تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۴»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید|سپه را بران سبزه اندر کشید}} | {{ب|چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید|سپه را بران سبزه اندر کشید}} | ||
{{ب|شده گرسنه مرد ناهاروسست|کمان را بزه کرد نخچیر جست}} | {{ب|شده گرسنه مرد ناهاروسست|کمان را بزه کرد نخچیر جست}} |
نسخهٔ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۳:۵۸
' | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۴) از فردوسی |
' |
چوخسرو به پیش اندرون بیشه دید | سپه را بران سبزه اندر کشید | |
شده گرسنه مرد ناهاروسست | کمان را بزه کرد نخچیر جست | |
ندیدند چیزی بجایی دوان | درخت و گیا بود و آب روان | |
پدید آمد اندر زمان کاروان | شتر بود و پیش اندرون ساروان | |
چو آن ساربان روی خسرو بدید | بدان نامدار آفرین گسترید | |
بدو گفت خسرو که نام توچیست | کجا رفت خواهی و کام تو چیست | |
بدو گفت من قیس بن حارثم | ز آزادگان عرب وارثم | |
ز مصر آمدم با یکی کاروان | برین کاروان بر منم ساروان | |
به آب فراتست بنگاه من | از انجا بدین بیشه بد راه من | |
بدو گفت خسروکه از خوردنی | چه داری هم از چیز گستردنی | |
که ما ماندگانیم و هم گرسنه | نه توشست ما را نه بار و بنه | |
بدو گفت تازی که ایدر بایست | مرا با تو چیز و تن جان یکیست | |
چو بر شاه تازی بگسترد مهر | بیاورد فربه یکی ماده سهر | |
بکشتند و آتش بر افروختند | ترو خشک هیزم همیسوختند | |
بر آتش پراگند چندی کباب | بخوردن گرفتند یاران شتاب | |
گرفتند واژ آنک بد دین پژوه | بخوردن شتابید دیگر گروه | |
بخوردند بینان فراوان کباب | بیاراست هر مهتری جای خواب | |
زمانی بخفتند و برخاستند | یکی آفرین نو آراستند | |
بدان دادگر کو جهان آفرید | توانایی و ناتوان آفرید | |
ازان پس به یاران چنین گفت شاه | که هرکس که او بیش دارد گناه | |
به پیش من آنکس گرامی ترست | وزان کهتران نیز نامی ترست | |
هرآنکس کجا بیش دارد بدی | بگشت از من و از ره بخردی | |
بما بیش باید که دارد امید | سراسر به نیکی دهیدش نوید | |
گرفتند یاران برو آفرین | که ای پاک دل خسرو پاک دین | |
بپرسید زان مرد تازی که راه | کدامست و من چون شوم با سپاه | |
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش | شما را بیابان و کوهست پیش | |
چودستور باشی من ازگوشت و آب | به راه آورم گر نسازی شتاب | |
بدو گفت خسرو جزین نیست رای | که با توشه باشیم و با رهنمای | |
هیونی بر افگند تازی به راه | بدان تا برد راه پیش سپاه | |
همیتاخت اندر بیابان و کوه | پر از رنج و تیمار با آن گروه | |
یکی کاروان نیز دیگر به راه | پدید آمد از دور پیش سپاه | |
یکی مرد بازارگان مایه دار | بیامد هم آنگه بر شهریار | |
بدو گفت شاه از کجایی بگوی | کجا رفت خواهی چنین پوی پوی | |
بدو گفت کز خرهی اردشیر | یکی مرد بازارگانم دبیر | |
بدو گفت نامت چه کرد آنک زاد | چنین داد پاسخ که مهران ستاد | |
ازو توشه جست آن زمان شهریار | بدو گفت سالار کای نامدار | |
خورش هست چندانک اندازه نیست | اگر چهره بازارگان تازه نیست | |
بدو گفت خسرو که مهمان به راه | بیابی فزونی شود دستگاه | |
سر بار بگشاد بازارگان | درمگان به آمد ز دینارگان | |
خورش بر دو بنشست خود بر زمین | همیخواند بر شهریار آفرین | |
