تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۱»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۲: | خط ۲: | ||
| عنوان = [[شاهنامه]] | | عنوان = [[شاهنامه]] | ||
| مؤلف = فردوسی | | مؤلف = فردوسی | ||
− | | قسمت = ( | + | | قسمت = (هوشنگ) |
− | | قبلی = | + | | قبلی = [[شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۴|داستان بیژن و منیژه ۴]] |
− | | | + | | بعدی = [[شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۲|داستان دوازدهرخ ۲]] |
+ | | سال = | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۱:۴۶
داستان بیژن و منیژه ۴ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
داستان دوازدهرخ ۲ |
جهان چون بزاری برآید همی | بدو نیک روزی سرآید همی | |
چو بستی کمر بر در راه آز | شود کار گیتیت یکسر دراز | |
بیک روی جستن بلندی سزاست | اگر در میان دم اژدهاست | |
و دیگر که گیتی ندارد درنگ | سرای سپنجی چه پهن و چه تنگ | |
پرستنده آز و جویای کین | بگیتی ز کس نشنود آفرین | |
چو سرو سهی گوژ گردد بباغ | بدو بر شود تیره روشن چراغ | |
کند برگ پژمرده و بیخ سست | سرش سوی پستی گراید نخست | |
بروید ز خاک و شود باز خاک | همه جای ترسست و تیمار و باک | |
سر مایهی مرد سنگ و خرد | ز گیتی بیآزاری اندر خورد | |
در دانش و آنگهی راستی | گرین دو نیابی روان کاستی | |
اگر خود بمانی بگیتی دراز | ز رنج تن آید برفتن نیاز | |
یکی ژرف دریاست بن ناپدید | در گنج رازش ندارد کلید | |
اگر چند یابی فزون بایدت | همان خورده یک روز بگزایدت | |
سه چیزت بباید کزان چاره نیست | وزو بر سرت نیز پیغاره نیست | |
خوری گر بپوشی و گر گستری | سزد گرد بدیگر سخن ننگری | |
چو زین سه گذشتی همه رنج و آز | چه در آز پیچی چه اندر نیاز | |
چو دانی که بر تو نماند جهان | چه پیچی تو زان جای نوشین روان | |
بخور آنچ داری و بیشی مجوی | که از آز کاهد همی آبروی | |
دل شاه ترکان چنان کم شنود | همیشه برنج از پی آز بود | |
ازان پس که برگشت زان رزمگاه | که رستم برو کرد گیتی سیاه | |
بشد تازیان تا بخلخ رسید | بننگ از کیان شد سرش ناپدید | |
بکاخ اندر آمد پرآزار دل | ابا کاردانان هشیاردل | |
چو پیران و گرسیوز رهنمون | قراخان و چون شیده و گرسیون | |
برایشان همه داستان برگشاد | گذشته سخنها همه کرد یاد | |
که تا برنهادم بشاهی کلاه | مرا گشت خورشید و تابنده ماه | |
مرا بود بر مهتران دسترس | عنان مرا برنتابید کس | |
ز هنگام رزم منوچهر باز | نبد دست ایران بتوران دراز | |
شبیخون کند تا در خان من | از ایران بیازند بر جان من | |
دلاور شد آن مردم نادلیر | گوزن اندر آمد ببالین شیر | |
برین کینه گر کار سازیم زود | وگرنه برآرند زین مرز دود | |
سزد گر کنون گرد این کشورم | سراسر فرستادگان گسترم | |
ز ترکان وز چین هزاران هزار | کمربستگان از در کارزار | |
