تفاوت میان نسخههای «اوحدی مراغهای (قصاید)/سر پیوند ما ندارد یار»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
جز (clean up using AWB) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|سر پیوند ما ندارد یار|چون توان شد ز وصل برخوردار؟}} | {{ب|سر پیوند ما ندارد یار|چون توان شد ز وصل برخوردار؟}} | ||
{{ب|کار ما با یکیست در همه شهر|وان یکی تن نمیدهد در کار}} | {{ب|کار ما با یکیست در همه شهر|وان یکی تن نمیدهد در کار}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۴ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۵:۳۲
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (سر پیوند ما ندارد یار) از اوحدی مراغهای |
' |
سر پیوند ما ندارد یار | چون توان شد ز وصل برخوردار؟ | |
کار ما با یکیست در همه شهر | وان یکی تن نمیدهد در کار | |
همدمی نیست، تا بگویم راز | محرمی نیست، تا بنالم زار | |
در خروشم به صیت آن معشوق | در سماعم به صوت آن مزمار | |
بلبلی هستم اندرین بستان | غلغلی بستم اندرین گلزار | |
مطربم پردهای همی سازد | که درین پرده نیست کس را بار | |
منم آن واله پریشان سیر | منم آن عاشق قلندروار | |
غارت عشق برده نقدم و جنس | رشتهی عشوه بسته پودم و تار | |
رخت فردا کشیده بر در دی | نقد امسال کرده در سر پار | |
گوش بر چنگ و چشم بر ساقی | جام در دست و جامه در آهار | |
بر سویدای دل نگاشته خوش | نقش سودای آن بت عیار | |
همه مستان بهوش میآیند | مست ما خود نمیشود هشیار | |
هر کسی را بقدر خود روزیست | من همان روز دیدم این شب تار | |
بر کنارم همی کشند، ار نی | در میان زود بستمی زنار | |
میبرد قاصد زمین و زمان | میدهد جنبش خزان و بهار | |
نکهت زلفش از شمال و جنوب | نامهی عشقش از یمین و یسار | |
همه پویندگان آن راهند | همه جویندگان آن دیدار | |
اوحدی، گر حکایتی داری | فرصتست این زمان، بیا و بیار | |
سخنی زان رخ نهفته بگوی | نفسی زین دل گرفته بر آر | |
میوه پختست ریزشی میکن | ابر تندست قطرهای میبار | |
نکتهای باز ران از آن دفتر | اندکی باز گو از آن بسیار | |
شربتی ده، که کم کند جوشش | دارویی کن، که به شود بیمار | |
احتیاطی بکن در اول روز | تا پشیمان نگردی آخر کار | |
راز داری به دست کن، که شود | تو رساننده، او پذیرفتار | |
در ده ار قابلی بود در ده | بده آواز ده بده سالار | |
کای پسر نامهای رسید از یار | نفسی گوش باش و گوشم دار | |
چیست این نامه و فغان در شهر؟ | چیست این شور و فتنه در بازار؟ | |
تو گمانی که میرسد معشوق | آن نشانی که میرود دلدار | |
همه در جست و جو و او فارغ | همه در گفت و گو و او بیزار | |
راه بسیار شد، مرنجان خر | دزد همراه شد، بیفکن بار | |
نار در زن به خرمن تشویش | بار برنه ز مکمن انکار | |
خانه در بیشهی الهی بر | سنگ بر شیشهی ملاهی بار | |
بر سواد سه نقش کش خامه | بر در چار طبع زن مسمار | |
این مثلث بنه بر آتش ننگ | و آن مربع بریز بر گلعار | |
چون دلیلان مخالفند، بگرد | زین دم آهنج راه بیهنجار | |
در غبارند شاه و لشکر، باش | تا برون آید آن علم ز غبار | |
راه و شاه و سپاه هر سه یکیست | وین سه گفتن تعدد و تکرار | |
جز یکی نیست صورت خواجه | کثرت از آینه است و آینهدار | |
آب و آیینه پیش گیر و ببین | که یکی چون دو میشود به شمار؟ | |
سکهی شاه و نقش سکه یکیست | عدد از درهمست و از دینار | |
از یکی آب نقش میبندد | بر سر گلبن، ار گلست، ار خار | |
از چراغی هزار بتوان برد | از یکی دانه غله صد خروار | |
نقطهای را هزار دایره هست | گر قدم پیشتر نهد پرگار | |
الفست اول حروف و حروف | بر الف میکنند جمله مدار | |
هم به دریاست باز گشت نمی | که ز دریا جدا شود به بخار | |
به نهایت رسان تو خط وجود | نقطهی اصل از انتها بردار | |
تا بدانی که: نیست جز یک نور | وان دگر سایهی در و دیوار | |
