تفاوت میان نسخههای «شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۲»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۴: | خط ۴: | ||
| قسمت = (پادشاهی اردشیر ۲) | | قسمت = (پادشاهی اردشیر ۲) | ||
| قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۱|پادشاهی اردشیر ۱]] | | قبلی = [[شاهنامه/پادشاهی اردشیر ۱|پادشاهی اردشیر ۱]] | ||
− | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی اردشیر | + | | بعدی = [[شاهنامه/پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود|پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود]] |
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۲ ژوئیهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۱۰:۱۱
پادشاهی اردشیر ۱ | شاهنامه (پادشاهی اردشیر ۲) از فردوسی |
پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود |
همه راستی جوی و فرزانگی | ز تو دور باد آز و دیوانگی | |
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس | سپاه آنچ من یار دادمت بس | |
درم بخش هر ماه درویش را | مده چیز مرد بداندیش را | |
اگر کشور آباد داری به داد | بمانی تو آباد وز داد شاد | |
و گر هیچ درویش خسپد به بیم | همی جان فروشی به زر و به سیم | |
هرانکس که رفتی به درگاه شاه | به شایسته کاری و گر دادخواه | |
بدندی به سر استواران اوی | بپرسیدن از کارداران اوی | |
که دادست ازیشان و بگرفت چیز | وزیشان که خسپد به تیمار نیز | |
دگر آنک در شهر دانا کهاند | گر از نیستی ناتوانا کهاند | |
دگر کیست آنک از در پادشاست | جهاندیده پیرست و گر پارساست | |
شهنشاه گوید که از رنج من | مبادا کسی شاد بیگنج من | |
مگر مرد با دانش و یادگیر | چه نیکوتر از مرد دانا و پیر | |
جهاندیدگان را همه خواستار | جوان و پسندیده و بردبار | |
جوانان دانا و دانشپذیر | سزد گر نشینند بر جای پیر | |
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ | خرد یار کردی و رای و درنگ | |
فرستادهیی برگزیدی دبیر | خردمند و با دانش و یادگیر | |
پیامی به دادی به آیین و چرب | بدان تا نباشد به بیداد حرب | |
فرستاده رفتی بر دشمنش | که بشناختی راز پیراهنش | |
شنیدی سخن گر خرد داشتی | غم و رنج بد را به بد داشتی | |
بدان یافت او خلعت شهریار | همان عهد و منشور با گوشوار | |
وگر تاب بودی به سرش اندرون | به دل کین و اندر جگر جوش خون | |
سپه را بدادی سراسر درم | بدان تا نباشند یک تن دژم | |
یکی پهلوان خواستی نامجوی | خردمند و بیدار و آرامجوی | |
دبیری به آیین و با دستگاه | که دارد ز بیداد لشکر نگاه | |
وزان پس یکی مرد بر پشت پیل | نشستی که رفتی خروشش دو میل | |
زدی بانگ کای نامداران جنگ | هرانکس که دارد دل و نام و ننگ | |
نباید که بر هیچ درویش رنج | رسد گر بر آنکس بود نام و گنج | |
به هر منزلی در خورید و دهید | بران زیردستان سپاسی نهید | |
به چیز کسان کس میازید دست | هرانکس که او هست یزدانپرست | |
به دشمن هرانکس که بنمود پشت | شود زان سپس روزگارش درشت | |
اگر دخمه باشد به چنگال اوی | وگر بند ساید بر و یال اوی | |
ز دیوان دگر نام او کرده پاک | خورش خاک و رفتنش بر تیره خاک | |