چونان خورده شد مرد مهمان پرست | بیامد گرفت آبدستان بدست | |
چو از دور خراد بر زین بدید | ز جایی که بد پیش خسرو دوید | |
ز بازارگان بستد آن آب گرم | بدن تا ندارد جهاندار شرم | |
پس آن مرد بازارگان پر شتاب | میآورد برسان روشن گلاب | |
دگر باره خراد بر زین ز راه | ازو بستد آن جام و شد نزد شاه | |
پرستش پرستنده را داشت سود | بران برتری برتریها فزود | |
ازان پس ببازارگان گفت شاه | که اکنون سپه را کدامست راه | |
نشست تو در خره اردشیر | کجا باشد ای مرد مهمانپذیر | |
بدو گفت کای شاه با داد ورای | ز بازارگانان منم پاک رای | |
نشانش یکایک به خسرو بگفت | همه رازها برگشاد از نهفت | |
بفرمود تا نام برنا و ده | نویسد نویسندهی روزبه | |
ببازارگان گفت پدرود باش | خرد را به دل تار و هم پود باش | |
چو بگذشت لشکر بران تازه بوم | بتندی همیراند تا مرز روم | |
چنین تا بیامد بران شارستان | که قیصر ورا خواندی کارستان | |
چواز دور ترسا بدید آن سپاه | برفتند پویان ببی راه و راه | |
بدان باره اندر کشیدند رخت | در شارستان را ببستند سخت | |
فروماند زان شاه گیتی فروز | به بیرون بماندند لشکر سه روز | |
فرستاد روز چهارم کسی | که نزدیک ما نیست لشکر بسی | |
خورشها فرستید و یاری کنید | چه برما همی کامگاری کنید | |
به نزدیک ایشان سخن خوار بود | سپاهش همه سست و ناهار بود | |
هم آنگه برآمد یکی تیره ابر | بغرید برسان جنگی هژبر | |
وز ابر اندران شارستان باد خاست | بهر بر زنی بانگ و فریاد خاست | |
چونیمی ز تیره شب اندر کشید | ز باره یکی بهره شد ناپدید | |
همه شارستان ماند اندر شگفت | به یزدان سقف پوزش اندر گرفت | |
بهر بر زنی بر علف ساختند | سه پیر سکوبا برون تاختند | |
ز چیزی که بود اندران تازه بوم | همان جامه هایی که خیزد ز روم | |
ببردند بالا به نزدیک شاه | که پیدا شد ای شاه برما گناه | |
چو خسرو جوان بود و برتر منش | بدیشان نکرد از بدی سرزنش | |
بدان شارستان دریکی کاخ بود | که بالاش با ابر گستاخ بود | |
فراوان بدو اندرون برده بود | همان جای قیصر برآورده بود | |
ز دشت اندرآمد بدانجا گذشت | فراوان بدان شارستان دربگشت | |
همه رومیان آفرین خواندند | بپا اندرش گوهر افشاندند | |
چو آباد جایی به چنگ آمدش | برآسود و چندی درنگ آمدش | |
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه | ازان باد وباران وابر سیاه | |
وزان شارستان سوی مانوی راند | که آن را جهاندار مانوی خواند | |
زما نوییان هرک بیدار بود | خردمند و راد و جهاندار بود | |
سکوبا و رهبان سوی شهریار | برفتند با هدیه و با نثار | |
همیرفت با شاه چندی سخن | ز باران و آن شارستان کهن | |
همیگفت هرکس که ما بندهایم | به گفتار خسرو سر افگندهایم | |
ببود اندر آن شهر خسرو سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |
بابر اندر آورد برنده تیغ | جهانجوی شد سوی راه وریغ | |
که اوریغ بد نام آن شارستان | بدو در چلیپا و بیمارستان | |
ببی راه پیدا یکی دیر بود | جهانجوی آواز راهب شنود | |
به نزدیک دیر آمد آواز داد | که کردار تو جز پرستش مباد | |
گر از دیر دیرینه آیی فرود | زنیکی دهش باد برتو درود | |
هم آنگاه راهب چو آوا شنید | فرود آمد از دیر و او را بدید | |
بدو گفت خسرو تویی بیگمان | زتخت پدرگشته نا شادمان | |
