تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۹»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۳: | خط ۳: | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
| قسمت = (پادشاهی خسرو پرویز ۹) | | قسمت = (پادشاهی خسرو پرویز ۹) | ||
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۸|پادشاهی خسرو پرویز ۸]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۱۰|پادشاهی خسرو پرویز ۱۰]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۵:۴۸
پادشاهی خسرو پرویز ۸ | شاهنامه (پادشاهی خسرو پرویز ۹) از فردوسی |
پادشاهی خسرو پرویز ۱۰ |
بد آمد بدین خاندان بزرگ | همه میش گشتیم و دشمن چو گرک | |
چو آن خسته بشنید گفتار او | بدید آن دل و رای هشیار او | |
به ناخن رخان خسته و کنده موی | پر از خون دل و دیده پر آب روی | |
به زاری و سستی زبان برگشاد | چنین گفت کای خواهر پاک وراد | |
ز پند تو کمی نبد هیچ چیز | ولیکن مرا خود پر آمد قفیز | |
همی پند بر من نبد کارگر | ز هر گونه چون دیو بد راه بر | |
نبد خسروی برتر از جمشید | کزو بود گیتی به بیم وامید | |
کجا شد به گفتار دیوان ز شاه | جهان کرد بر خویشتن بر سیاه | |
همان نیز بیدار کاوس کی | جهاندار نیک اختر و نیک پی | |
تبه شد به گفتار دیو پلید | شنیدی بدیها که او را رسید | |
همان به آسمان شد که گردان سپهر | ببیند پراگندن ماه و مهر | |
مرا نیز هم دیو بیراه کرد | ز خوبی همان دست کوتاه کرد | |
پشیمانم از هرچ کردم ز بد | کنون گر ببخشد ز یزدان سزد | |
نوشته برین گونه بد بر سرم | غم کرده های کهن چون خورم | |
ز تارک کنون آب برتر گذشت | غم و شادمانی همه باد گشت | |
نوشته چنین بود وبود آنچ بود | نوشته نکاهد نه هرگز فزود | |
همان پند تویادگارمنست | سخنهای توگوشوارمنست | |
سرآمد کنون کار بیداد و داد | سخنهات برمن مکن نیزیاد | |
شماروی راسوی یزدان کنید | همه پشت بربخت خندان کنید | |
زبدها جهاندارتان یاربس | مگویید زاندوه وشادی بکس | |
نبودم بگیتی جزین نیز بهر | سرآمد کنون رفتنیام ز دهر | |
یلان سینه راگفت یکسر سپاه | سپردم تو رابخت بیدارخواه | |
نگه کن بدین خواهرپاک تن | زگیتی بس اومرتو رارای زن | |
مباشید یک تن زدیگر جدا | جدایی مبادا میان شما | |
برین بوم دشمن ممانید دیر | که رفتیم وگشتیم ازگاه سیر | |
همه یکسره پیش خسرو شوید | بگویید و گفتار او بشنوید | |
گر آموزش آید شما راز شاه | جز او رامخوانید خورشید و ماه | |
مرا دخمه در شهرایران کنید | بری کاخ بهرام ویران کنید | |
بسی رنج دیدم ز خاقان چین | ندیدم که یک روز کرد آفرین | |
نه این بود زان رنج پاداش من | که دیوی فرستد بپرخاش من | |
ولیکن همانا که او این سخن | اگر بشنود سر نداند ز بن | |
نبود این جز از کار ایرانیان | همی دیو بد رهنمون درمیان | |
بفرمود پس تا بیامد دبیر | نویسد یکی نامهیی بر حریر | |
بگوید بخاقان که بهرام رفت | به زاری و خواری و بیکام رفت | |
تو این ماندگان راز من یاددار | ز رنج و بد دشمن آزاد دار | |
که من با تو هرگز نکردم بدی | همی راستی جستم و بخردی | |
بسی پندها خواند بر خواهرش | ببر در گرفت آن گرامی سرش | |
دهن بر بنا گوش خواهر نهاد | دو چشمش پر از خون شد و جان بداد | |
برو هر کسی زار بگریستند | به درد دل اندر همیزیستند | |