به سالار گفتی که سستی مکن | همان تیز و پیش دستی مکن | |
همیشه به پیش سپه دار پیل | طلایه پراگنده بر چار میل | |
نخستین یکی گرد لشکر به گرد | چو پیش آیدت روز ننگ و نبرد | |
به لشکر چنین گوی کاین خود کیند | بدین رزمگاه اندرون برچیند | |
از ایشان سد اسپ افگن از ما یکی | همان سد به پیش یکی اندکی | |
شما را همه پاک برنا و پیر | ستانم همه خلعت از اردشیر | |
چو اسپ افگند لشکر از هر دو روی | نباید که گردان پرخاشجوی | |
بیاید که ماند تهی قلب گاه | وگر چند بسیار باشد سپاه | |
چنان کن که با میمنه میسره | بکوشند جنگآوران یکسره | |
همان نیز با میسره میمنه | بکوشند و دلها همه بر بنه | |
بود لشکر قلب بر جای خویش | کس از قلبگه نگسلد پای خویش | |
وگر قلب ایشان بجنبد ز جای | تو با لشکر از قلبگاه اندر آی | |
چو پیروز گردی ز کس خون مریز | که شد دشمن بدکنش در گریز | |
چو خواهد ز دشمن کسی زینهار | تو زنهارده باش و کینه مدار | |
چو تو پشت دشمن ببینی به چیز | مپرداز و مگذر هم از جای نیز | |
نباید که ایمن شوید از کمین | سپه باشد اندر در و دشت کین | |
هرآنگه که از دشمن ایمن شوی | سخن گفتن کس همی نشنوی | |
غنیمت بدان بخش کو جنگ جست | به مردی دل از جان شیرین بشست | |
هرانکس که گردد به دستت اسیر | بدین بارگاه آورش ناگزیر | |
من از بهر ایشان یکی شارستان | برآرم به بومی که بد خارستان | |
ازین پندها هیچ گونه مگرد | چو خواهی که مانی تو بیرنج و درد | |
به پیروزی اندر به یزدان گرای | که او باشدت بیگمان رهنمای | |
ز جایی که آمد فرستادهیی | ز ترکی و رومی و آزادهیی | |
ازو مرزبان آگهی داشتی | چنین کارها خوار نگذاشتی | |
بره بر بدی خان او ساخته | کنارنگ زان کار پرداخته | |
ز پوشیدنیها و از خوردنی | نیازش نبودی به گستردنی | |
چو آگه شدی زان سخن کاردار | که او بر چه آمد بر شهریار | |
هیونی سرافراز و مردی دبیر | برفتی به نزدیک شاه اردشیر | |
بدان تا پذیره شدندی سپاه | بیاراستی تخت پیروز شاه | |
کشیدی پرستنده هر سو رده | همه جامههاشان به زر آژده | |
فرستاده را پیش خود خواندی | به نزدیکی تخت بنشاندی | |
به پرسش گرفتی همه راز اوی | ز نیک و بد و نام و آواز اوی | |
ز داد و ز بیداد وز کشورش | ز آیین وز شاه وز لشکرش | |
به ایوانش بردی فرستادهوار | بیاراستی هرچ بودی به کار | |
وزان پس به خوان و میش خواندی | بر تخت زرینش بنشاندی | |
به نخچیر بردیش با خویشتن | شدی لشکر بیشمار انجمن | |
کسی کردنش را فرستادهوار | بیاراستی خلعت شهریار | |
به هر سو فرستاد پس موبدان | بیآزار و بیداردل بخردان | |
که تا هر سوی شهرها ساختند | بدین نیز گنجی بپرداختند | |
بدان تا کسی را که بیخانه بود | نبودش نوا بخت بیگانه بود | |
همان تا فراوان شود زیردست | خورش ساخت با جایگاه نشست | |
ازو نام نیکی بود در جهان | چه بر آشکار و چه اندر نهان | |
چو او در جهان شهریاری نبود | پس از مرگ او یادگاری نبود | |
منم ویژه زنده کن نام اوی | مبادا جز از نیکی انجام اوی | |
فراوان سخن در نهان داشتی | به هر جای کارآگهان داشتی | |
چو بیمایه گشتی یکی مایهدار | ازان آگهی یافتی شهریار | |
چو بایست برساختی کار اوی | نماندی چنان تیره بازار اوی | |