زدست یکی بدکنش بندهیی | پلیدی منی فش پرستندهیی | |
چوگفتار راهب بیاندازه شد | دل خسرو از مهر او تازه شد | |
ز گفتار او در شگفتی بماند | برو بر جهان آفرین رابخواند | |
ز پشت صلیبی بیازید دست | بپرسیدن مرد یزدان پرست | |
پرستنده چون دید بردش نماز | سخن گفت با او زمانی دراز | |
یکی آزمون را بدو گفت شاه | که من کهتریام ز ایران سپاه | |
پیامی همی نزد قیصر برم | چو پاسخ دهد سوی مهتر برم | |
گرین رفتن من همایون بود | نگه کن که فرجام من چون بود | |
بدو گفت راهب که چونین مگوی | توشاهی مکن خویشتن شاه جوی | |
چو دیدمت گفتم سراسر سخن | مرا هر زمان آزمایش مکن | |
نباید دروغ ایچ دردین تو | نه کژی برین راه و آیین تو | |
بسی رنج دیدی و آویختی | سرانجام زین بنده بگریختی | |
ز گفتار او ماند خسرو شگفت | چو شرم آمدش پوزش اندر گرفت | |
بدو گفت راهب که پوزش مکن | بپرس از من از بودنیها سخن | |
بدین آمدن شاد و گستاخ باش | جهان را یکی بارور شاخ باش | |
که یزدان تو را بینیازی دهد | بلند اخترت سرفرازی دهد | |
ز قیصر بیابی سلیح و سپاه | یکی دختری از در تاج و گاه | |
چو با بندگان کار زارت بود | جهاندار بیدار یارت بود | |
سرانجام بگریزد آن بد نژاد | فراوان کند روز نیکیش یاد | |
وزان رزم جایی فتد دور دست | بسازد بران بوم جای نشست | |
چو دوری گزیند ز فرمان تو | بریزند خونش به پیمان تو | |
بدو گفت خسرو جزین خود مباد | که کردی تو ای پیرداننده یاد | |
چوگویی بدین چند باشد درنگ | که آید مرا پادشاهی بچنگ | |
چنین داد پاسخ که ده با دو ماه | برین برگذرد بازیابی کلاه | |
اگر بر سر آید ده وپنج روز | تو گردی شهنشاه گیتی فروز | |
بپرسید خسرو کزین انجمن | که کوشد به رنج و به آزار تن | |
چنین داد پاسخ که بستام نام | گوی برمنش باشد و شادکام | |
دگر آنک خوانی و را خال خویش | بدو تازه دانی مه و سال خویش | |
بپرهیز زان مرد ناسودمند | که باشدت زو درد و رنج و گزند | |
بر آشفت خسرو به بستام گفت | که با من سخن برگشا از نهفت | |
تو را مادرت نام گستهم کرد | تو گویی که بستامم اندر نبرد | |
به راهب چنین گفت کینست خال | به خون بود با مادر من همال | |
بدو گفت راهب که آری همین | ز گستهم بینی بسی رنج و کین | |
بدو گفت خسرو که ای رای زن | ازان پس چه گویی چه خواهد بدن | |
بدو گفت راهب که مندیش زین | کزان پس نبینی جز از آفرین | |
نیاید بروی تو دیگر بدی | مگر سخت کاری بود ایزدی | |
بر آشوبد این سرکش آرام تو | ازان پس نباشد بجز کام تو | |
اگر چند بد گردد این بدگمان | همانش بدست تو باشد زمان | |
بدو گفت گستهم کای شهریار | دلت را بدین هیچ رنجه مدار | |
به پاکیزه یزدان که ماه آفرید | جهان را بسان تو شاه آفرید | |
به آذرگشسپ و به خورشید و ماه | به جان و سر نامبردار شاه | |
به گفتار ترسا نگر نگروی | سخن گفتن ناسزا نشنوی | |
مرا ایمنی ده ز گفتار اوی | چوسوگند خوردم بهانه مجوی | |
که هرگز نسازم بدی درنهان | براندیش از کردگار جهان | |
بدو گفت خسرو که از ترسگار | نیاید سخن گفت نابکار | |
ز تو نیز هرگز ندیدم بدی | نیازی به کژی و نابخردی | |
ولیکن ز کار سپهر بلند | نباشد شگفت ار شوی پر گزند | |
چو بایسته کاری بود ایزدی | بیکسو شود دانش و بخردی | |
به راهب چنین گفت پس شهریار | که شاداب دل باش و به روزگار | |
وزان دیر چون برق رخشان زمیغ | بیامد سوی شارستان و ریغ | |