همی خون خروشید خواهر ز درد | سخنهای او یک به یک یاد کرد | |
ز تیمار او شد دلش به دونیم | یکی تنگ تابوت کردش ز سیم | |
به دیبا بیاراست جنگی تنش | قصب کرد در زیر پیراهنش | |
همیریخت کافور گرد اندرش | بدین گونه برتا نهان شد سرش | |
چنین است کار سرای سپنج | چودانی که ایدر نمانی مرنج | |
چو بشنید خاقان که بهرام را | چه آمد بروی از پی نام را | |
چوآن نامه نزدیک خاقان رسید | شد از درد گریان هران کان شنید | |
از آن آگهی شد دلش پر ز درد | دو دیده پر از خون و رخ لاژورد | |
ازان کار او در شگفتی بماند | جهاندیدگان را همه پیش خواند | |
بگفت آنک بهرام یل را رسید | بشد زار و گریان هران کوشنید | |
همه چین برو زار و گریان شدند | ابی آتش تیز بریان شدند | |
یکایک همه کار او را بساخت | نگه کرد کاین بدبریشان که تاخت | |
قلون را به توران دو فرزند بود | ز هر گونهیی خویش و پیوند بود | |
چو دانسته شد آتشی بر فروخت | سرای و همه بر زن او بسوخت | |
دو فرزند او را بر آتش نهاد | همه چیز او را به تاراج داد | |
ازان پس چو نوبت به خاتون رسید | ز پرده به گیسوش بیرون کشید | |
به ایوان کشید آن همه گنج اوی | نکرد ایچ یاد از در رنج اوی | |
فرستاد هرسو هیونان مست | نیامدش خراد بر زین بدست | |
همه هرچ در چین و را بنده بود | به پوشیدشان جامههای کبود | |
بیک چند با سوک بهرام بود | که خاقان ازان کار بدنام بود | |
چوخراد بر زین به خسرو رسید | بگفت آن کجا کرد و دید و شنید | |
دل شاه پرویز ازان شاد شد | کزان بد گهر دشمن آزاد شد | |
به درویش بخشید چندی درم | ز پوشیدنیها و از بیش وکم | |
بهر پادشاهی و خودکامهیی | نوشتند بر پهلوی نامهیی | |
که دارای دارنده یزدان چه کرد | ز دشمن چگونه برآورد گرد | |
به قیصر یکی نامه بنوشت شاه | چناچون بود درخور پیشگاه | |
به یک هفته مجلس بیاراستند | بهر بر زنی رود و میخواستند | |
به آتشکده هم فرستاد چیز | بران موبدان خلعت افگند نیز | |
بخراد برزین چنین گفت شاه | که زیبد تو راگر دهم تاج و گاه | |
دهانش پر از گوهر شاهوار | بیاگند و دینار چون سد هزار | |
همیریخت گنجور در پای اوی | برین گونه تا تنگ شد جای اوی | |
بدو گفت هرکس که پیچد ز راه | شود روز روشن برو بر سیاه | |
چو بهرام باشد به دشت نبرد | کزو ترک پیرش برآورد گرد | |
همه موبدان خواندند آفرین | که بی تو مبیناد کهتر زمین | |
چو بهرام باد آنک با مهر تو | نخواهد که رخشان بود چهر تو | |
ازآن پس چو خاقان به پردخت دل | ز خون شد همه کشور چین چوگل | |
چنین گفت یک روز کز مرد سست | نیاید مرگ کار نا تندرست | |
بدان نامداری که بهرام بود | مر ازو همه رامش و کام بود | |
کنون من ز کسهای آن نامدار | چرا بازماندم چنین سست و خوار | |
نکوهش کند هرک این بشنود | ازین پس به سوگند من نگرود | |
نخوردم غم خرد فرزند اوی | نه اندیشهی خویش و پیوند اوی | |
چو با ما به فرزند پیوسته شد | به مهر و خرد جان او شسته شد | |
بفرمود تا شد برادرش پیش | سخن گفت با او زا ندازه بیش | |
که کسهای بهرام یل را ببین | فراوان برایشان بخواند آفرین | |
بگو آنک من خود جگر خستهام | بدین سوک تا زندهام بستهام | |
به خون روی کشور بشستم ز کین | همه شهر نفرین بدو آفرین | |
بدین درد هر چند کین آورم | وگر آسمان بر زمین آورم | |
ز فرمان یزدان کسی نگذرد | چنین داند آنکس که دارد خرد | |