بیاریم بر گرد ایران سپاه | بسازیم هر سو یکی رزمگاه | |
همه موبدان رای هشیار خویش | نهادند با گفت سالار خویش | |
که ما را ز جیحون بباید گذشت | زدن کوس شاهی بران پهن دشت | |
بموی لشکر گهی ساختن | شب و روز نسودن از تاختن | |
که آن جای جنگست و خون ریختن | چه با گیو و با رستم آویختن | |
سرافراز گردان گیرنده شهر | همه تیغ کین آب داده به زهر | |
چو افراسیاب آن سخنها شنود | برافروخت از بخت و شادی نمود | |
ابر پهلوانان و بر موبدان | بکرد آفرینی برسم ردان | |
نویسندهی نامه را پیش خواند | سخنهای بایسته چندی براند | |
فرستادگان خواست از انجمن | بنزدیک فغفور و شاه ختن | |
فرستاد نامه به هر کشوری | بهر نامداری و هر مهتری | |
سپه خواست کاندیشهی جنگ داشت | ز بیژن بدان گونه دل تنگ داشت | |
دو هفته برآمد ز چین و ختن | ز هر کشوری شد سپاه انجمن | |
چو دریای جوشان زمین بردمید | چنان شد که کس روز روشن ندید | |
گله هرچ بودش ز اسبان یله | بشهر اندر آورد یکسر گله | |
همان گنجها کز گه تور باز | پدر بر پسر بر همی داشت راز | |
سر بدرهها را گشادن گرفت | شب و روز دینار دادن گرفت | |
چو لشکر سراسر شد آراسته | بدان بینیازی شد از خواسته | |
ز گردان گزین کرد پنجه هزار | همه رزمجویان سازنده کار | |
بشیده که بودش نبرده پسر | ز گردان جنگی برآورده سر | |
بدو گفت کین لشکر سرفراز | سپردم ترا راه خوارزم ساز | |
نگهبان آن مرز خوارزم باش | همیشه کمربستهی رزم باش | |
دگر پنجه از نامداران چین | بفرمود تا کرد پیران گزین | |
بدو گفت تا شهر ایران برو | ممان رخت و مه تخت سالار نو | |
در آشتی هیچ گونه مجوی | سخن جز بجنگ و بکینه مگوی | |
کسی کو برد آب و آتش بهم | ابر هر دوان کرده باشد ستم | |
دو پر مایه بیدار و دو پهلوان | یکی پیر و باهوش و دیگر جوان | |
برفتند با پند افراسیاب | برام پیر و جوان بر شتاب | |
ابا ترگ زرین و کوپال و تیغ | خروشان بکردار غرنده میغ | |
پس آگاهی آمد به پیروز شاه | که آمد ز توران بایران سپاه | |
جفاپیشه بدگوهر افراسیاب | ز کینه نیاید شب و روز خواب | |
برآورد خواهد همی سر ز ننگ | ز هر سو فرستاد لشکر بجنگ | |
همی زهر ساید بنوک سنان | که تابد مگر سوی ایران عنان | |
سواران جنگی چو سیسد هزار | بجیحون همی کرد خواهد گذار | |
سپاهی که هنگام ننگ و نبرد | ز جیحون بگردون برآورد گرد | |
دلیران بدرگاه افراسیاب | ز بانگ تبیره نیابند خواب | |
ز آوای شیپور و زخم درای | تو گویی برآید همی دل ز جای | |
گر آید بایران بجنگ آن سپاه | هژبر دلاور نیاید براه | |
سر مرز توران به پیران سپرد | سپاهی فرستاد با او نه خرد | |
سوی مرز خوارزم پنجه هزار | کمربسته رفت از در کارزار | |
سپهدارشان شیدهی شیر دل | کز آتش ستاند بشمشیر دل | |
سپاهی بکردار پیلان مست | که با جنگ ایشان شود کوه پست | |
