تفاوت میان نسخههای «محتشم کاشانی (مثنویات)/بحمدالله کز الطاف الهی»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
(ورود خودکار مقاله) |
|||
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|بحمدالله کز الطاف الهی|مزین شد دگر اورنگ شاهی}} | {{ب|بحمدالله کز الطاف الهی|مزین شد دگر اورنگ شاهی}} | ||
{{ب|زنو کوس بشارت کوفت گردون|در استقلال نواب همایون}} | {{ب|زنو کوس بشارت کوفت گردون|در استقلال نواب همایون}} |
نسخهٔ کنونی تا ۱۱ آوریل ۲۰۱۲، ساعت ۰۵:۳۷
' | محتشم کاشانی (مثنویات) (بحمدالله کز الطاف الهی) از محتشم کاشانی |
' |
بحمدالله کز الطاف الهی | مزین شد دگر اورنگ شاهی | |
زنو کوس بشارت کوفت گردون | در استقلال نواب همایون | |
منادی زن برای سجدهی عام | گران کرد از منادی گوش ایام | |
که طالع گشت خورشید جهانتاب | جهان بگشود چشم خفته از خواب | |
نشست از نو درین کاخ مخیم | به سالاری جهان سالار اعظم | |
زمین از آسمان شد تهنیت جو | زبان آسمان شد تهنیتگو | |
دم و پشت کمان فتنه شد نرم | مبارکباد را بازار شد گرم | |
زبان هرکه میجنبید در کام | به سامع نکتهای میکرد اعلام | |
بیان هرکه حرف آغاز میکرد | دری ز ابواب دعوی باز میکرد | |
قضا میگفت من امداد کردم | که عالم را ز نو آباد کردم | |
فلک میگفت بود از پرتو من | که دیگر شد چراغ دهر روشن | |
ملک میگفت از تسبیح من بود | که از کار جهان این عقده بگشود | |
درین مدت شبی بگذشت بر کس | کزین گفت و شنو یک دم کند بس | |
مرا هم خورد حرفی چند بر گوش | که میبرد استماع آن ز دل هوش | |
ز لفظ منهیان عالم غیب | ز گفت آگهان سر لاریب | |
یکی زان حرفهای راست تعبیر | قلم میآورد در سلک تحریر | |
شبی روشن به نور مشعل بدر | ز فیاض قدر با لیلة القدر | |
درو وحشت به دامن پا کشیده | ز راحت آب در جو آرمیده | |
من بی دل که از خوابم ملال است | دلم ماوای سلطان خیال است | |
ز ذوق صحت شاه جهاندار | نه چشمم خفته بود آن شب نه بیدار | |
درین اندیشه بودم کایزد پاک | چه نیکو داشت پاس خطهی خاک | |
چه ملکی را ز نو دارالامان کرد | چه جانی در تن خلق جهان کرد | |
چه شمعی را به محض قدرت افروخت | که خصم از پرتوش پروانهوش سوخت | |
چه شاهی را دگر کرسی نشین ساخت | که عزمش باره بر چرخ برین تاخت | |
ز بس کاین ذوق میبرد از دلم هوش | زبان نکته سنجم بود خاموش | |
دل اما داستانی گوش میکرد | که از کیفیتم مدهوش میکرد | |
زبان حال گوئی از سر سوز | ز آغاز شب این افسانه تا روز | |
ز بلقیس جهان میکرد تقریر | به جمشید جوانبخت جهانگیر | |
که ای شاه سریر کامرانی | سزاوار بقای جاودانی | |
تو آن شمع جهانتابی که یک یا چند | جمالت بوده بر مردم تتق بند | |
من آن پروانهی شب زندهدارم | که پاس شمع دولت بوده کارم | |
که افسون خواندهام بر پیکر شاه | گهی گردیدهام گرد سر شاه | |
گذشته پرمهی از غره تا سلخ | که بر خود خواب شیرین کردهام تلخ | |
کشک دارندگان شب نخفته | پرستاران ترک خواب گفته | |
یکی را زین الم میسوخت دامن | یکی را دل یکی را خرمن تن | |
ولی من بودم ای شاه جهانبان | که هم تن هم دلم میسوخت هم جان | |
ز دل بازان جانباز وفادار | به گرد پیکرت پروانهی کردار | |
بسی پر میزدند ای شمع سرکش | ولی من میزدم خود را بر آتش | |
غم وردت سراسر زان من بود | بلاگردان جانت جان من بود | |
مرا دل بود از بهر تو در بند | مرا جان بود با جان تو پیوند | |
اگر عضوی ز اعضای شریفت | وگر جزوی ز اجزای لطیفت | |
سر موئی ز درد آزرده میشد | گل امید من پژمرده میشد | |
وگر تخفیفی از آزار مییافت | دلم یک دم ز غم زنهار مییافت | |
که آن حالت که شاه به جرو برداشت | مرا در آب و آتش بیشتر داشت | |
رضا بودم که هستی بخش عالم | به عمر شاه عمر من کند ضم | |
زبانم بس که مشغول دعا بود | نمیگفتم گرم صد مدعا بود | |
همینم بود روز و شب مناجات | نهان از خلق با قاضی حاجات | |
که ای دانای حکمتهای مکنوز | هزاران بوعلی را حکمتآموز | |
خداوند رحیم و بنده پرور | توان بخش توانای توانگر | |
حفیظ یونس اندر بطن ماهی | به لطف بیدریغ پادشاهی | |
نگهدار خلیل از نار نمرود | به مخفی رشحههای لجهی جود | |
برون آرنده ایوب از رنج | چنان کز چنگ چندین اژدها گنج | |
به نوعی کاین شهان را داشتی پاس | به حکمتهای کس ناکرده احساس | |
برین مهر سپهر سروری نیز | برین شاه سریر داوری نیز | |
ز روی مرحمت شو سایه گستر | چو نخلتر برانگیزش ز بستر | |
به صحت کن به دل بیماریش را | مید دار گیتی داریش را | |
فلک را آن چنان کن پاسبانش | که دارد پاس تا آخر زمانش | |
نصیب او حیات همین اوست | چراغ دودهی انسان همین اوست | |
کسی در فکر درویشان جز او نیست | خبر دار از دل ایشان جز او نیست | |
نهتنها هاتف این افسانه میگفت | که این در هرکه درکی داشت میسفت | |
مرا هم هرچه امشب بر زبان بود | به گوشم آن چه میآمد همان بود | |
الهی تا بقا باشد جهان را | بقا ده این شه صاحبقران را | |
که دیگر دهر ار ارحام واصلاب | چنین ذاتی نخواهد دید در خواب |