همه عالم نشان صورت اوست | باز جویید، یا اولی الابصار | |
همه تسبیح او همی گویند | ریگ در دشت و سنگ در کهسار | |
جمله با او درین مناجاتند | خواه موسی و خواه موسیقار | |
سر بیتن چو نزد عقل یکیست | با سر چوب، چنگ در گفتار | |
پس انالاحق بدان که خواهی گفت | سر منصور گیر یا سردار | |
خیز، تا این سخن ز سر گیریم | که به پایان نمیرسد طومار | |
چند ازین ریش و جبه و دستار؟ | دست آن دوست گیر و دست مدار | |
ورد دل کن به جنبش و حرکت | قوت جان ساز در سکون و قرار | |
یاد او بالغدو و الاصل | ذکر او بالعشی والابکار | |
رنگ و بوی خود از میان برگیر | تا ترا تنگ برکشد به کنار | |
تا نگردی شکسته کی بینی | به درستی جمال آن دلدار؟ | |
بر کف دستش آورند و برند | کوزه کش دسته بشکند به چهار | |
آنچه گوید اگر توانی کرد | هرچه گویی تو آن کند ناچار | |
چون دیار تو از تو پاک شود | کس نماند، پس از خدا، دیار | |
مرد کاری، عیال حشر مشو | کار خود هم تو کار خویش شمار | |
نفس شوخ آورند در محشر | خر ریش آورند در بازار | |
کیل و میزان به دست توست، بسنج | نقد و جنسی که کردهای انبار | |
خویشت او بس، ز دیگران به کنار | چون مجرد شوی ز خویش و تبار | |
رخ به میعاد گاه معنی کن | اربعینی به آب دیده برآر | |
تا بگوید مسیح روح سخن | تا ببیند کلیم دل دیدار | |
در جهانی تو، این چنین که تویی | نظری کن به خویشتن یک بار | |
عضوهای تو هر یکی حرفیست | وندر آن حرف احرفت بسیار | |
زین حروف اربرون کنی اسمی | اسم اعظم بود، مگیرش خوار | |
چون به خود در رسی ز خود بررس | که خدا کیست؟ ای خدا آزار | |
بر تو این داستان تو دانی گفت | دست بیگانه در میانه میار | |
منزل و راه نیست غیر از تو | راه و منزل نمودمت، هشدار! | |
سایر و سالک از تو در عجبند | ملک و مالک از تو در تیمار | |
پیل و شیر از تو در سلاسل و بند | گرگ و گور از تو در شکنج و حصار | |
آسمان سخرهی تو در تسخیر | اختران سغبهی تو در پیکار | |
هم ز بهر تو فرقدان ثابت | هم برای تو مشتری سیار | |
در بن طور «هو» ت کرده وطن | بر سر اسب «لا»ت کرده سوار | |
هفت هیکل نوشته بر تو عیان | چار تکبیر کرده بر تو نگار | |
جز تو کامل نبود ازین ابداع | بی تو دوری نبود ازین ادوار | |
از ملک کی برآید این قدرت؟ | آدمی که تواند این کردار؟ | |
با تو نوریست، این خدایی، ضم | در تو سریست، این الهی، سار | |
این مثلها اگر ندانستی | باز خواهیم گفت، یادش دار | |
از تو این ما و من که میگوید؟ | با تو این نیک و بد که داد قرار؟ | |
گر کسی دیگرست، بازش جوی | ور توی، چیست زحمت اغیار؟ | |
اینکه پنداشتی که تست، تو نیست | زانکه چون مرتفع شود پندار | |
زین تو سیصد هزار منزل هست | تا به جبریل، خاصه تا جبار | |
و ز تو گر راستی حقیقت تست | به حقیقت خود اوست بیاخبار | |
این که وقتی نشان او بینی | تا نگویی که: واصلم، زنهار! | |
خاک دور، آنگهی سرادق نور | «و قنا، ربنا، عذاب النار» | |
پشک را با نسیم مشک چه انس؟ | خاک را با خدای پاک چه کار؟ | |
بیمکان در زمین نگنجد گل | بینشان هم نشین نگردد یار | |
آن تو، کین وصل در تواند یافت | تویی و من، بدانم این مقدار | |
تو الهی حقیقتی داری | کز اله تو او کند اخبار | |
در وصولی، که عارفان گویند | همگنان را به دوست استظهار | |
هست فرقی میان دیدن و وصل | نیست زرقی مرا درین گفتار | |
وصل و دیدار اگر یکی بودی | دیده خونین شدی به دیدن خار | |
هر تجلی وصال چون باشد؟ | زانکه او مختلف شود بسیار | |
به درازی کشید قصهی عشق | آخر، ای دل، مرا دمی بگذار | |
ساغری دادمت، مریز و بنوش | دگری میدهم، بگیر و مدار | |
غارت عشق بین و غیرت یار | غیر ازو کس مهل درین بنغار | |
عشق او خنجریست مردی کش | شوق او آتشیست مردم خوار | |
گربدانی که: در که داری روی؟ | سر خود را ندانی از دستار | |
بیحضوری و گرنه کی نگری | در چنین حضرت، از یمین و یسار؟ | |