که او را زمانه بران گونه بود | همه تنبل دیو وارونه بود | |
بران زینهارم که گفتم سخن | بران عهد و پیمان نهادیم بن | |
سوی گردیه نامهیی بد جدا | که ای پاکدامن زن پارسا | |
همه راستی و همه مردمی | سرشتت فزونی و دور از کمی | |
ز کار تو اندیشه کردم دراز | نشسته خرد با دل من براز | |
به از تو ندیدم کسی کدخدای | بیار ای ایوان ما را برای | |
بدارم تو را همچوجان و تنم | بکوشم که پیمان تو نشکنم | |
وزان پس بدین شهر فرمان تو راست | گروگان کنم دل بدانچت هواست | |
کنون هرکه داری همه گرد کن | به پیش خردمند گوی این سخن | |
ازین پس ببین تاچه آیدت رای | به روشن روانت خرد رهنمای | |
خرد را بران مردمان شاه کن | مرا زآن سگالیده آگاه کن | |
همیرفت برسان قمری ز سرو | بیامد برادرش تازان به مرو | |
جهانجوی با نامور رام شد | به نزدیک کسهای بهرام شد | |
بگفت آنچ خاقان بدو گفته بود | که از کین آن کشته آشفته بود | |
ازان پس چنین گفت کای بخردان | پسندیده و کار دیده ردان | |
شما را بدین مزد بسیار باد | ورا داور دادگر یار باد | |
یکی ناگهان مرگ بود آن نه خرد | که کس در جهان ز آن گمانی نبرد | |
پس آن نامه پنهان به خواهرش داد | سخنهای خاقان همه کرد یاد | |
ز پیوند وز پند و نیکوسخن | چه از نو چه از روزگار کهن | |
ز پاکی و از پارسایی زن | که هم غمگسارست و هم رای زن | |
جوان گفت و آن پاکدامن شنید | ز گفتار او خامشی برگزید | |
وزان پس چو برخواند آن نامه را | سخنهای خاقان خود کامه را | |
خرد را چو با دانش انباز کرد | به دل پاسخ نامه را ساز کرد | |
بدو گفت کاین نامه برخواندم | خرد رابر خویش بنشاندم | |
چنان کرد خاقان که شاهان کنند | جهاندیده و پیشگاهان کنند | |
بد و باد روشن جهان بین من | که چونین بجوید همی کین من | |
دل او ز تیمار خسته مباد | امید جهان زو گسسته مباد | |
مباد ایچ گیتی ز خاقان تهی | بدو شاد بادا کلاه مهی | |
کنون چون نشستیم با یکدگر | بخوانیم نامه همه سر به سر | |
بدان کو بزرگست و دارد خرد | یکایک بدین آرزو بنگرد | |
کنون دوده را سر به سر شیونست | نه هنگامهی این سخن گفتنست | |
چو سوک چنان مهتر آید به سر | ز فرمان خاقان نباشد گذر | |
مرا خود به ایران شدن روی نیست | زن پاک رابه تو راز شوی نیست | |
اگر من بدین زودی آیم به راه | چه گوید مرا آن خردمند شاه | |
خردمند بیشرم خواند مرا | چو خاقان بی آزرم داند مرا | |
بدین سوک چون بگذرد چار ماه | سواری فرستم به نزدیک شاه | |
همه بشنوم هرچ باید شنید | بگویندگان تا چه آید پدید | |
بگویم یکایک به نامه درون | چو آید به نزدیک او رهنمون | |
تو اکنون از ایدر به شادی خرام | به خاقان بگو آنچ دادم پیام | |
فراوان فرستاده را هدیه داد | جهاندیده از مرو برگشت شاد | |
وزان پس جوان و خردمند زن | به آرام بنشست با رای زن | |
چنین گفت کامد یکی نو سخن | که جاوید بر دل نگردد کهن | |
جهاندار خاقان بیاراستست | سخنها ز هر گونه پیراستست | |
ازو نیست آهو بزرگست شاه | دلیر و خداوند توران سپاه | |
ولیکن چو با ترک ایرانیان | بکوشد که خویشی بود در میان | |
ز پیوند وز بند آن روزگار | غم و رنج بیند به فرجام کار | |
نگر تا سیاوش از افراسیاب | چه برخورد جز تابش آفتاب | |
سر خویش داد از نخستین بباد | جوانی که چون او ز مادر نزاد | |
همان نیز پور سیاوش چه کرد | ز توران و ایران برآورد گرد | |