زمین برومند و جای نشست | پرستیدن مردم زیردست | |
بیاراستی چون ببایست کار | نگشتی نهانش به کس آشکار | |
تهیدست را مایه دادی بسی | بدو شاد کردی دل هرکسی | |
همان کودکان را به فرهنگیان | سپردی چو بودی ورا هنگ آن | |
به هر برزنی در دبستان بدی | همان جای آتشپرستان بدی | |
نماندی که بودی کسی را نیاز | نگه داشتی سختی خویش راز | |
به میدان شدی بامداد پگاه | برفتی کسی کو بدی دادخواه | |
نچستی بداد اندر آزرم کس | چه کهتر چه فرزند فریادرس | |
چه کهتر چه مهتر به نزدیک اوی | نجستی همی رای تاریک اوی | |
ز دادش جهان یکسر آباد کرد | دل زیردستان به خود شاد کرد | |
جهاندار چون گشت با داد جفت | زمانه پی او نیارد نهفت | |
فرستاده بودی به گرد جهان | خردمند و بیدار کارآگهان | |
به جایی که بودی زمینی خراب | وگر تنگ بودی به رود اندر آب | |
خراج اندر آن بوم برداشتی | زمین کسان خوار نگذاشتی | |
گر ایدونک دهقان بدی تنگ دست | سوی نیستی گشته کارش ز هست | |
بدادی ز گنج آلت و چارپای | نماندی که پایش برفتی ز جای | |
ز دانا سخن بشنو ای شهریار | جهان را برین گونه آباد دار | |
چو خواهی که آزاد باشی ز رنج | بیآزار و بیرنج آگنده گنج | |
بیآزاری زیردستان گزین | بیابی ز هرکس به داد آفرین | |
چو از روم وز چین وز ترک و هند | جهان شد مر او را چو رومی پرند | |
ز هر مرز پیوسته شد باژ و ساو | کسی را نبد با جهاندار تاو | |
همه مهتران را ز ایران بخواند | سزاوار بر تخت شاهی نشاند | |
ازان پس شهنشاه بر پای خاست | به خوبی بیاراست گفتار راست | |
چنین گفت کای نامداران شهر | ز رای و خرد هرک دارید بهر | |
بدانید کاین تیرگردان سپهر | ننازد به داد و نیازد به مهر | |
یکی را چو خواهد برآرد بلند | هم آخر سپارد به خاک نژند | |
نماند به جز نام زو در جهان | همه رنج با او شود در نهان | |
به گیتی ممانید جز نام نیک | هرانکس که خواهد سرانجام نیک | |
ترا روزگار اورمزد آن بود | که خشنودی پاک یزدان بود | |
به یزدان گرای و به یزدان گشای | که دارنده اویست و نیکی فزای | |
ز هر بد به دادار گیهان پناه | که او راست بر نیک و بد دستگاه | |
کند بر تو آسان همه کار سخت | ز رای دلفروز و پیروز بخت | |
نخستین ز کار من اندازه گیر | گذشته بد و نیک من تازه گیر | |
که کردم به دادار گیهان پناه | مرا داد بر نیک و بد دستگاه | |
زمین هفت کشور به شاهی مراست | چنان کز خداوندی او سزاست | |
همی باژ خواهم ز روم و ز هند | جهان شد مرا همچو رومی پرند | |
سپاسم ز یزدان که او داد زور | بلند اختر و بخش کیوان و هور | |
ستایش که داند سزاوار اوی | نیایش بر آیین و کردار اوی | |
مگر کو دهد بازمان زندگی | بماند بزرگی و تابندگی | |
کنون هرچ خواهیم کردن ز داد | بکوشیم وز داد باشیم شاد | |
ز ده یک مرا چند بر شهرهاست | که دهقان و موبد بران بر گواست | |
چو باید شما را ببخشم همه | همان ده یک و بوم و باژ و رمه | |
مگر آنک آید شما را فزون | بیارد سوی گنج ما رهنمون | |
ز ده یک که من بستدم پیش ازین | ز باژ آنچ کم بود گر بیش ازین | |
همی از پی سود بردم به کار | به در داشتن لشکر بیشمار | |
بزرگی شما جستم و ایمنی | نهان کردن کیش آهرمنی | |