پذیره شدندش بزرگان شهر | کسی را که از مردمی بود بهر | |
چوآمد بران شارستان شهریار | سوار آمد از قیصر نامدار | |
که چیزی کزین مرز باید بخواه | مدار آرزو را ز شاهان نگاه | |
که هرچند این پادشاهی مراست | تو را با تن خویش داریم راست | |
بران شارستان ایمن و شاد باش | ز هر بد که اندیشی آزاد باش | |
همه روم یکسر تو را کهترند | اگر چند گردنکش و مهترند | |
تو را تا نسازم سلیح و سپاه | نجویم خور و خواب و آرام گاه | |
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت | روانش از اندیشه آزاد گشت | |
بفرمود گستهم و بالوی را | همان اندیان جهانجوی را | |
بخراد برزین وشاپور شیر | چنین گفت پس شهریار دلیر | |
که اسپان چو روشن شود زین کنید | ببالای آن زین زرین کنید | |
بپوشید زربفت چینی قبای | همه یک دلانید و پاکیزه رای | |
ازین شارستان سوی قیصر شوید | بگویید و گفتار او بشنوید | |
خردمند باشید وروشن روان | نیوشنده و چرب و شیرین زبان | |
گر ای دون که قیصر به میدان شود | کمان خواهد ار نی به چوگان شود | |
بکوشید با مرد خسروپرست | بدان تا شما را نیاید شکست | |
سواری بداند کز ایران برند | دلیری و نیرو ز شیران برند | |
بخراد برزین بفرمود شاه | که چینی حریرآر و مشک سیاه | |
به قیصر یکی نامه باید نوشت | چو خورشید تابان بخرم بهشت | |
سخنهای کوتاه و معنی بسی | که آن یاد گیرد دل هر کسی | |
که نزدیک او فیلسوفان بوند | بدان کوش تا یاوهیی نشنوند | |
چونامه بخواند زبان برگشای | به گفتار با تو ندارند پای | |
ببالوی گفت آنچ قیصر ز من | گشاید زبان بر سرانجمن | |
ز فرمان و سوگند و پیمان و عهد | تو اندر سخن یاد کن همچو شهد | |
بدان انجمن تو زبان منی | بهر نیک و بد ترجمان منی | |
به چیزی که برما نیاید شکست | بکوشید و با آن بسایید دست | |
تو پیمان گفتار من در پذیر | سخن هرچ گفتم همه یادگیر | |
شنیدند آواز فرخ جوان | جهاندیده گردان روشن روان | |
همه خواندند آفرین سر به سر | که جز تو مبادا کسی تاجور | |
به نزدیک قیصر نهادند روی | بزرگان روشن دل و راست گوی | |
چو بشنید قیصر کز ایران مهان | فرستادهی شهریار جهان | |
رسیدند نزدیک ایوان ز راه | پذیره فرستاد چندی سپاه | |
بیاراست کاخی به دیبای روم | همه پیکرش گوهر و زر بوم | |
نشست از بر نامور تخت عاج | به سر برنهاد آن دل افروز تاج | |
بفرمود تا پرده برداشتند | ز دهلیزشان تیز بگذاشتند | |
گرانمایه گستهم بد پیشرو | پس او چوبالوی و شاپور گو | |
چو خراد برزین و گرد اندیان | همه تاج بر سر کمر برمیان | |
رسیدند نزدیک قیصر فراز | چو دیدند بردند پیشش نماز | |
همه یک زبان آفرین خواندند | بران تخت زر گوهر افشاندند | |
نخستین بپرسید قیصر ز شاه | از ایران وز لشکر و رنج راه | |
چو بشنید خراد به رزین برفت | برتخت با نامهی شاه تفت | |
بفرمان آن نامور شهریار | نهادند کرسی زرین چهار | |
نشست این سه پرمایهی نیک رای | همیبود خراد برزین بپای | |
بفرمود قیصر که بر زیرگاه | نشیند کسی کو بپیمود راه | |
چنین گفت خراد برزین که شاه | مرا در بزرگی ندادست راه | |
که در پیش قیصر بیارم نشست | چنین نامهی شاه ایران بدست | |
مگر بندگی را پسند آیمت | به پیغام او سودمند آیمت | |
بدو گفت قیصر که بگشای راز | چه گفت آن خردمند گردن فراز | |