بسازید تا ما ز ترکان و نهان | به ایران بریم این سخن ناگهان | |
به گردوی من نامه یی کردهام | هم از پیش تیمار این خوردهام | |
که بر شاه پیدا کند کار ما | بگوید ز رنج و ز تیمار ما | |
به نیروی یزدان چنو بشنود | بدین چرب گفتار من بگرود | |
بو گفت هرکس که بانو توی | به ایران و چین پشت و بازو توی | |
نجنباندت کوه آهن ز جای | یلان را به مردی توی رهنمای | |
زمرد خردمند بیدارتر | ز دستور داننده هشیارتر | |
همه کهترانیم و فرمان تو راست | برین آرزو رای و پیمان تو راست | |
چو بشنید زیشان عرض رابخواند | درم داد و او را به دیوان نشاند | |
بیامد سپه سر به سر بنگرید | هزار و سد و شست یل برگزید | |
کزان هر سواری بهنگام کار | نبر گاشتندی سر از ده سوار | |
درم داد و آمد سوی خانه باز | چنین گفت با لشکر رزمساز | |
که هرکس که دید او دوال رکیب | نپیچد دل اندر فراز ونشیب | |
نترسد ز انبوه مردم کشان | گر از ابر باشد برو سرفشان | |
به توران غریبیم و بی پشت و یار | میان بزرگان چنین سست و خوار | |
همیرفت خواهم چو تیره شود | سر دشمن از خواب خیره شود | |
شما دل به رفتن مدارید تنگ | که از چینیان لشکر آید به جنگ | |
که خود بیگمان از پس من سران | بیایند با گرزهای گران | |
همه جان یکایک به کف برنهید | اگر لشکر آید دمید و دهید | |
وگر بر چنین رویتان نیست رای | از ایدر مجنبید یک تن زجای | |
به آواز گفتند ما کهتریم | ز رای و ز فرمان تو نگذریم | |
برین برنهادند و برخاستند | همه جنگ چین را بیاراستند | |
یلان سینه و مهر و ایزد گشسپ | نشستند با نامداران بر اسپ | |
همیگفت هرکس که مردن به نام | به از زنده و چینیان شادکام | |
هم آنگه سوی کاروان برگذشت | شترخواست تاپیش او شد ز دشت | |
گزین کرد زان اشتران سه هزار | بدان تا بنه برنهادند و بار | |
چو شب تیره شد گردیه برنشست | چو گردی سرافراز و گرزی بدست | |
برافگند پر مایه بر گستوان | ابا جوشن و تیغ و ترگ گوان | |
همیراند چون باد لشکر به راه | به رخشنده روز و شبان سیاه | |
ز لشکر بسی زینهاری شدند | به نزدیک خاقان به زاری شدند | |
برادر بیامد به نزدیک اوی | که ای نامور مهتر جنگ جوی | |
سپاه دلاور به ایران کشید | بسی زینهاری بر ما رسید | |
ازین ننگ تا جاودان بر درت | بخندد همی لشکر و کشورت | |
سپهدار چین کان سخنها شنید | شد از خشم رنگ رخش ناپدید | |
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه | نگه کن که لشکر کجا شد به راه | |
بریشان رسی هیچ تندی مکن | نخستین فراز آر شیرین سخن | |
ازیشان نداند کسی راه ما | مگر بشکنی پشت بدخواه ما | |
به خوبی سخن گوی و بنوازشان | به مردانگی سر بر افرازشان | |
وگر هیچ سازد کسی با تو جنگ | تو مردی کن و دور باش از درنگ | |
ازیشان یکی گورستان کن به مرو | که گردد زمین همچو پر تذرو | |
بیامد سپهدار با شش هزار | گزیده ز ترکان جنگی سوار | |
به روز چهارم بریشان رسید | زن شیر دل چون سپه را بدید | |
ازیشان به دل بر نکرد ایچ یاد | زلشکر سوی ساربان شد چوباد | |
یکایک بنه از پس پشت کرد | بیامد نگه کرد جای نبرد | |
سلیح برادر به پوشید زن | نشست از بر باره گام زن | |
دو لشکر برابر کشیدند صف | همه جانها برنهاده به کف | |
به پیش سپاه اندر آمد تبرگ | که خاقان ورا خواندی پیر گرگ | |
به ایرانیان گفت کان پاک زن | مگر نیست با این بزرگ انجمن | |