چو بشنید گفتار کاراگهان | پراندیشه بنشست شاه جهان | |
بکاراگهان گفت کای بخردان | من ایدون شنیدستم از موبدان | |
که چون ماه ترکان برآید بلند | ز خورشید ایرانش آید گزند | |
سیه مارکورا سر آید بکوب | ز سوراخ پیچان شود سوی چوب | |
چو خسرو به بیداد کارد درخت | بگردد برو پادشاهی و تخت | |
همه موبدان را بر خویش خواند | شنیده سخن پیش ایشان براند | |
نشستند با شاه ایران براز | بزرگان فرزانه و رزم ساز | |
چو دستان سام و چو گودرز و گیو | چو شیدوش و فرهاد و رهام نیو | |
چو توس و چو رستم یل پهلوان | فریبرز و شاپور شیر دمان | |
دگر بیژن گیو با گستهم | چو گرگین چون زنگه و گژدهم | |
جزین نامداران لشکر همه | که بودند شاه جهان را رمه | |
ابا پهلوانان چنین گفت شاه | که ترکان همی رزم جویند و گاه | |
چو دشمن سپه کرد و شد تیز چنگ | بباید بسیچید ما را بجنگ | |
بفرمود تا بوق با گاودم | دمیدند و بستند رویینه خم | |
از ایوان به میدان خرامید شاه | بیاراستند از بر پیل گاه | |
بزد مهره در جام بر پشت پیل | زمین را تو گفتی براندود نیل | |
هوا نیلگون شد زمین رنگ رنگ | دلیران لشکر بسان پلنگ | |
بچنگ اندرون گرز و دل پر ز کین | ز گردان چو دریای جوشان زمین | |
خروشی برآمد ز درگاه شاه | که ای پهلوانان ایران سپاه | |
کسی کو بساید عنان و رکیب | نباید که یابد بخانه شکیب | |
بفرمود کز روم وز هندوان | سواران جنگی گزیده گوان | |
دلیران گردنکش از تازیان | بسیچیدهی جنگ شیر ژیان | |
کمربسته خواهند سیسد هزار | ز دشت سواران نیزه گزار | |
هر آنکو چهل روزه را نزد شاه | نیاید نبیند بسر بر کلاه | |
پراگنده بر گرد کشور سوار | فرستاده با نامه شهریار | |
دو هفته برآمد بفرمان شاه | بجنبید در پادشاهی سپاه | |
ز لشکر همه کشور آمد بجوش | زگیتی بر آمد سراسر خروش | |
بشبگیر گاه خروش خروس | ز هر سوی برخاست آوای کوس | |
بزرگان هر کشوری با سپاه | نهادند سر سوی درگاه شاه | |
در گنجهای کهن باز کرد | سپه را درم دادن آغاز کرد | |
همه لشکر از گنج و دینار شاه | بسر بر نهادند گوهر کلاه | |
به بر گستوان و بجوشن چو کوه | شدند انجمن لشکری همگروه | |
چو شد کار لشکر همه ساخته | وزیشان دل شاه پرداخته | |
نخستین ازان لشکر نامدار | سواران شمشیر زن سی هزار | |
گزین کرد خسرو برستم سپرد | بدو گفت کای نامبردار گرد | |
ره سیستان گیر و برکش بگاه | بهندوستان اندر آور سپاه | |
ز غزنین برو تا براه برین | چو گردد ترا تاج و تخت و نگین | |
چو آن پادشاهی شود یکسره | ببشخور آید پلنگ و بره | |
فرامرز را ده کلاه و نگین | کسی کو بخواهد ز لشکر گزین | |
بزن کوس رویین و شیپور و نای | بکشمیر و کابل فزون زین مپای | |
که ما را سر از جنگ افراسیاب | نیابد همی خورد و آرام و خواب | |
الانان و غزدژ بلهراسب داد | بدو گفت کای گرد خسرو نژاد | |
برو با سپاهی بکردار کوه | گزین کن ز گردان لشکر گروه | |