نخست آفرین بر جهاندار کرد | جهان را بدان آفرین خوارکرد | |
که اویست برتر زهر برتری | توانا و داننده از هر دری | |
بفرمان او گردد این آسمان | کجا برترست از مکان و زمان | |
سپهر و ستاره همه کردهاند | بدین چرخ گردان برآوردهاند | |
چو از خاک مرجانور بنده کرد | نخستین گیومرت را زنده کرد | |
چنان تا بشاه آفریدون رسید | کزان سرفرازان و را برگزید | |
پدید آمد آن تخمهی اندرجهان | ببود آشکار آنچ بودی نهان | |
همیرو چنین تا سر کی قباد | که تاج بزرگی به سر برنهاد | |
نیامد بدین دوده هرگز بدی | نگه داشتندی ره ایزدی | |
کنون بنده یی ناسزاوار وگست | بیامد بتخت کیان برنشست | |
همیداد خواهم ز بیدادگر | نه افسر نه تخت و کلاه و کمر | |
هرآنکس که او برنشیند بتخت | خرد باید و نامداری و بخت | |
شناسد که این تخت و این فرهی | کرا بود و دیهیم شاهنشهی | |
مرا اندرین کار یاری کنید | برین بیوفا کامگاری کنید | |
که پوینده گشتیم گرد جهان | بشرم آمدیم از کهان ومهان | |
چوقیصر بران سان سخنها شنید | برخساره شد چون گل شنبلید | |
گل شنبلیدش پر از ژاله شد | زبان و روانش پر ازناله شد | |
چوآن نامه برخواند بفزود درد | شد آن تخت برچشم او لاژورد | |
بخراد بر زین جهاندار گفت | که این نیست برمرد دانا نهفت | |
مرا خسرو از خویش و پیوند بیش | ز جان سخن گوی دارمش پیش | |
سلیح است و هم گنج و هم لشکرست | شما را ببین تا چه اندر خورست | |
اگر دیده خواهی ندارم دریغ | که دیده به از گنج دینار و تیغ | |
دبیر جهاندیده را پیش خواند | بران پیشگاه بزرگی نشاند | |
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت | بیاراست چون مرغزار بهشت | |
ز بس بند و پیوند و نیکو سخن | ازان روز تا روزگار کهن | |
چوگشت از نوشتن نویسنده سیر | نگه کرد قیصر سواری دلیر | |
سخن گوی و روشن دل و یادگیر | خردمند و گویا و گرد و دبیر | |
بدو گفت رو پیش خسرو بگوی | که ای شاه بینا دل و راه جوی | |
مرا هم سلیحست و هم زر به گنج | نیاورد باید کسی را به رنج | |
وگر نیستیمان ز هر کشوری | درم خواستیمی ز هر مهتری | |
بدان تا تواز روم با کام خویش | به ایران گذشتی به آرام خویش | |
مباش اندرین بوم تیره روان | چنین است کردار چرخ روان | |
که گاهی پناهست و گاهی گزند | گهی با زیانیم و گه سودمند | |
کنون تا سلیح و سپاه و درم | فراز آورم تو نباشی دژم | |
بر خسرو آمد فرستاده مرد | سخنهای قیصر همه یاد کرد | |
ز بیگانه قیصر به پرداخت جای | پر اندیشه بنشست با رهنمای | |
به موبد چنین گفت کای دادخواه | ز گیتی گرفتست ما را پناه | |
بسازیم تا او بنیرو شود | وزان کهتر بد بیآهوشود | |
به قیصر چنین گفت پس رهنمای | که از فیلسوفان پاکیزه رای | |
بباید تنی چند بیداردل | که بندند با ما بدین کار دل | |
فرستاد کس قیصر نامدار | برفتند زان فیلسوفان چهار | |
جوانان و پیران رومی نژاد | سخنهای دیرینه کردند یاد | |
که ما تا سکندر بشد زین جهان | ز ایرانیانیم خسته نهان | |
ز بس غارت و جنگ و آویختن | همان بیگنه خیره خون ریختن | |
کنون پاک یزدان ز کردار بد | به پیش اندر آوردشان کار بد | |
یکی خامشی برگزین از میان | چوشد کندرو بخت ساسانیان | |
اگر خسرو آن خسروانی کلاه | بدست آورد سر بر آرد بماه | |
هم اندر زمان باژ خواهد ز روم | بپا اندر آرد همه مرز وبوم | |
گرین درخورد با خرد یاد دار | سخنهای ایرانیان باد دار | |