بشد گردیه با سلیح گران | میان بسته برسان جنگاوران | |
دلاور تبرگش ندانست باز | بزد پاشنه شد بر او فراز | |
چنین گفت کان خواهرکشته شاه | کجا جویمش در میان سپاه | |
که با او مرا هست چندی سخن | چه از نو چه از روزگار کهن | |
بدو گردیه گفت اینک منم | که بر شیر درنده اسپ افگنم | |
چو بشنید آواز او را تبرگ | بران اسپ جنگی چو شیر سترگ | |
شگفت آمدش گفت خاقان چین | تو را کرد زین پادشاهی گزین | |
بدان تا تو باشی و را یادگار | ز بهرام شیر آن گزیده سوار | |
همیگفت پاداش آن نیکوی | بجای آورم چون سخن بشنوی | |
مرا گفت بشتاب و او را بگوی | که گرز آنک گفتم ندیدی تو روی | |
چنان ان که این خود نگفتم ز بن | مگر نیز باز آمدم زان سخن | |
ازین مرز رفتن مرا روی نیست | مکن آرزو گر تو را شوی نیست | |
سخنها برین گونه پیوند کن | ورگ پند نپذیردت بند کن | |
همان را که او را بدان داشتست | سخنها ز اندازه بگذاشتست | |
بدو گردیه گفت کز رزمگاه | به یکسو شویم از میان سپاه | |
سخن هرچ گفتی تو پاسخ دهم | تو را اندرین رای فرخ نهم | |
ز پیش سپاه اندر آمد تبرگ | بیامد بر نامدار سترگ | |
چو تنها به دیدش زن چاره جوی | از آن مغفر تیره بگشاد روی | |
بدو گفت بهرام را دیدهای | سواری و رزمش پسندیده ای | |
مرا بود هم مادر و هم پدر | کنون روزگار وی آمد به سر | |
کنون من تو را آزمایش کنم | یکی سوی رزمت نمایش کنم | |
اگر از در شوی یابی بگوی | همانا مرا خود پسندست شوی | |
بگفت این وزان پس برانگیخت اسپ | پس او همیتاخت ایزد گشسپ | |
یکی نیزه زد بر کمربند اوی | که بگسست خفتان و پیوند اوی | |
یلان سینه با آن گزیده سپاه | برانگیخت اسپ اندر آن رزمگاه | |
همه لشکر چین بهم بر شکست | بس کشت و افگند و چندی بخست | |
دو فرسنگ لشکر همیشد ز پس | بر اسپان نماندند بسیار کس | |
سراسر همه دشت شد رود خون | یکی بیسر و دیگری سرنگون | |
چو پیروز شد سوی ایران کشید | بر شهریار دلیران کشید | |
به روز چهارم به آموی شد | ندیدی زنی کو جهانجوی شد | |
به آموی یک چند بنشست و بود | به دلش اندرون داوریها فزود | |
یکی نامه سوی برادر بدرد | نوشت و زهر کارش آگاه کرد | |
نخستین سخن گفت بهرام گرد | به تیمار و درد برادر بمرد | |
تو را و مرا مزد بسیار باد | روان وی از ما بیآزار باد | |
دگر گفت با شهریار بلند | بگوی آنچ از من شنیدی ز پند | |
پس ما بیامد سپاهی گران | همه نامداران جنگاوران | |
برآن گونه برگاشتمشان ز رزم | که نه رزم بینند زان پس نه بزم | |
بسی نامور مهتران با منند | نبادی که آید بریشان گزند | |
نشستم به آموی تا پاسخم | بیارد مگر اختر فرخم | |
ازآن پس به آرام بنشست شاه | چو برخاست بهرام جنگی ز راه | |
ندید از بزرگان کسی کینه جوی | که با او بروی اندر آورد روی | |
به دستور پاکیزه یک روز گفت | که اندیشه تا کی بود در نهفت | |
کشندهی پدر هر زمان پیش من | همیبگذرد چون بود خویش من | |
چوروشن روانم پر از خون بود | همی پادشاهی کنم چون بود | |
نهادند خوان و می چند خورد | هم آن روز بندوی رابند کرد | |
ازان پس چنین گفت با رهنما | که او را هماکنون ببردست وپا | |
بریدند هم در زمان او بمرد | پر از خون روانش به خسرو سپرد | |
وزان پس بسوی خراسان کسی | گسی کرد و اندرز دادش بسی | |
بدو گفت با کس مجنبان زبان | از ایدر برو تا در مرزبان | |