شما دست یکسر به یزدان زنید | بکوشید و پیمان او مشکنید | |
که بخشنده اویست و دارنده اوی | بلند آسمان را نگارنده اوی | |
ستمدیده را اوست فریادرس | منازید با نازش او به کس | |
نباید نهادن دل اندر فریب | که پیش فراز اندر آید نشیب | |
کجا آنک بر سود تاجش به ابر | کجا آنک بودی شکارش هژبر | |
نهالی همه خاک دارند و خشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |
همه هرک هست اندرین مرز من | کجا گوش دارند اندرز من | |
نمایم شما را کنون راه پنج | که سودش فزون آید از تاج و گنج | |
به گفتار این نامدار اردشیر | همه گوش دارید برنا و پیر | |
هرانکس که داند که دادار هست | نباشد مگر پاک و یزدان پرست | |
دگر آنک دانش مگیرید خوار | اگر زیردستست و گر شهریار | |
سه دیگر بدانی که هرگز سخن | نگردد بر مرد دانا کهن | |
چهارم چنان دان که بیم گناه | فزون باشد از بند و زندان شاه | |
به پنجم سخن مردم زشتگوی | نگیرد به نزد کسان آبروی | |
بگویم یکی تازه اندرز نیز | کجا برتر از دیده و جان و چیز | |
خنک آنک آباد دارد جهان | بود آشکارای او چون نهان | |
دگر آنک دارند آواز نرم | خرد دارد و شرم و گفتار گرم | |
به پیش کسان سیم از بهر لاف | به بیهوده بپراگند بر گزاف | |
ز مردم ندارد کسی زان سپاس | نبپسندد آن مرد یزدان شناس | |
میانه گزینی بمانی به جای | خردمند خوانند و پاکیزهرای | |
کزین بگذری پنج رایست پیش | کجا تازه گردد ترا دین وکیش | |
تن آسانی و شادی افزایدت | که با شهد او زهر نگزایدت | |
یکی آنک از بخشش دادگر | به آز و به کوشش نیابی گذر | |
توانگر شود هرک خرسند گشت | گل نوبهارش برومند گشت | |
دگر بشکنی گردن آز را | نگویی به پیش زنان راز را | |
سه دگیر ننازی به ننگ و نبرد | که ننگ ونبرد آورد رنج و درد | |
چهارم که دل دور داری ز غم | ز نا آمده دل نداری دژم | |
نه پیچی به کاری که کار تو نیست | نتازی بدان کو شکار تو نیست | |
همه گوش دارید پند مرا | سخن گفتن سودمند مرا | |
بود بر دل هرکسی ارجمند | که یابند ازو ایمنی از گزند | |
زمانی میاسای ز آموختن | اگر جان همی خواهی افروختن | |
چو فرزند باشد به فرهنگ دار | زمانه ز بازی برو تنگ دار | |
همه یاد دارید گفتار ما | کشیدن بدین کار تیمار ما | |
هرآن کس که با داد و روشن دلید | از آمیزش یکدگر مگسلید | |
دل آرام دارید بر چار چیز | کزو خوبی و سودمندیست نیز | |
یکی بیم و آزرم و شرم خدای | که باشد ترا یاور و رهنمای | |
دگر داد دادن تن خویش را | نگه داشتن دامن خویش را | |
به فرمان یزدان دل آراستن | مرا چون تن خویشتن خواستن | |
سه دیگر که پیدا کنی راستی | بدور افگنی کژی و کاستی | |
چهارم که از رای شاه جهان | نپیچی دلت آشکار و نهان | |
ورا چون تن خویش خواهی به مهر | به فرمان او تازه گردد سپهر | |
دلت بسته داری به پیمان اوی | روان را نپیچی ز فرمان اوی | |
برو مهر داری چو بر جان خویش | چو با داد بینی نگهبان خویش | |
غم پادشاهی جهانجوی راست | ز گیتی فزونی سگالد نه کاست | |
گر از کارداران وز لشکرش | بداند که رنجست بر کشورش | |
نیازد به داد او جهاندار نیست | برو تاج شاهی سزاوار نیست | |
سیه کرد منشور شاهنشهی | ازان پس نباشد ورا فرهی | |