سواران شایستهی کارزار | ببر تا برآری ز دشمن دمار | |
باشکش بفرمود تا سی هزار | دمنده هژبران نیزه گزار | |
برد سوی خوارزم کوس بزرگ | سپاهی بکردار درنده گرگ | |
زند بر در شهر خوارزم گاه | ابا شیدهی رزم زن کینه خواه | |
سپاه چهارم بگودرز داد | چه مایه ورا پند و اندرز داد | |
که رو با بزرگان ایران بهم | چو گرگین و چون زنگه و گستهم | |
زواره فریبرز و فرهاد و گیو | گرازه سپهدار و رهام نیو | |
بفرمود بستن کمرشان بجنگ | سوی رزم توران شدن بی درنگ | |
سپهدار گودرز کشوادگان | همه پهلوانان و آزادگان | |
نشستند بر زین بفرمان شاه | سپهدار گودرز پیش سپاه | |
بگودرز فرمود پس شهریار | چو رفتی کمر بستهی کارزار | |
نگر تا نیازی به بیداد دست | نگردانی ایوان آباد پست | |
کسی کو بجنگت نبندد میان | چنان ساز کش از تو ناید زیان | |
که نپسندد از ما بدی دادگر | سپنجست گیتی و ما برگذر | |
چو لشکر سوی مرز توران بری | من تیز دل را بتش سری | |
نگر تا نجوشی بکردار توس | نبندی بهر کار بر پیل کوس | |
جهاندیدهای سوی پیران فرست | هشیوار وز یادگیران فرست | |
بپند فراوانش بگشای گوش | برو چادر مهربانی بپوش | |
بهر کار با هر کسی دادکن | ز یزدان نیکی دهش یاد کن | |
چنین گفت سالار لشکر بشاه | که فرمان تو برتر از شید و ماه | |
بدان سان شوم کم تو فرمان دهی | تو شاه جهانداری و من رهی | |
برآمد خروش از در پهلوان | ز بانگ تبیره زمین شد نوان | |
بلشکر گه آمد دمادم سپاه | جهان شد ز گرد سواران سیاه | |
به پیش سپاه اندرون پیل شست | جهان پست گشته ز پیلان مست | |
وزان ژنده پیلان جنگی چهار | بیاراسته از در شهریار | |
نهادند بر پشتشان تخت زر | نشستنگه شاه با زیب و فر | |
بگودرز فرمود تا بر نشست | بران تخت زر از بر پیل مست | |
برانگیخت پیلان و برخاست گرد | مر آن را بنیک اختری یاد کرد | |
که از جان پیران برآریم دود | بران سان که گرد پی پیل بود | |
بی آزار لشکر بفرمان شاه | همی رفت منزل بمنزل سپاه | |
چو گودرز نزدیک زیبد رسید | سران را ز لشکر همی برگزید | |
هزاران دلیران خنجر گزار | ز گردان لشکر دلاور سوار | |
از ایرانیان نامور دههزار | سخن گوی و اندر خور کارزار | |
سپهدار پس گیو را پیش خواند | همه گفتهی شاه با او براند | |
بدو گفت کای پور سالار سر | برافراخته سر ز بسیار سر | |
گزین کردم اندر خورت لشکری | که هستند سالار هر کشوری | |
بدان تا بنزدیک پیران شوی | بگویی و گفتار او بشنوی | |
بگویی به پیران که من با سپاه | بزیبد رسیدم بفرمان شاه | |
شناسی تو گفتار و کردار خویش | بی آزاری و رنج و تیمار خویش | |
همه شهر توران بدی را میان | ببستند با نامدار کیان | |
فریدون فرخ که با داغ و درد | ز گیتی بشد دیده پر آب زرد | |
پر از درد ایران پر از داغ شاه | که با سوک ایرج نتابید ماه | |