به گستهم گو ایچ گونه مپا | چو این نامه من بخوانی بیا | |
فرستاده چون در خراسان رسید | به درگاه مرد تن آسان رسید | |
بگفت آنچ فرمان پرویز بود | که شاه جوان بود و خونریز بود | |
چو گستهم بشنید لشکر براند | پراگنده لشکر همه باز خواند | |
چنین تا به شهر بزرگان رسید | ز ساری و آمل به گرگان رسید | |
شنید آنک شد شاه ایران درشت | برادرش را او به مستی بکشت | |
چوبشنید دستش به دندان بکند | فرود آمد از پشت اسپ سمند | |
همه جامهی پهلوی کرد چاک | خروشان به سر بر همیریخت خاک | |
بدانست کو را جهاندار شاه | به کین پدر کرد خواهد تباه | |
خروشان ازان جایگه بازگشت | تو گفتی که با باد انباز گشت | |
سپاه پراگنده کرد انجمن | همیتاخت تا بیشه نارون | |
چو نزدیکی کوه آمل رسید | سپه را بدان بیشه اندر کشید | |
همیبرد بر هر سوی تاختن | بدان تاختن بود کین آختن | |
به هر سو که بیکار مردم بدند | به نانی همی بندهی او شدند | |
به جایی کجا لشکر شاه بود | که گستهم زان لشکر آگاه بود | |
همی بر سرانشان فرود آمدی | سپه رایکایک بهم برزدی | |
وزان پس چو گردوی شد نزد شاه | بگفت آن کجا خواهرش با سپاه | |
بدان مرزبانان خاقان چه کرد | که در مرو زیشان برآورد گرد | |
وزان روی گستهم بشنید نیز | که بهرام یل را پر آمد قفیز | |
همان گردیه با سپاه بزرگ | برفت از بر نامدار سترگ | |
پس او سپاهی بیامد بکین | چه کرد او بدان نامداران چین | |
پذیره شدن را سپه برنشاند | ازان جایگه نیز لشکر براند | |
چو آگاه شد گردیه رفت پیش | از آموی با نامدران خویش | |
چو گستهم دید آن سپه را ز راه | بر انگیخت اسپ از میان سپاه | |
بیامد بر گردیه پر ز درد | فراوان ز بهرام تیمار خورد | |
همان درد بندوی او رابگفت | همی به آستین خون مژگان برفت | |
یلان سینه را دید و ایزد گشسپ | فرود آمد از دور گریان زاسپ | |
بگفت آنک بندوی را شهریار | تبه کرد و بد شد مرا روزگار | |
تو گفتی نه از خواهرش زاده بود | نه از بهر او تن به خون داده بود | |
به تارک مر او را روا داشتی | روان پیش خاکش فدا داشتی | |
نخستین ز تن دست و پایش برید | بران سان که از گوهر او سزید | |
شما را بدو چیست اکنون امید | کجا همچو هنگام با دست و بید | |
ابا همگنانتان بتر زان کند | به شهر اندرون گوشت ارزان کند | |
چو از دور بیند یلان سینه را | بر آشوبد و نو کند کینه را | |
که سالار بودی تو بهرام را | ازو یافتی در جهان کام را | |
ازو هرکه داندش پرهیز به | گلوی و را خنجر تیز به | |
گر ای دون که باشید با من بهم | ز نیم اندرین رای بر بیش و کم | |
پذیرفت ازو هر که بشنید پند | همیجست هر کس ز راه گزند | |
زبان تیز با گردیه بر گشاد | همیکرد کردار بهرام یاد | |
ز گفتار او گردیه گشت سست | شداندیشهها بر دلش بر درست | |
ببودند یکسر به نزدیک اوی | درخشان شد آن رای تاریک اوی | |
یلان سینه راگفت کاین زن بشوی | چه گوید بجوید بدین آب روی | |
چنین داد پاسخ که تا گویمش | به گفتار بسیار دل جویمش | |
یلان سینه با گردیه گفت زن | به گیتی تو را دیدهام رای زن | |
ز خاقان کرانه گزیدی سزید | که رای تو آزادگان را گزید | |
چه گویی ز گستهم یل خال شاه | توانگر سپهبد یلی با سپاه | |
بدو گفت شویی کز ایران بود | ازو تخمهی ما نه ویران بود | |
یلان سینه او را بگستهم داد | دلاور گوی بود فرخ نژاد | |