چنان دان که بیدادگر شهریار | بود شیر درنده در مرغزار | |
همان زیردستی که فرمان شاه | به رنج و به کوشش ندارد نگاه | |
بود زندگانیش با درد و رنج | نگردد کهن در سرای سپنج | |
اگر مهتری یابد و بهتری | نیابد به زفتی و کنداوری | |
دل زیردستان ما شاد باد | هم از داد ماگیتی آباد باد | |
چو بر تخت بنشست شاه اردشیر | بشد پیش گاهش یکی مرد پیر | |
کجا نام آن پیر خراد بود | زبان و روانش پر از داد بود | |
چنین داد پاسخ که ای شهریار | انوشه بدی تا بود روزگار | |
همیشه بوی شاد و پیروزبخت | به تو شادمان کشور و تاج و تخت | |
به جایی رسیدی که مرغ و دده | زنند از پس و پیش تختت رده | |
بزرگ جهان از کران تا کران | سرافراز بر تاجور مهتران | |
که داند صفت کردن از داد تو | که داد و بزرگیست بنیاد تو | |
همان آفرین در فزایش کنیم | خدای جهان را نیایش کنیم | |
که ما زنده اندر زمان توایم | به هر کار نیکی گمان توایم | |
خریدار دیدار چهر ترا | همان خوب گفتار و مهر ترا | |
تو ایمن بوی کز تو ما ایمنیم | مبادا که پیمان تو بشکنیم | |
تو بستی ره بدسگالان ما | ز هند و ز چین و همالان ما | |
پراگنده شد غارت و جنگ و موش | نیاید همی جوش دشمن به گوش | |
بماناد این شاه تا جاودان | همیشه سر و کار با موبدان | |
نه کس چون تو دارد ز شاهان خرد | نه اندیشه از رای تو بگذرد | |
پیی برفگندی به ایران ز داد | که فرزند ما باشد از داد شاد | |
به جایی رسیدی هماندر سخن | که نو شد ز رای تو مرد کهن | |
خردها فزون شد ز گفتار تو | جهان گشت روشن به دیدار تو | |
بدین انجمن هرک دارد نژاد | به تو شادمانند وز داد شاد | |
توی خلعت ایزدی بخت را | کلاه و کمر بستن و تخت را | |
بماناد این شاه با مهر و داد | ندارد جهان چون تو خسرو به یاد | |
جهان یکسر از رای وز فر تست | خنک آنک در سایهی پر تست | |
همیشه سر تخت جای تو باد | جهان زیر فرمان و رای تو باد | |
الا ای خریدار مغز سخن | دلت برگسل زین سرای کهن | |
کجا چون من و چون تو بسیار دید | نخواهد همی با کسی آرمید | |
اگر شهریاری و گر پیشکار | تو ناپایداری و او پایدار | |
چه با رنج باشی چه با تاج و تخت | ببایدت بستن به فرجام رخت | |
اگر ز آهنی چرخ بگدازدت | چو گشتی کهن نیز ننوازدت | |
چو سرو دلارای گردد به خم | خروشان شود نرگسان دژم | |
همان چهرهی ارغوان زعفران | سبک مردم شاد گردد گران | |
اگر شهریاری و گر زیردست | بجز خاک تیره نیابی نشست | |
کجا آن بزرگان با تاج و تخت | کجا آن سواران پیروزبخت | |
کجا آن خردمند کندآوران | کجا آن سرافراز و جنگی سران | |
کجا آن گزیده نیاکان ما | کجا آن دلیران و پاکان ما | |
همه خاک دارند بالین و خشت | خنک آنک جز تخم نیکی نکشت | |
نشان بس بود شهریار اردشیر | چو از من سخن بشنوی یادگیر | |
چو سال اندر آمد به هفتاد و هشت | جهاندار بیدار بیمار گشت | |
بفرمود تا رفت شاپور پیش | ورا پندها داد ز اندازه بیش | |
بدانست کامد به نزدیک مرگ | همی زرد خواهد شدن سبز برگ | |
بدو گفت کاین عهد من یاددار | همه گفت بدگوی را باددار | |
سخنهای من چون شنودی بورز | مگر بازدانی ز ناارز ارز | |
جهان راست کردم به شمشیر داد | نگه داشتم ارج مرد نژاد | |