ز ترکان تو تنها ازان انجمن | شناسی بمهر و وفا خویشتن | |
دروغست بر تو همین نام مهر | نبینم بدلت اندر آرام مهر | |
همانست کن شاه آزرمجوی | مرا گفت با او همه نرم گوی | |
ازان کو بکارسیاوش رد | بیفگند یک روز بنیاد بد | |
بنزد منش دستگاهست نیز | ز خون پدر بیگناهست نیز | |
گناهی که تا این زمان کردهای | ز شاهان گیتی که آزردهای | |
همی شاه بگذارد از تو همه | بدی نیکی انگارد از تو همه | |
نباید که بر دست ما بر تباه | شوی بر گذشته فراوان گناه | |
دگر کز پی جنگ افراسیاب | زمانه همی بر تو گیرد شتاب | |
بزرگان ایران و فرزند من | بخوانند بر تو همه پند من | |
سخن هرچ دانی بدیشان بگوی | وزیشان همیدون سخن بازجوی | |
اگر راست باشد دلت با زبان | گذشتی ز تیمار و رستی بجان | |
بر و بوم و خویشانت آباد گشت | ز تیغ منت گردن آزاد گشت | |
ور از تو پدیدار آید گناه | نماند بتو مهر و تخت و کلاه | |
نجویم برین کینه آرام و خواب | من و گرز و میدان افراسیاب | |
کزو شاه ما را بکین خواستن | نباید بسی لشکر آراستن | |
مگر پند من سربسر بشنوی | بگفتار هشیار من بگروی | |
نخستین کسی کو پی افگند کین | بخون ریختن برنوشت آستین | |
بخون سیاوش یازید دست | جهانی به بیداد بر کرد پست | |
بسان سگانش ازان انجمن | ببندی فرستی بنزدیک من | |
بدان تا فرستم بنزدیک شاه | چه شان سر ستاند چه بخشد کلاه | |
تو نشنیدی آن داستان بزرگ | که شیر ژیان آورد پیش گرگ | |
که هر کو بخون کیان دست آخت | زمانه بجز خاک جایش نساخت | |
دگر هرچ از گنج نزدیک تست | همه دشمن جان تاریک تست | |
ز اسپان پرمایه و گوهران | ز دیبا و دینار وز افسران | |
ز ترگ و ز شمشیر و برگستوان | ز خفتان، وز خنجر هندوان | |
همه آلت لشکر و سیم و زر | فرستی بنزدیک ما سربسر | |
به بیداد کز مردمان بستدی | فراز آوریدی ز دست بدی | |
بدان باز خری مگر جان خویش | ازین درکنی زود درمان خویش | |
چه اندر خور شهریارست ازان | فرستم بنزدیک شاه جهان | |
ببخشیم دیگر همه بر سپاه | بجای مکافات کرده گناه | |
و دیگر که پور گزین ترا | نگهبان گاه و نگین ترا | |
برادرت هر دو سران سپاه | که همزمان برآرند گردن بماه | |
چو هر سه بدین نامدار انجمن | گروگان فرستی بنزدیک من | |
بدان تا شوم ایمن از کار تو | برآرد درخت وفا بار تو | |
تو نیز آنگهی برگزینی دو راه | یکی راهجویی بنزدیک شاه | |
ابا دودمان نزد خسرو شوی | بدان سایهی مهر او بغنوی | |
کنم با تو پیمان که خسرو ترا | بخورشید تابان برآرد سرا | |
ز مهر دل او تو آگه تری | کزو هیچ ناید چز از بهتری | |
بشویی دل از مهر افراسیاب | نبینی شب تیره او را بخواب | |
گر از شاه ترکان بترسی ز بد | نخواهی که آیی بایران سزد | |
بپرداز توران و بنشین بچاج | ببر تخت ساج و بر افراز تاج | |
ورت سوی افراسیابست رای | برو سوی او جنگ ما را مپای | |
اگر تو بخواهی بسیچید جنگ | مرا زور شیرست و چنگ پلنگ | |
