تفاوت میان نسخههای «مثنوی معنوی/متابعت نصاری وزیر را»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(صفحهٔ جدید: {{سرصفحه | عنوان = دفتر اول مثنوی | مؤلف = مولوی | قسمت =(متابعت نصاری وزیر را) | قبلی = | بعدی = | ی...) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|دل بدو دادند ترسایان تمام|خود چه باشد قوت تقلید عام}} | {{ب|دل بدو دادند ترسایان تمام|خود چه باشد قوت تقلید عام}} | ||
{{ب|در درون سینه مهرش کاشتند|نایب عیسیش میپنداشتند}} | {{ب|در درون سینه مهرش کاشتند|نایب عیسیش میپنداشتند}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۸ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۷:۵۵
' | دفتر اول مثنوی (متابعت نصاری وزیر را) از مولوی |
' |
دل بدو دادند ترسایان تمام | خود چه باشد قوت تقلید عام | |
در درون سینه مهرش کاشتند | نایب عیسیش میپنداشتند | |
او بسر دجال یک چشم لعین | ای خدا فریاد رس نعم المعین | |
صد هزاران دام و دانهست ای خدا | ما چو مرغان حریص بینوا | |
دم بدم ما بستهی دام نویم | هر یکی گر باز و سیمرغی شویم | |
میرهانی هر دمی ما را و باز | سوی دامی میرویم ای بینیاز | |
ما درین انبار گندم میکنیم | گندم جمع آمده گم میکنیم | |
مینیندیشیم آخر ما بهوش | کین خلل در گندمست از مکر موش | |
موش تا انبار ما حفره زدست | و از فنش انبار ما ویران شدست | |
اول ای جان دفع شر موش کن | وانگهان در جمع گندم جوش کن | |
بشنو از اخبار آن صدر الصدور | لا صلوة تم الا بالحضور | |
گر نه موشی دزد در انبار ماست | گندم اعمال چل ساله کجاست | |
ریزهریزه صدق هر روزه چرا | جمع میناید درین انبار ما | |
بس ستارهی آتش از آهن جهید | وان دل سوزیده پذرفت و کشید | |
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان | مینهد انگشت بر استارگان | |
میکشد استارگان را یک به یک | تا که نفروزد چراغی از فلک | |
گر هزاران دام باشد در قدم | چون تو با مایی نباشد هیچ غم | |
چون عنایاتت بود با ما مقیم | کی بود بیمی از آن دزد لیم | |
هر شبی از دام تن ارواح را | میرهانی میکنی الواح را | |
میرهند ارواح هر شب زین قفس | فارغان نه حاکم و محکوم کس | |
شب ز زندان بیخبر زندانیان | شب ز دولت بیخبر سلطانیان | |
نه غم و اندیشهی سود و زیان | نه خیال این فلان و آن فلان | |
حال عارف این بود بیخواب هم | گفت ایزد هم رقود زین مرم | |
خفته از احوال دنیا روز و شب | چون قلم در پنجهی تقلیب رب | |
آنک او پنجه نبیند در رقم | فعل پندارد بجنبش از قلم | |
شمهای زین حال عارف وا نمود | عقل را هم خواب حسی در ربود | |
رفته در صحرای بیچون جانشان | روحشان آسوده و ابدانشان | |
وز صفیری باز دام اندر کشی | جمله را در داد و در داور کشی | |
چونک نور صبحدم سر بر زند | کرکس زرین گردون پر زند | |
فالق الاصباح اسرافیلوار | جمله را در صورت آرد زان دیار | |
روحهای منبسط را تن کند | هر تنی را باز آبستن کند | |
اسپ جانها را کند عاری ز زین | سر النوم اخ الموتست این | |
لیک بهر آنک روز آیند باز | بر نهد بر پایشان بند دراز | |
تا که روزش واکشد زان مرغزار | وز چراگاه آردش در زیر بار | |
کاش چون اصحاب کهف این روح را | حفظ کردی یا چو کشتی نوح را | |
تا ازین طوفان بیداری و هوش | وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش | |
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان | پهلوی تو پیش تو هست این زمان | |
یار با او غار با او در سرود | مهر بر چشمست و بر گوشت چه سود |