چو کار جهان مر مرا گشت راست | فزون شد زمین زندگانی بکاست | |
ازان پس که بسیار بردیم رنج | به رنج اندرون گرد کردیم گنج | |
شما را همان رنج پیشست و ناز | زمانی نشیب و زمانی فراز | |
چنین است کردار گردان سپهر | گهی درد پیش آردت گاه مهر | |
گهی بخت گردد چو اسپی شموس | به نعم اندرون زفتی آردت و بوس | |
زمانی یکی بارهیی ساخته | ز فرهختگی سر برافراخته | |
بدان ای پسر کاین سرای فریب | ندارد ترا شادمان بینهیب | |
نگهدار تن باش و آن خرد | چو خواهی که روزت به بد نگذرد | |
چو بر دین کند شهریار آفرین | برادر شود شهریاری و دین | |
نه بیتخت شاهیست دینی به پای | نه بیدین بود شهریاری به جای | |
دو دیباست یک در دگر بافته | برآورده پیش خرد تافته | |
نه از پادشا بینیازست دین | نه بیدین بود شاه را آفرین | |
چنین پاسبانان یکدیگرند | تو گویی که در زیر یک چادرند | |
نه آن زین نه این زان بود بینیاز | دو انباز دیدیمشان نیکساز | |
چو باشد خداوند رای و خرد | دو گیتی همی مرد دینی برد | |
چو دین را بود پادشا پاسبان | تو این هر دو را جز برادر مخوان | |
چو دیندار کین دارد از پادشا | مخوان تا توانی ورا پارسا | |
هرانکس که بر دادگر شهریار | گشاید زبان مرد دینش مدار | |
چه گفت آن سخنگوی با آفرین | که چون بنگری مغز دادست دین | |
سر تخت شاهی بپیچد سه کار | نخستین ز بیدادگر شهریار | |
دگر آنک بیسود را برکشد | ز مرد هنرمند سر درکشد | |
سه دیگر که با گنج خویشی کند | به دینار کوشد که بیشی کند | |
به بخشندگی یاز و دین و خرد | دروغ ایچ تا با تو برنگذرد | |
رخ پادشا تیره دارد دروغ | بلندیش هرگز نگیرد فروغ | |
نگر تا نباشی نگهبان گنج | که مردم ز دینار یازد به رنج | |
اگر پادشا آز گنج آورد | تن زیردستان به رنج آورد | |
کجا گنج دهقان بود گنج اوست | وگر چند بر کوشش و رنج اوست | |
نگهبان بود شاه گنج ورا | به بار آورد شاخ رنج ورا | |
بدان کوش تا دور باشی ز خشم | به مردی به خواب از گنهکار چشم | |
چو خشم آوری هم پشیمان شوی | به پوزش نگهبان درمان شوی | |
هرانگه که خشم آورد پادشا | سبکمایه خواند ورا پارسا | |
چو بر شاه زشتست بد خواستن | بباید به خوبی دل آراستن | |
وگر بیم داری به دل یک زمان | شود خیره رای از بد بدگمان | |
ز بخشش منه بر دل اندوه نیز | بدان تا توان ای پسر ارج چیز | |
چنان دان که شاهی بدان پادشاست | که دور فلک را ببخشید راست | |
زمانی غم پادشاهی برد | رد و موبدش رای پیش آورد | |
بپرسد هم از کار بیداد و داد | کند این سخن بر دل شاه یاد | |
به روزی که رای شکار آیدت | چو یوز درنده به کار آیدت | |
دو بازی بهم در نباید زدن | می و بزم و نخچیر و بیرون شدن | |
که تن گردد از جستن می گران | نگه داشتند این سخن مهتران | |
وگر دشمن آید به جایی پدید | ازین کارها دل بباید برید | |
درم دادن و تیغ پیراستن | ز هر پادشاهی سپه خواستن | |
به فردا ممان کار امروز را | بر تخت منشان بدآموز را | |
مجوی از دل عامیان راستی | که از جستوجو آیدت کاستی | |
وزیشان ترا گر بد آید خبر | تو مشنو ز بدگوی و انده مخور | |
نه خسروپرست و نه یزدانپرست | اگر پای گیری سر آید به دست | |
چنین باشد اندازهی عام شهر | ترا جاودان از خرد باد بهر | |