بترکان نمانم من از تخت بهر | کمان من ابرست و بارانش زهر | |
بسیچیدهی جنگ خیز اندرآی | گرت هست با شیر درنده پای | |
چو صف برکشید از دو رویه سپاه | گنهکار پیدا شد از بیگناه | |
گرین گفتههای مرا نشنوی | بفرجام کارت پشیمان شوی | |
پشیمانی آنگه نداردت سود | که تیغ زمانه سرت را درود | |
بگفت این سخن پهلوان با پسر | که بر خوان بپیران همه دربدر | |
ز پیش پدر گیو شد تا ببلخ | گرفته بیاد آن سخنهای تلخ | |
فرود آمد و کس فرستاد زود | بران سان که گودرز فرموده بود | |
همان شب سپاه اندر آورد گرد | برفت از در بلخ تا ویسه گرد | |
که پیران بدان شهر بد با سپاه | که دیهیم ایران همی جست و گاه | |
فرستاده چون سوی پیران رسید | سپدار ایران سپه را بدید | |
بگفتند کمد سوی بلخ گیو | ابا ویژگان سپهدار نیو | |
چو بشنید پیران برافراخت کوس | شد از سم اسبان زمین آبنوس | |
ده و دو هزارش ز لشکر سوار | فراز آمد اندر خور کارزار | |
ازیشان دو بهره هم آنجا بماند | برفت و جهاندیدگانرا بخواند | |
بیامد چو نزدیک جیحون رسید | بگرد لب آب لشکر کشید | |
بجیحون پر از نیزه دیوار کرد | چو با گیو گودرز دیدار کرد | |
دو هفته شد اندر سخنشان درنگ | بدان تا نباشد به بیداد جنگ | |
ز هر گونه گفتند و پیران شنید | گنهکاری آمد ز ترکان پدید | |
بزرگان ایران زمان یافتند | بریشان بگفتار بشتافتند | |
برافگند یپران هم اندر شتاب | نوندی بنزدیک افراسیاب | |
که گودرز کشوادگان با سپاه | نهاد از بر تخت گردان کلاه | |
فرستاده آمد بنزدیک من | گزین پور او مهتر انجمن | |
مار گوش و دل سوی فرمان تست | بپیمان روانم گروگان تست | |
سخن چون بسالار ترکان رسید | سپاهی ز جنگ آوران برگزید | |
فرستاد نزدیک پیران سوار | ز گردان شمشیر زن سی هزار | |
بدو گفت بردار شمشیر کین | وزیشان بپرداز روی زمین | |
نه گودرز باید که ماند نه گیو | نه فرهاد و گرگین نه رهام نیو | |
که بر ما سپه آمد از چار سوی | همی گاه توران کنند آرزوی | |
جفا پیشه گشتم ازین پس بجنگ | نجویم بخون ریختن بر درنگ | |
برای هشیوار و مردان مرد | برآرم ز کیخسرو این بار گرد | |
چو پیران بدید آن سپاه بزرگ | بخون تشنه هر یک بکردار گرگ | |
بر آشفت ازان پس که نیرو گرفت | هنرها بشست از دل آهو گرفت | |
جفا پیشه گشت آن دل نیکخوی | پر اندیشه شد رزم کرد آرزوی | |
بگیو آنگهی گفت برخیز و رو | سوی پهلوان سپه باز شو | |
بگویش که از من تو چیزی مجوی | که فرزانگان آن نبینند روی | |
یکی آنکه از نامدارگوان | گروگان همی خواهی این کی توان | |
و دیگر که گفتی سلیح و سپاه | گرانمایه اسبان و تخت و کلاه | |
برادرکه روشن جهان منست | گزیده پسر پهلوان منست | |
همی گویی از خویشتن دور کن | ز بخرد چنین خام باشد سخن | |
مرا مرگ بهتر ازان زندگی | که سالار باشم کنم بندگی | |
یکی داستان زد برین بر پلنگ | چو با شیر جنگ آورش خاست جنگ | |
