رستند هست اندر رقیم | به ز بیداری شما خواب جوانمردان غار | |
بازدان تایید دین را آخر از تلقین دیو | بازدان روحالقدس را آخر از حبر نصار | |
عقل اگر خواهی که ناگه در عقیلهت نفکند | گوش گیرش در دبیرستان «الرحمان» در آر | |
عقل بیشرع آن جهانی نور ندهد مر ترا | شرع باید عقل را همچون معصفر را شخار | |
عقل جزوی کی تواند گشت بر قرآن محیط | عنکبوتی کی تواند کرد سیمرغی شکار | |
گر چه پیوستست بس دورست جان از کالبد | ور چه نزدیکست بس دورست گوش از گوشوار | |
پیشگاه دوست را شایی چو بر درگاه عشق | عافیت را سرنگون سار اندر آویزی بدار | |
عاشقان را خدمت معشوق تشریفست و بر | عاقلان را طاعت معبود تکلیفست و بار | |
زخم تیغ حکم را چه مصطفا چه بوالحکم | ذوالفقار عشق را چه مرتضا چه ذوالخمار | |
هر چه دشوارست بر تو هم ز باد و بود تست | ورنه عمر آسان گذارد مردم آسان گذار | |
از درون جان برآمد نخوت و حقد و حسد | تا که از سیمرغ رستم گشت بر اسفندیار | |
تا ندانی کوشش خود بخشش حق دان از آنک | در مصاف دین ز بود خود نگشتی دلفگار | |
ورنه پیش ناوک اندازان غیرت کی بود | دست باف عنکبوتی زنده پیلی را حصار | |
چند جویی بی حیاتی صحو و سکر و انبساط | چند جویی بی مماتی محو و شکر و افتقار | |
جز به دستوری «قال الله» یا «قال الرسول» | ره مرو فرمان مده حاجت مگو حجت میار | |
چار گوهر چارپایهی عرش و شرع مصطفاست | صدق و علم و شرم و مردی کار این هر چار یار | |
چار یار مصطفا را مقتدا دار و بدان | ملک او را هست نوبت پنج نوبت زن چهار | |
پاس خود خود دار زیرا در بهار تر هوا | پاسبانت را تره کوکست و میوه کوکنار | |
از زبان جاه جویان تا نداری طمع بر | وز دو دست نخل بندان تا نداری چشم بار | |
کی توان آمد به راه حق ز راه جلق و حلق | درد باید حلق سوز و حلق دوز و حق گزار | |
نی از آن دردی که رخ مجروح دارد چون ترنج | بل از آن دردی که دلها خون کند در بر چو نار | |
نه چنان دردی که با جانان نگوید دردمند | بل از آن دردی که ناپرسا بگوید پیش یار | |
بر چنین بالا مپر گستاخ کز مقراض لا | جبرئیل پر بریدست اندرین ره صد هزار | |
هیزم دیگی که باشد شهپر روحالقدس | خانه آرایان شیطانرا در آن مطبخ چه کار | |
علم و دین در دست مشتی جاه جوی مال دوست | چون بدست مست و دیوانهست دره و ذوالفقار | |
زان که مشتی ناخلف هستند در خط خلاف | آب روی و باد ریش آتش دل و تن خاکسار | |
کز برای نام داند مرد دنیا علم دین | وز برای دام دارد ناک ده مشک تتار | |
ای نبوده جز گمان هرگز یقینت را مدد | وی نبوده جز حسد هرگز یمینت را یسار | |
شاعران را از شمار راویان مشمر که هست | جای عیسی آسمان و جای طوطی شاخسار | |
باد رنگینست شعر و خاک رنگینست زر | تو ز عشق این و آن چون آب و آتش بیقرار | |
ز آنچنین بادی و خاکی چون سنایی بر سر آی | تا چنو در شهرها بیتاج باشی شهریار | |
ورنه چون دیگر خسیسان زین خران عشوه خر | خاک رنگین میستان و باد رنگین میسپار | |
نی که بیمار حسد را با شره در قحط سال | گرش عیسی خوان نهد بر وی نباشد خوشگوار | |
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی | کور عینین را چه نسناس و چه نقش قندهار | |
نکته و نظم سنایی نزد نادان دان چنانک | پیش کر بر بط سرای و نزد کور آیینه دار |