بترس از بد مردم بدنهان | که بر بدنهان تنگ گردد جهان | |
سخن هیچ مگشای با رازدار | که او را بود نیز انباز و یار | |
سخن را تو آگنده دانی همی | ز گیتی پراگنده خوانی همی | |
چو رازت به شهر آشکارا شود | دل بخردان بیمدرا شود | |
برآشوبی و سر سبک خواندت | خردمند گر پیش بنشاندت | |
تو عیب کسان هیچگونه مجوی | که عیب آورد بر تو بر عیبجوی | |
وگر چیره گردد هوا بر خرد | خردمندت از مردمان نشمرد | |
خردمند باید جهاندار شاه | کجا هرکسی را بود نیکخواه | |
کسی کو بود تیز و برترمنش | بپیچد ز پیغاره و سرزنش | |
مبادا که گیرد به نزد تو جای | چنین مرد گر باشدت رهنمای | |
چو خواهی که بستایدت پارسا | بنه خشم و کین چون شوی پادشا | |
هوا چونک بر تخت حشمت نشست | نباشی خردمند و یزدانپرست | |
نباید که باشی فراوان سخن | به روی کسان پارسایی مکن | |
سخن بشنو و بهترین یادگیر | نگر تا کدام آیدت دلپذیر | |
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی | گه می نوازنده و تازهروی | |
مکن خوار خواهنده درویش را | بر تخت منشان بداندیش را | |
هرانکس که پوزش کند بر گناه | تو بپذیر و کین گذشته مخواه | |
همه داده ده باش و پروردگار | خنک مرد بخشنده و بردبار | |
چو دشمن بترسد شود چاپلوس | تو لشکر بیارای و بربند کوس | |
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ | بپرهیزد و سست گردد به ننگ | |
وگر آشتی جوید و راستی | نبینی به دلش اندرون کاستی | |
ازو باژ بستان و کینه مجوی | چنین دار نزدیک او آبروی | |
بیارای دل را به دانش که ارز | به دانش بود تا توانی بورز | |
چو بخشنده باشی گرامی شوی | ز دانایی و داد نامی شوی | |
تو عهد پدر با روانت بدار | به فرزندمان همچنین یادگار | |
چو من حق فرزند بگزاردم | کسی را ز گیتی نیازاردم | |
شما هم ازین عهد من مگذرید | نفس داستان را به بد مشمرید | |
تو پند پدر همچنین یاددار | به نیکی گرای و بدی باد دار | |
به خیره مرنجان روان مرا | به آتش تن ناتوان مرا | |
به بد کردن خویش و آزار کس | مجوی ای پسر درد و تیمار کس | |
برین بگذرد سالیان پانسد | بزرگی شما را به پایان رسد | |
بپیچد سر از عهد فرزند تو | همانکس که باشد ز پیوند تو | |
ز رای و ز دانش به یکسو شوند | همان پند دانندگان نشنوند | |
بگردند یکسر ز عهد و وفا | به بیداد یازند و جور و جفا | |
جهان تنگ دارند بر زیردست | بر ایشان شود خوار یزدانپرست | |
بپوشند پیراهن بدتنی | ببالند با کیش آهرمنی | |
گشاده شود هرچ ما بستهایم | ببالاید آن دین که ما شستهایم | |
تبه گردد این پند و اندرز من | به ویرانی آرد رخ این مرز من | |
همی خواهم از کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |
که باشد ز هر بد نگهدارتان | همه نیک نامی بود یارتان | |
ز یزدان و از ما بر آن کس درود | که تارش خرد باشد و داد پود | |
نیارد شکست اندرین عهد من | نکوشد که حنظل کند شهد من | |
برآمد چهل سال و بر سر دو ماه | که تا برنهادم به شاهی کلاه | |
به گیتی مرا شارستانست شش | هوا خوشگوار و به زیر آب خوش | |
یکی خواندم خورهی اردشیر | که گردد زبادش جوان مرد پیر | |
کزو تازه شد کشور خوزیان | پر از مردم و آب و سود و زیان | |