ازیشان چوبشنید قیصر سخن | یکی دیگر اندیشه افگند بن | |
سواری فرستاد نزدیک شاه | یکی نامه بنوشت و بنمود راه | |
ز گفتار بیدار دانندگان | سخنهای دیرینه خوانندگان | |
چو آمد به نزدیک خسرو سوار | بگفت آنچ بشنید با نامدار | |
همان نامهی قیصر او را سپرد | سخنهای قیصر برو برشمرد | |
چو خسرو بدید آن دلش تنگ شد | رخانش ز اندیشه بیرنگ شد | |
چنین داد پاسخ که گر زین سخن | که پیش آمد از روزگار کهن | |
همی بر دل این یاد باید گرفت | همه رنجها باد باید گرفت | |
گرفتیم و گشتیم زین مرز باز | شما را مبادا به ایران نیاز | |
نگه کن کنون نا نیاکان ما | گزیده جهاندار و پاکان ما | |
به بیداد کردند جنگ ار بداد | نگر تا ز پیران که دارد بیاد | |
سزد گر بپرسد ز دانای روم | که این بد ز زاغ آمدست ار زبوم | |
که هرکس که در رزم شد سرفراز | همی ز آفریننده شد بینیاز | |
نیاکان ما نامداران بدند | به گیتی درون کامگاران بدند | |
نبرداشتند از کسی سرکشی | بلندی و تندی و بیدانشی | |
کنون این سخنها نیارد بها | که باشد سراندر دم اژدها | |
یکی سوی قیصر بر از من درود | بگویش که گفتار بیتار و پود | |
بزرگان نیارند پیش خرد | به فرجام هم نیک و بد بگذرد | |
ازین پس نه آرام جویم نه خواب | مگر برکشم دامن از تیره آب | |
چو رومی نیابیم فریادرس | به نزدیک خاقان فرستیم کس | |
سخن هرچ گفتم همه خیره شد | که آب روان از بنه تیره شد | |
فرستادگانم چوآیند باز | بدین شارستان در نمانم دراز | |
به ایرانیان گفت فرمان کنید | دل خویش را زین سخن مشکنید | |
که یزدان پیروزگر یار ماست | جوانمردی و مردمی کارماست | |
گرفت این سخن بردل خویش خوار | فرستاد نامه بدست تخوار | |
برین گونه برنامهیی برنوشت | ز هرگونهیی اندر و خوب و زشت | |
بیامد ز نزدیک خسرو سوار | چنین تا در قیصر نامدار | |
چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند | ز هر گونه اندیشه بر دل براند | |
ازان پس بدستور پرمایه گفت | که این راز را بازخواه از نهفت | |
نگه کن خسرو بدین کار زار | شود شاد اگر پیچد از روزگار | |
گرای دون که گویی که پیروز نیست | ازان پس و را نیز نوروز نیست | |
بمانیم تا سوی خاقان شود | چو بیمار شد نزد درمان شود | |
ور ای دون که پیروزگر باشد اوی | بشاهی بسان پدر باشد اوی | |
همان به کز ایدر شود با سپاه | گرکینه در دل ندارد نگاه | |
چو بشنید دستور دانا سخن | به فرمود تا زیجهای کهن | |
ببردند مردان اخترشناس | سخن راند تا ماند از شب سه پاس | |
سرانجام مرد ستاره شمر | به قیصر چنین گفت کای تاجور | |
نگه کردم این زیجهای کهن | کز اختر فلاطون فگندست بن | |
نه بس دیر شاهی به خسرو رسد | ز شاهنشهی گردش نو رسد | |
برین گونه تا سال بر سی وهشت | برو گرد تیره نیارد گذشت | |
چوبشنید قیصر به دستور گفت | که بیرون شد این آرزوی از نهفت | |
چه گوییم و این را چه پاسخ دهیم | بیا تا برین رای فرخ نهیم | |
گران مایه دستور گفت این سخن | که در آسمان اختر افگند بن | |
به مردی و دانش کجا داشت کس | جهان داورت باد فریاد رس | |
چو خسرو سوی مرز خاقان شود | ورا یاد خواهد تن آسان شود | |
چولشکر ز جای دگر سازد اوی | ز کین تو هرگز نپردازد اوی | |
نگه کن کنون تو که داناتری | بدین آرزوها تواناتری | |
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه | فرستیم ناچار با پیل وگاه | |