تو امیری، کجا شوی عاشق؟ | تو نمیری، کجا شوی بیدار؟ | |
شیر زیلو چگونه گیرد صید؟ | باز ایوان کجا شود طیار؟ | |
روزنی نیست، چون بتابد نور؟ | روغنی نیست، چون درافتد نار؟ | |
لوح دل را ز نقش و حرف بشوی | تا شوی فارغ از مشیر و مشار | |
حاصل خاک را به خاک فرست | بهرهی روح را به روح سپار | |
دین درختیست، در دلش بنشان | شرع تخمیست، در دماغش کار | |
تو از آنجا مجرد آمدهای | با تو نابوده این شعور و شعار | |
هم ازین خاک توده پیوستند | با تو این همرهان ناهموار | |
چون ببینی رفیق اعلی را | برهی زین مهاجر و انصار | |
دین و دنیا مگو که: زشت بود | نیفه در حیض و نافه در شلوار | |
دل ز دنیا ببر، که دور بهست | سنگ گازر ز تختهی عصار | |
گر بدانی ترا رسد تفسیر | ور ندانی رواست استغفار | |
سر اینها ز مایهداری پرس | ور نه بنشین و خایه میافشار | |
آب داند شکایت ناجنس | مشک داند حکایت عطار | |
عاملت یوز پای در دامست | واعظت مرغ دانه در منقار | |
این یکی چون کند تمام سخن؟ | وان دگر کی کند به کام شکار؟ | |
کاسه بندی چه جویی از مجنون؟ | کیسه دوزی چه خواهی از طرار؟ | |
پیر ده را مگوی، اگر مردی | حال گندم به موش و حیله مدار | |
دهن تو ز ذکر ظاهر راست | چه کنی با درون کج چون منار؟ | |
بی ریاضت نرفت راهی پیش | ور کسی گفت، نشنوی، زنهار! | |
چون بدن پر شود نباید داد | روزها راز نامهی شب تار | |
جام را روشنی دهد باده | جامه را نازکی دهد آهار | |
آتش و بوتهای همی باید | تا پدید آورد زر تو عیار | |
خود نشد پخته جز بحر حری | میوهی سر احمد مختار | |
تا نیایی برون چو مار ز پوست | نتوانی ربود گنج ز مار | |
چون سمندر شوی در آتش تیز | گر شوی بر سمند عشق سوار | |
تا ترا سایهایست او نشوی | نور با سایه چون کند رفتار؟ | |
سایه برگیر، تا فرو تابد | از در و بام گونه گون انوار | |
اگر این راه مینهی در پیش | و گر این جامه میکشی دربار | |
توبهای کن ز روی استهدا | غوطهای خور به آب استغفار | |
چون کنی توبه لازمت باشد | در خلا و ملا و سر و جهار | |
به مقامات انبیا ایمان | به کرامات اولیا اقرار | |
شود ایمان به پنج رکن درست | لیکن آن پنج را چنین بگزار | |
اول این جا شهادتی باید | که نماند ز کفر و دین آثار | |
پس نمازی، که استقامت او | ببرد شاخ غفلت از بن وبار | |
زین دو چون بگذری ز کوتی هست | که دل و جان درو کنند ایثار | |
زان سپس روزهایست هستی سوز | که درو نفس کشته گردد زار | |
بعد از آن در صفای جان حجیست | که از آن جا رسی به صفهی بار | |
ما به عمری ادا کنیم این پنج | عارفانش به ساعتی صد بار | |
همه اثبات نفی و اثباتست | این که گوینده میکند تکرار | |
در دو حرف این میسرت گردد | اگر از حرف خود شوی بیزار | |
تو شهادت نگفتهای، ورنه | در شهادت مرتبند آن چار | |
«لا» و «هو» چیست چیست، میدانی؟ | در شهادت که میکنی تکرار | |
«هو» پلنگیست کبریا نخجیر | «لا» نهنگیست کاینات او بار | |
«لا» دهن باز کرده دریاوش | «هو» دم اندر کشیده عنقاوار | |
باش تا «لا» بروبد این میدان | «هو» در آید به قلب این مضمار | |
«لا» و «هو» چون یکی شوند، ببین | «هو» کمر باز کرده، «لا» زنار | |
«لا» سر از خط «هو» نپیچاند | زانکه «هو» دایره است و «لا» پرگار | |
شهر «هو» از پس کریوهی «لا»ست | تو نه مرد کریوه، این دشوار | |
رقم «هو»ست حلقهای، که درو | نقد عزت کشند و جنس وقار | |
هرچه جز «هو»ست در وجود نهند | تا بر آرد نهنگ «لا»ش دمار | |
تو صفت دیدهای گزیری هست | از معز و مذل و نافع و ضار | |
گر صفت نیز را بجویی نیک | این تفاوت نماند و تیمار | |
چون بدینجا رسند اهل سلوک | شتران را فرو نهند مهار | |
در جهان خدا همه نیکاند | زشت ناخوب و لنگ نارهوار | |
حاصل قصه آن که: نیست جزو | با تو گفتم هزاربار، هزار | |
رفته شد باغ و فتنه شد خفته | سفته شد در و گفته شد اسرار | |
اوحدی، گر چنانکه سهوی کرد | تو ببخش، ای مهیمن غفار |