دگر شارستان گندشاپور نام | که موبد ازان شهر شد شادکام | |
دگر بوم میسان و رود فرات | پر از چشمه و چارپای و نبات | |
دگر شارستان برکهی اردشیر | پر از باغ و پر گلشن و آبگیر | |
چو رام اردشیرست شهری دگر | کزو بر سوی پارس کردم گذر | |
دگر شارستان اورمزد اردشیر | هوا مشک بوی و به جوی آب شیر | |
روان مرا شادگردان به داد | که پیروز بادی تو بر تخت شاد | |
بسی رنجها بردم اندر جهان | چه بر آشکار و چه اندر نهان | |
کنون دخمه را برنهادیم رخت | تو بسپار تابوت و پرداز تخت | |
بگفت این و تاریک شد بخت اوی | دریغ آن سر و افسر و تخت اوی | |
چنین است آیین خرم جهان | نخواهد بما برگشادن نهان | |
انوشه کسی کو بزرگی ندید | نبایستش از تخت شد ناپدید | |
بکوشی و آری ز هرگونه چیز | نه مردم نه آن چیز ماند به نیز | |
سرانجام با خاک باشیم جفت | دو رخ را به چادر بباید نهفت | |
بیا تا همه دست نیکی بریم | جهان جهان را به بد نسپرسم | |
بکوشیم بر نیکنامی به تن | کزین نام یابیم بر انجمن | |
خنک آنک جامی بگیرد به دست | خورد یاد شاهان یزدانپرست | |
چو جام نبیدش دمادم شود | بخسپد بدانگه که خرم شود | |
کنون پادشاهی شاپور گوی | زبان برگشای از می و سور گوی | |
بران آفرین کافرین آفرید | مکان و زمان و زمین آفرید | |
هم آرام ازویست و هم کار ازوی | هم انجام ازویست و فرجام ازوی | |
سپهر و زمان و زمین کرده است | کم و بیش گیتی برآورده است | |
ز خاشاک ناچیز تا عرش راست | سراسر به هستی یزدان گواست | |
جز او را مخوان کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |
ازو بر روان محمد درود | بیارانش بر هریکی برفزود | |
سرانجمن بد ز یاران علی | که خوانند او را علی ولی | |
همه پاک بودند و پرهیزگار | سخنهایشان برگذشت از شمار | |
کنون بر سخنها فزایش کنیم | جهانآفرین را ستایش کنیم | |
ستاییم تاج شهنشاه را | که تختش درفشان کند ماه را | |
خداوند با فر و با بخش و داد | زمانه به فرمان او گشت شاد | |
خداوند گوپال و شمشیر و گنج | خداوند آسانی و درد و رنج | |
جهاندار با فر و نیکیشناس | که از تاج دارد به یزدان سپاس | |
خردمند و زیبا و چیرهسخن | جوانی بسال و بدانش کهن | |
همی مشتری بارد از ابر اوی | بتازیم در سایهی فر اوی | |
به رزم آسمان را خروشان کند | چو بزم آیدش گوهرافشان کند | |
چو خشم آورد کوه ریزان شود | سپهر از بر خاک لرزان شود | |
پدر بر پدر شهریارست و شاه | بنازد بدو گنبد هور و ماه | |
بماناد تا جاودان نام اوی | همه مهتری باد فرجام اوی | |
سر نامه کردم ثنای ورا | بزرگی و آیین و رای ورا | |
ازو دیدم اندر جهان نام نیک | ز گیتی ورا باد فرجام نیک | |
ز دیدار او تاج روشن شدست | ز بدها ورا بخت جوشن شدست | |
بنازد بدو مردم پارسا | همانکس که شد بر زمین پادشا | |
هوا روشن از بارور بخت اوی | زمین پایهی نامور تخت اوی | |
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست | به بزم اندرون آسمان وفاست | |
چو در رزم رخشان شود رای اوی | همی موج خیزد ز دریای اوی | |
به نخچیر شیران شکار ویاند | دد و دام در زینهار ویاند | |
از آواز گرزش همی روز جنگ | بدرد دل شیر و چرم پلنگ | |
سرش سبز باد و دلش پر ز داد | جهان بیسر و افسر او مباد |