سخن چند گویم همان به که گنج | کنم خوار تا دور مانم ز رنج | |
هم آنگه یکی نامه بنوشت زود | بران آفرین آفرین بر فزود | |
که با موبد یکدل و پاک رای | ز دیم از بد و نیک ناباک رای | |
ز هرگونهیی داستانها زدیم | بران رای پیشینه باز آمدیم | |
کنون رای و گفتارها شد ببن | گشادم در گنجهای کهن | |
به قسطنیه در فراوان سپاه | ندارم که دارند کشور نگاه | |
سخنها ز هرگونه آراستیم | ز هر کشوری لشکری خواستیم | |
یکایک چوآیند هم در زمان | فرستیم نزدیک تو بی گمان | |
همه مولش و رای چندین زدن | برین نیشتر کام شیر آژدن | |
ازان بد که کردارهای کهن | همی یاد کرد آنک داند سخن | |
که هنگام شاپور شاه اردشیر | دل مرد برناشد از رنج سیر | |
ز بس غارت و کشتن و تاختن | به بیداد برکینها ساختن | |
کزو بگذری هرمز و کی قباد | که از داد یزدان نکردند یاد | |
نیای تو آن شاه نوشین روان | که از داد او پیر سر شد جوان | |
همه روم ازو شد سراسر خراب | چناچون که ایران ز افراسیاب | |
ازین مرز ما سی و نه شارستان | از ایرانیان شد همه خارستان | |
ز خون سران دشت شد آبگیر | زن و کودکانشان ببردند اسیر | |
اگر مرد رومی به دل کین گرفت | نباید که آید تو را آن شگفت | |
خود آزردنی نیست در دین ما | مبادا بدی کردن آیین ما | |
ندیدیم چیزی که از راستی | همان دوری از کژی و کاستی | |
ستمدیدگان را همه خواندم | وزین در فراوان سخن راندم | |
به افسون دل مردمان پاک شد | همه زهر گیرنده تریاک شد | |
بدان برنهادم کزین درسخن | نگوید کس از روزگار کهن | |
به چیزی که گویی تو فرمان کنم | روان را به پیمان گروگان کنم | |
شما را زبان داد باید همان | که بر ما نباشد کسی بدگمان | |
بگویی که تا من بوم شهریار | نگیرم چنین رنجها سست وخوار | |
نخواهم من از رومیان باژ نیز | نه بفروشم این رنجها را بچیز | |
دگر هرچ دارید زان مرز و بوم | از ایران کسی نسپرد مرز روم | |
بدین آرزو نیز بیشی کنید | بسازید با ما و خویشی کنید | |
شما را هر آنگه که کاری بود | وگر ناسزا کارزاری بود | |
همه دوستدار و برادر شویم | بود نیز گاهی که کهتر شویم | |
چو گردید زین شهر ما بینیاز | به دلتان همه کینه آید فراز | |
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن | ازان بیهوده روزگار کهن | |
یکی عهد باید کنون استوار | سزاوار مهری برو یادگار | |
کزین باره از کین ایرج سخن | نرانیم و از روزگار کهن | |
ازین پس یکی باشد ایران و روم | جدایی نجوییم زین مرز و بوم | |
پس پردهی ما یکی دخترست | که از مهتران برخرد بهترست | |
بخواهید بر پاکی دین ما | چنانچون بود رسم و آیین ما | |
بدان تا چو فرزند قیصر نژاد | بود کین ایرج نیارد بیاد | |
از آشوب وز جنگ روی زمین | بیاساید و راه جوید بدین | |
کنون چون بچشم خرد بنگری | مراین را بجز راستی نشمری | |
بماند ز پیوند پیمان ما | ز یزدان چنین است فرمان ما | |
ز هنگام پیروز تا خوشنواز | همانا که بگذشت سال دراز | |
که سرها بدادند هر دو بباد | جهاندار پیمان شکن خود مباد | |
مسیح پیمبر چنین کرد یاد | که پیچد خرد چون به پیچی زداد | |
بسی چاره کرد اندران خوشنواز | که پیروز را سر نیاید به گاز | |
چو پیروز با او درشتی نمود | بدید اندران جایگه تیره دود | |
شد آن لشکر و تخت شاهی بباد | بپیچد و شد شاه را سر زداد |