بنام ار بریزی مرا گفت خون | به از زندگانی بننگ اندرون | |
و دیگر که پیغام شاه آمدست | بفرمان جنگم سپاه آمدست | |
چو پاسخ چنین یافت برگشت گیو | ابا لشکری نامبردار و نیو | |
سپهدار چون گیو برگشت از وی | خروشان سوی جنگ بنهاد روی | |
دمان از پس گیو پیران دلیر | سپه را همی راند برسان شیر | |
بیامد چو پیش کنابد رسید | بران دامن کوه لشکر کشید | |
چو گیو اندر آمد بپیش پدر | همی گفت پاسخ همه دربدر | |
بگودرز گفت اندرآور سپاه | بجایی که سازی همی رزمگاه | |
که او را همی آشتی رای نیست | بدلش اندرون داد را جای نیست | |
ز هر گونه با او سخن راندم | همه هرچ گفتی برو خواندم | |
چو آمد پدیدار ازیشان گناه | هیونی برافگند نزدیک شاه | |
که گودرز و گیو اندر آمد بجنگ | سپه باید ایدر مرا بی درنگ | |
سپاه آمد از نزدافراسیاب | چو ما بازگشتیم بگذاشت آب | |
کنون کینه را کوس بر پیل بست | همی جنگ ما را کند پیشدست | |
چنین گفت با گیو پس پهلوان | که پیران بسیری رسید از روان | |
همین داشتم چشم زان بد نهان | ولیکن بفرمان شاه جهان | |
بایست رفتن که چاره نبود | دلش را کنون شهریار آزمود | |
یکی داستان گفته بودم بشاه | چو فرمود لشکر کشیدن براه | |
که دل را ز مهر کسی برگسل | کجا نیستش با زبان راست دل | |
همه مهر پیران بترکان برست | بشوید همی شاه ازو پاک دست | |
چو پیران سپاه از کنابد براند | بروز اندرون روشنایی نماند | |
سواران جوشن وران سد هزار | ز ترکان کمربستهی کارزار | |
برفتند بسته کمرها بجنگ | همه نیزه و تیغ هندی بچنگ | |
چو دانست گودرز کمد سپاه | بزد کوس و آمد ز زیبد براه | |
ز کوه اندر آمد بهامون گذشت | کشیدند لشکر بران پهن دشت | |
بکردار کوه از دو رویه سپاه | ز آهن بسر بر نهاده کلاه | |
برآمد خروشیدن کرنای | بجنبد همی کوه گفتی ز جای | |
ز زیبد همی تاکنابد سپاه | در و دشت ازیشان کبود و سیاه | |
ز گرد سپه روز روشن نماند | ز نیزه هوا جز بجوشن نماند | |
وز آواز اسبان و گرد سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |
ستاره سنان بود و خروشید تیغ | از آهن زمین بود وز گرز میغ | |
بتوفید ز آواز گردان زمین | ز ترگ و سنان آسمان آهنین | |
چو گودرز توران سپه را بدید | که برسان دریا زمین بردمید | |
درفش از درفش و گروه از گروه | گسسته نشد شب برآمد ز کوه | |
چو شب تیره شد پیل پیش سپاه | فرازآوریدند و بستند راه | |
برافروختند آتش از هردو روی | از آواز گردان پرخاشجوی | |
جهان سربسر گفتی آهرمنست | بدامن بر از آستین دشمنست | |
ز بانگ تبیره بسنگ اندرون | بدرد دل اندر شب قیر گون | |
سپیده برآمد ز کوه سیاه | سپهدار ایران به پیش سپاه | |
بسوده اسب اندر آورد پای | یلان را بهر سو همی ساخت جای | |
سپه را سوی میمنه کوه بود | ز جنگ دلیران بیاندوه بود | |
سوی میسره رود آب روان | چنان در خور آمد چو تن را روان | |