همیداشتش چون یکی تازه سیب | که اندر بلندی ندیدی نشیب | |
سپاهی که از نزد خسرو شدی | برو روزگار کهن نو شدی | |
هر آنگه که دیدی شکست سپاه | کمان را بر افراشتی تا به ماه | |
چنین تا برآمد برین چندگاه | ز گستهم پر درد شد جان شاه | |
برآشفت روزی به گردوی گفت | که گستهم با گردیه گشت جفت | |
سوی او شدند آن بزرگ انجمن | برانم که او بودشان رای زن | |
از آمل کس آمد ز کارآگهان | همه فاش کرد آنچ بودی نهان | |
همیگفت زین گونه تا تیره گشت | ز گفتار چشم یلان خیره گشت | |
چو سازدندگان شمع ومیخواستند | همه کاخ ا ورا بیاراستند | |
ز بیگانه مردم بپردخت جای | نشست از بر تخت با رهنمای | |
همان نیز گردوی و خسرو بهم | همیرفت از گردیه بیش و کم | |
بدو گفت ز ایدر فراوان سپاه | به آمل فرستادهام کینه خواه | |
همه خسته وکشته بازآمدند | پرازناله وبا گداز آمدند | |
کنون اندرین رای ما را یکیست | که از رای ما تاج و تخت اندکیست | |
چو بهرام چوبینه گم کرد راه | همیشه بدی گردیه نیک خواه | |
کنون چارهیی هست نزدیک من | مگو این سخن بر سر انجمن | |
سوی گردیه نامه باید نوشت | چو جویی پر از می بباغ بهشت | |
که با تو همی دوستداری کنم | بهر جای و هر کار یاری کنم | |
برآمد برین روزگاری دراز | زبان بر دلم هیچ نگشاد راز | |
کنون روزگار سخن گفتن است | که گردوی ما رابجای تنست | |
نگر تا چگونه کنی چارهیی | کزان گم شود زشت پتیارهیی | |
که گستهم را زیر سنگآوری | دل وخانهی ما به چنگ آوری | |
چو این کرده باشی سپاه تو را | همان در جهان نیک خواه تو را | |
مر آن را که خواهی دهم کشوری | بگردد بر آن کشور اندر سری | |
توآیی به مشکوی زرین من | سرآورده باشی همه کین من | |
برین برخورم سخت سوگند نیز | فزایم برین بندها بند نیز | |
اگر پیچم این دل ز سوگند من | مبادا ز من شاد پیوند من | |
بدو گفت گردوی نوشه بدی | چو ناهید در برج خوشه بدی | |
تو دانی که من جان و فرزند خویش | برو بوم آباد و پیوند خویش | |
بجای سر تو ندارم به چیز | گرین چیزها ارجمندست نیز | |
بدین کس فرستم به نزدیک اوی | درفشان کنم جان تاریک اوی | |
یکی رقعه خواهم برو مهر شاه | همان خط او چون درخشنده ماه | |
به خواره فرستم زن خویش را | کنم دور زین در بد اندیش را | |
که چونین سخن نیست جز کارزن | به ویژه زنی کو بود رای زن | |
برین نیز هر چون همیبنگرم | پیام تو باید بر خواهرم | |
بر آید بکام تو این کار زود | برین بیش و کم بر نباید فزود | |
چو بشنید خسرو بران شاد شد | همه رنجها بر دلش باد شد | |
هم آنگه ز گنجور قرطاس خواست | ز مشک سیه سوده انقاس خواست | |
یکی نامه بنوشت چون بوستان | گل بوستان چون رخ دوستان | |
پر از عهد و پیوند و سوگندها | ز هر گونهیی لابد و پندها | |
چو برگشت عنوان آن نامه خشک | نهادند مهری برو بر ز مشک | |
نگینی برو نام پرویز شاه | نهادند بر مهر مشک سیاه | |
یکی نامه بنوشت گردوی نیز | بگفت اندرو پند و بسیار چیز | |
سرنامه گفت آنک بهرام کرد | همه دوده و بوم بدنام کرد | |
که بخشایش آراد یزدان بروی | مبادا پشیمان ازان گفت وگوی | |
هرآنکس که جانش ندارد خرد | کم و بیشی کارها ننگرد | |
گر او رفت ما از پس اورویم | بداد خدای جهان بگرویم | |
چو جفت من آید به نزدیک تو | درخشان کند جان تاریک تو | |
ز گفتار او هیچ گونه مگرد | چو گردی شود بخت را روی زرد |