پیاده که اندر خور کارزار | بفرمود تا پیش روی سوار | |
صفی بر کشیدند نیزهوران | ابا گرزداران و کنداوران | |
همیدون پیاده بسی نیزهدار | چه با ترکش و تیر و جوشنگذار | |
کمانها فگنده بباز و درون | همی از جگرشان بجوشید خون | |
پس پشت ایشان سواران جنگ | کز آتش بخنجر ببردند رنگ | |
پس پشت لشکر ز پیلان گروه | زمین از پی پیل گشته ستوه | |
درفش خجسته میان سپاه | ز گوهر درفشان بکردار ماه | |
ز پیلان زمین سربسر پیلگون | ز گرد سواران هوا نیلگون | |
درخشیدن تیغهای بنفش | ازان سایهی کاویانی درفش | |
تو گفتی که اندرشب تیرهچهر | ستاره همی برفشاند سپهر | |
بیاراست لشکر بسان بهشت | بباغ وفا سرو کینه بکشت | |
فریبزر را داد پس میمنه | پس پشت لشکر حصار و بنه | |
گرازه سر تخمهی گیوگان | زواره نگهدار تخت کیان | |
بیاری فریبرز برخاستند | بیک روی لشکر بیاراستند | |
برهام فرمود پس پهلوان | که ای تاج و تخت و خرد را روان | |
برو با سواران سوی میسره | نگهدار چنگال گرگ از بره | |
بیفروز لشکرگه از فر خویش | سپه را همی دار در بر خویش | |
بدان آبگون خنجر نیو سوز | چو شیر ژیان با یلان رزم توز | |
برفتند یارانش با او بهم | ز گردان لشکر یکی گستهم | |
دگر گژدهم رزم را ناگزیر | فروهل که بگذارد از سنگ تیر | |
بفرمود با گیو تا دو هزار | برفتند بر گستوانور سوار | |
سپرد آن زمان پشت لشکر بدوی | که بد جای گردان پرخاشجوی | |
برفتند با گیو جنگاوران | چو گرگین و چون زنگهی شاوران | |
درفشی فرستاد و سیسد سوار | نگهبان لشکر سوی رودبار | |
همیدون فرستاد بر سوی کوه | درفشی و سیسد ز گردان گروه | |
یکی دیدهبان بر سر کوهسار | نگهبان روز و ستاره شمار | |
شب و روز گردن برافراخته | ازان دیدهگه دیدهبان ساخته | |
بجستی همی تا ز توران سپاه | پی مور دیدی نهاده براه | |
ز دیده خروشیدن آراستی | بگفتی بگودرز و برخاستی | |
بدان سان بیاراست آن رزمگاه | که رزم آرزو کرد خورشید و ماه | |
چو سالار شایسته باشد بجنگ | نترسد سپاه از دلاور نهنگ | |
ازان پس بیامد بسالارگاه | که دارد سپه را ز دشمن نگاه | |
درفش دلفروز بر پای کرد | سپه را بقلب اندرون جای کرد | |
سران را همه خواند نزدیک خویش | پس پشت شیدوش و فرهاد پیش | |
بدست چپش رزمدیده هجیر | سوی راست کتمارهی شیرگیر | |
ببستند ز آهن بگردش سرای | پس پشت پیلان جنگی بپای | |
سپهدار گودرزشان در میان | درفش از برش سایهی کاویان | |
همی بستد از ماه و خورشید نور | نگه کرد پیران بلشکر ز دور | |
بدان ساز و آن لشکر آراستن | دل از ننگ و تیمار پیراستن | |
در و دشت و کوه و بیابان سنان | عنان بافته سربسر با عنان | |
سپهدار پیران غمی گشت سخت | برآشفت با تیره خورشید بخت | |
ازان پس نگه کرد جای سپاه | نیامدش بر آرزو رزمگاه | |
نه آوردگه دید و نه جای صف | همی برزد از خشم کف را بکف |